شنبه، تیر ۲۵، ۱۳۹۰

199: زني گمشده در چهارراه وليعصر


 نوشته شده در شنبه بیست و پنجم تیر 1390 ساعت 23:11 شماره پست: 242
-    چرا فويل (فويل آلومينيومي براي مش)رو اينطوري مي‌گيري؟ اونطوري بگير.
-    آخه فريبا جون ميگه اونجوري بگير.
-    من شبنم‌ام. وقتي واسه من مي‌گيري هرجور من مي‌گم بگير.
-    چشم.
...
-    چرا سشوار رو اينوري مي‌چرخوني؟ چرا برس رو توي مو حركت نمي‌دي؟ چرا دهانه‌ي سشوار رو مي‌چسبوني به مو و برس؟
-    آخه فريبا جون ميگه اينجوري درسته.
-    من شهنازم. وقتي واسه من مي‌گيري هرجور من مي‌گم بگير.
-    چشم.
...
-    سر كسي رو مي‌شوري حواست باشه يه قطره آب راه نيفته توي صورتش.
-    چشم. ولي آخه بعضيا سرشون رو عقب نمي‌گيرن...
-    هرچي من مي‌گم.
-    چشم.
-    آب توي گوشش نره. رنگ توي گوشش نمونه.
-    چشم. ولي آخه پس چجوري رنگاي توي گوشش رو بشورم؟
-    هرچي من مي‌گم.
-    چشم.
...
-    مو كه كوتاه مي‌كنم سريع بيا خشكش كن و پيشبندشو باز كن و وسايل رو جمع كن. چيكار داري مي‌كني پس؟
-    آخه مريم جون مي‌گه اول زمين رو جارو كنم كه موها با باد سشوار پخش نشه توي كل آرايشگاه...
-    هرچي من مي‌گم.
-    چشم.
...
-    چرا دستكش دستت كردي موقع دكلره؟
-    آخه دستام مي‌سوزه. انگار سوزن تو انگشتام فرو مي‌كنن.
-    وا! اگه بخواي اين سوسول بازيا رو دربياري كار ياد نمي‌گيري. دستكش بي دستكش. با دست.
-    چشم.
...
اينها شمه‌اي از چيزيست كه من هرروز با آن طرفم.

مدرسه‌ي تيزهوشان درس خوانده باشي... ليسانس دانشگاه سراسري داشته باشي... مربي رانندگي باشي... نقاش و داستان نويس و سفالگر باشي... آنوقت سر سي و يك سالگي بيايي دستيار آرايشگر بشوي كه كار ياد بگيري براي دو سال ديگرت كه براي خودت آرايشگر بشوي. بعد تازه با دختر عمويت كه ديپلم «دوخت‌هاي تزئيني» دارد و دستيار ناخن‌كار شده هم از نظر موقعيت و احترام شغلي توفيري نداشته باشي.
اي كساني كه انتظار داريد من همان خودشيفته‌ي دو سال پيش باشم...
اي كساني كه مي‌خواهيد مطالب طنز از من بخوانيد...
اي كساني كه از دلقك‌تان فقط خنده مي‌خواهيد...
زندگي من اين است. مي‌خواهيد زندگي كس ديگري را بنويسم؟
هر شب هفت و هشت شب از آرايشگاه مي‌زنم بيرون. خيابان طولاني ناهيد را ده دقيقه پياده مي‌روم تا برسم به وليعصر و سوار بي‌آر‌تي بشوم. و توي آن ده دقيقه تمام زندگي‌ام جلوي چشمم مرور مي‌شود... در طول آن خيابان طولاني با پياده‌روهاي درب و داغان و خراب و پله‌پله و آفتابي كه يك بار صبح و يك بار شب، راست توي چشمم است تا ته خيابان. توي آن ده دقيقه از ابتداي زندگي‌ام شروع مي‌كنم و مي‌رسم به اينجايي كه هستم: دستيار آرايشگر!
... و تنها كاري كه مي‌توانم بكنم حرف زدن با خودم و ضبط مونولوگم روي گوشي‌ام است.
بعد وليعصر و اتوبوس‌هاي تا خرخره پر از آدم.
________________________________________
پريروز:
آي دختري كه توي اتوبوس با بادبزن خودت و پاهاي بيرون آورده از كفشت را باد مي زدي، حواست بود كه آنكه كنارت نشسته بود و پيشاني بر مچ دستي كه حائل نيمكت جلويي كرده، گذاشته بود و شانه‌هايش مي‌لرزيد، از ونك تا چهارراه وليعصر كنارت گريه مي‌كرد و شالش را جلو كشيده بود كه تو نبيني؟ حواست بود كه اشك‌هايش دارد روي مچ دست ديگرش و شال و كيفش مي‌چكد و خيالش نيست؟ حواست بود كه وقتي زني وسط اتوبوس، چهل و پنج دقيقه بيخيال همه هق هق مي‌كند، يعني آدم، خيلي تنهاست؟
كسي گفت چهارراه وليعصر.تلوتلوخوران از اتوبوس پياده شدم. آيا اينجا حقيقتاً چهارراه وليعصر است، يا تقاطعي در خياباني شلوغ در پاريس يا لندن يا هرجاي ديگر؟ آيا من هر روز دو بار از اينجا رد مي‌شوم؟ پس چرا اينقدر همه‌چيز غريبه و دور از دست به نظر مي‌رسد؟ ابعاد عجيبي پيدا كرده همه‌چيز... حتي آن پليس‌هاي سـ.بزپوش در مترو با آن وَن شيشه دودي‌شان.
دستمال كاغذي خيس را توي دستم مچاله كردم و خودم را پرت كردم در دهانه‌ي مترو. پله‌ها مرا بردند به اعماق اعماق اعماق زمين. يكهو دلم خواست براي هميشه آنجا بمانم و تمام برق‌ها قطع شود و تاريك باشد. عين فضاي درون شكم مادر...
________________________________________
امروز:
-    چرا قيافت اينجوري شده؟
لبخند محزوني مي‌زنم به زور. نگاهم روي آدم‌هاي  چهارراه وليعصر مي‌گردد...
-    ميخوام برات حرف بزنم. درد دل كنم. خب؟ نه وسط حرفم بپر و نه نصيحتم كن. فقط ساكت باش و گوش بده.
-    باشه. بگو.
تا فردوسي پياده مي‌رويم و برايش از حرا.مزادگي زنيـ.كه‌هاي آرايشگاه، از قوانين نانوشته و بي‌رحم دنياي كار، از نداشته‌هاي‌مان و پدران‌مان كه براي‌مان هيچ‌چيز ارثيه نگذاشتند، از چه بوديم و چه شديم، از اميدهايم كه گنديد و از شاخه افتاد، از يأس‌هايم كه ميوه داد اين هوا، مي‌گويم. گوش مي‌دهد. گاهي يادش مي‌رود و مي‌پرد وسط حرفم و چيزي اضافه مي‌كند. اما عجيب مثل من است از همه لحاظ و عجيب مي‌فهمد چه مي‌‌گويم. يعني چنان خودش هم دارد شرايط مرا تجربه مي‌كند كه هرچه مي‌گويم، حرف دل او هم هست يك جورهايي.
بعد سوار مترو مي‌شويم و پياده كه شديم مي‌رويم پارك نزديك خانه. سر راه يك دلستر تلخ (تلخي‌ام، تلخي مي‌طلبد) يك چيپس (شوري اشكم، شوري مي‌خواهد) و يك شير كاكائو و كيك (براي او) مي‌خريم.
يك ساعت بعد: من يك ساعت بلند بلند گريه كرده‌ام. او رفته و يك بسته دستمال كاغذي تازه برايم خريده. دلسترم گرم شده. دختر و پسرهاي اطراف‌مان جفت‌جفت ترتيب هم را داده‌اند. و من هنوز گريه مي‌كنم و به او مي‌گويم:
-    تو تنها دلخوشيمي. تنها دلخوشيم. شباي اينجوري به كدوم اون جاكـ.شا مي‌تونم زنگ بزنم؟‌ كدومشون مي‌فهمن چي ميگم؟ اگه تو رو نداشتم يه لحظه اين زندگي رو تحمل نمي‌كردم.
باز مي‌گويم:
-     تو خوبي. خيلي خوبي. واسه همينه دوستت دارم. بين اون‌همه آدم، فقط تو لياقت اينهمه صداقت منو داشتي. همه‌شون فقط اداي روشنفكرا رو درميارن.
نگاهش مي‌كنم و ناگهان دلم مي‌خواهد همين الأن بغـ.لش كنم و سرم را بگذارم روي شانه‌اش و باقي اشك‌هايم را روي شانه‌ي تي‌شرت‌اش بريزم. نمي‌توانم. دستش را بي‌هوا بالا مي‌آورم و مي‌بو.سم. دستش را پس مي‌كشد و خجالت‌زده مي‌خواهد كه اين‌كار را نكنم و او هم دستم را مي‌بو.سد.
-    تو خوبي. فقط دلم به تو خوشه. اگه نداشتمت... فكر كن الأن مي‌رم خونه... مث هرشب كسي نيست. يا رفتن خونه‌ي اون يكي نوه‌شون رو ببينن. يا براي بنايي خونه‌ي اون يكي. يا آشتي دادن اون يكي با زنش...
آهي مي‌كشم و اشك‌هايم را تا زير گلويم خشك مي‌كنم.
-    بيا بريم سر زندگيمون. خسته‌ام. خيلي خسته‌ام. هيچي نمي‌خوام. فقط مي‌خوام مال خودم باشي و خونه مال خودمون باشه و يكي باشه هر شب خودمو بندازم تو بغلـ.ش و گريه كنم از دست مردم. خسته‌ام...
دلستر گرم را سر مي‌كشم. ديرمان مي‌شود. مي‌رساندم خانه. شب نيمه‌ي شعبان است. مردم ريخته‌اند توي ميدان. سه چهارتا پسر دور يك پرايد جمع شده‌اند. يكي‌شان مي‌پرد وسط و قر ريز مي‌ريزد كه انگار رقاصه‌است بيشـ.رف. زن‌ها كركر بهش مي‌خندند و به هم نشانش مي‌دهند. پيرزني خميده كيك يزدي تعارف‌مان مي‌كند. او برمي‌دارد و من نه. آنقدر اصرار مي‌كند كه: «خانم‌ات چي؟ يكي هم واسه خانمت بردار» و من هي مي‌گويم نه و باز او اصرار مي‌كند كه آخر برمي‌دارم. يكي دم در مغازه‌اش با شلنگ آب ايستاده و هم خيابان را آب‌پاشي مي‌كند و هم از همان دور شرشر آب مي‌ريزد در قابلمه‌ي شربت كه يك تكه از اين يخ كثيف‌هاي مكعب مستطيل تويش انداخته‌اند.
خنده‌ام مي‌گيرد. بهش مي‌گويم:
-    مي‌بيني؟ مردم به اين چيزا خوشن. يكي مي‌رقصه. يكي كيك يزدي تو حلق‌مون مي‌كنه. يكي شربتو عين باغچه آب مي‌ده. ميگما بيا يه مدت «معتقد» بشيم. به نظرم روحيه‌مون بهتر بشه. راست مي‌گم. اينجوري خيلي داغونيم آخه. شايد اونجوري ما هم خوشحال شديم.
سركوچه ازش مي‌خواهم صورتش را پيش بياورد. گونه‌اش را مي‌بو.سم و او هم گونه‌ام را مي‌بو.سد. خداحافظي مي‌كنيم و مي‌آيم خانه.
كسي نيست. رفته‌اند خانه‌ي بچه‌هاي ديگرشان. آن‌هايي كه سر خانه و زندگي‌شان هستند و سر و سامان دارند.
مي‌نشينم پاي كامپيوترم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر