نوشته شده در پنجشنبه بیست و سوم تیر 1390 ساعت 0:10 شماره پست: 241
ميخواهم بنويسم:
... ميروم «تبارشناسي اخلاق» و «چنين گفت زرتشت» را دوباره بخوانم و برايتان جملات زيبايش را نوت بردارم... كتاب را روي كيس كامپيوتر رها ميكنم...
... ميروم نوتهاي دستنويس امروز و قبليها را تايپ كنم... دفترچه و روان نويس آبي زنگاري را كنار مانيتور رها ميكنم...
... ميروم فال قهوهام را ببينم... فنجان را همينجور وارونه گوشهي سمت چپ ميز رها ميكنم...
... ميروم فيلمهايي را كه از آرش گرفتهام بعد از دو هفته ببينم... زير مانيتور، زير دفترچه رهايشان ميكنم...
... ميروم انگور بخورم كه از كمبود ويتامين نميرم از بس صبح تا شب سركارم... بشقاب و خوشهي نيمخورده را بالاي كيس رها ميكنم...
همه را... فقط همه را از جلوي دستم كنار ميزنم و دور خودم ميچينمشان كه پاي كيبورد خالي باشد و دستهايم را بگذارم روي كليدها و تايپ كنم و... گودر بخوانم...
براي همين ميبينم فايدهاي ندارد توصيف اين حالت الأن ميز كامپيوترم. ميروم دورتر... كميدورتر و بالاتر... روي تختخوابم ميايستم و از بهترين زاويهي ممكن، يك عكس از وضعيت ميز كامپيوترم ميگيرم.
بعد ميبينم سه ساعت است دارم توي نت ميچرخم و حتي يك نگاه به مسنجرم نينداختهام. آنقدر اينويزيبل (نامرئي) رفتهام توي مسنجر، كه عادت كردهام به اينكه كسي سراغم را نگيرد. به بيخبري عادت كردهام. گاهي كرمم ميگيرد كه يك لحظه چراغم را روشن كنم و آن هم در وضعيت «مشغول»، تا ببينم كسي هست و مثل من مخفياند، يا...
تنهايي آدم را ميترساند... برّ برهوت... لخت و يكدست...
گولي با ميلي آمده بود. به ميلاد ميگويد «ميلي».ميلي لاغر مردني و نزار است. براي آزمون وكالت ميخواند. بچهي شلوغي بود آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآن روزها كه رفتند. خسته است از دنبال كتاب گشتن توي ميدان انقـ.لاب. روي صندلي مترو ميفتد و عين بستني آب شده وا ميرود. بهش ميگويم: مراقب خودت باش تلف نشي يه وقت. جنـ.بش به تو احتياج داره حالا حالاها!... ميخندد. ميگويد: اي بابا. اينا واسه من آزمون وكالت و ارشد نميشه... سر تكان ميدهم با لحني نوستالژيك و جريحهدار ميگويم: آرمان ما اين بود؟؟؟!!!... غش غش ميخندد. هيچكداممان اينكاره نيستيم. فقط سوژهي خنده است اين حرفها.
از همان وقتي كه بهشان رسيدهام غر زدهام تا آخرش. عصبانيم. روزهايي كه زياد نگهم ميدارند، روزهايي كه دير ميرسم خانه خيلي عصبي ميشوم. احساس بدبختي ميكنم. هي راه ميروم و به حال خودم آه و افسوس ميخورم.
به گولي ميگويم: من ديگه صرفاً به كانادا فكر نميكنم... حتي به گينهي بيسائو و ساحل عاج و صحراي كالاهاري و بوركينافاسو هم فكر كردم... به هرجا جز اينجا...
حرف برادرش كه ميشود ميگويم: خيلي حساسه. زيادي. با همه مشكل داره...
- خب با شرايطي كه اون داره بهش حق بده...
- ميدونم. سخته. توي بيست و دو سالگي با پوست جزيره جزيره و دورنگ و قلب عملي و مريض... اما ميگم بده كه اينقدر حساسه و همه روي اعصابشن. ما كه توي اون سن كلاً شاد بوديم و دائم در عشق و حال، الان در و ديوار اين مملكت داره بهمون شاخ ميزنه... حالا اين ميخواد چي بشه به سن ما كه ميرسه؟
و من راستي راستي در و ديوار و كوچه و خيابان اينجا دارد شاخم ميزند. مرد باشي و راحت هركجا عشقت كشيد دربياوري بشا.شي... همانجور كه راه ميروي حتي... به همهجا... به همهجاي اينجا...
بيرون كه ميآييم، روي پلهي مترو شب است. صبح رفتهام و حالا دارم برميگردم. احساس بدبختي ميكنم. زني روي چيزي خم شده بر پلههاي بيروني. حدس ميزنم دارد بچهاش را سرپا ميگيرد كه بشـ.اشد روي پلهها. چشمهايم چهارتا ميشود و جداً كنجكاو ميشوم كه ببينم زنيـ.كه واقعاً چنين قصدي دارد؟ از كنارش كه ميگذريم برميگردم و دوباره نگاه ميكنم: روي ساك سفرياش خم شده بود بيچاره!
حس خوبي دارد اين... جداً حس خوبي دارد...
دور ميدان، كسي در باغچهي كنار پيادهرو، ريـ.ده. لابد از اين كاميونهاي مسافر بوده و راننده تنگش گرفته بوده... بهش ميگويم: يارو ريـ.ده كنار ميدون اونم توي شهر تهران... اونوقت تو ميگي فحش نده به اين زندگي و اين مردم؟
اما لامصب حس خوبي دارد اين... خيلي حس خوبي دارد...
يك كيك را تصور ميكنم به وسعت يك كشور... و دو دست بزرگ را كه پيپي پر كرده توي قيف تزئينات خامه، و دارد دورتا دور و گوشه گوشهي اين خاك را باهاش تزئين ميكند. اينچنين. با فواصل مساوي و به شكلهاي فرخوردهي قشنگ كه در قسمت بالا تيز ميشوند. عين گنبد.
و حس خوبي دارد آن كسي كه اين روزها همينجوري بيتعارف خودش را وسط خيابان تخليه ميكند. كنار كوچه. سر گذر و ميدان. توي راهپله. هرجايي كه پا بدهد. و من اين آدمها را قبلاً نه... كه اين روزها تحسين ميكنم و بهشان غبطه ميخورم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر