یکی از ماهیهای فایترم افسردگی گرفته. تابلو
بود. یک جانوری که غذا نخورد و تکان هم نخورد و مجبور باشی بزنی توی سرش که متوجه
بشود برایش غذا ریختهای، و الأن یک ماه است اینطوری است و هنوز نمرده، پس
نتیجتاً مریض نیست، افسردگی گرفته.
به سرم زده بود بیندازمش زیر دست این یکی،
اینقدر بزندش و عین سگ دور تنگ بدواندش که افسردگی از سرش بپرد. بعد دیدم اگر
نتوانم به موقع نجاتش بدهم، شاید زیر دست این یکی هار وحشی تلف بشود. بعد خونش
میفتد گردن من. از آزار جانواران و گیاهان اصلاً لذت نمیبرم. یک پسرخالهای دارم
بچه که بود از کشتن و جراحی و آزار و اذیت جانوران لذت میبرد. مثلاً یک بار جوجهی
مردهی ما را زد با سنگ له و لورده کرد و جوری این کار را کرد که انگار دارد ازش
لذت میبرد. حالا ما داشتیم آن طرف جیغ و ویغ و عق میزدیم و نزدیک بود بگیریم قیمه
قیمهاش کنیم. یک بار هم ملخها را ریخته بود توی قوطی تن ماهی و زنده زنده روی
آتش کباب کرده بود. یک بار هم مارمولک دار زده بود. لابد فکر میکنید دارم خاطرات
بچگی قاتل زنجیرهای فیلم اره را تعریف میکنم. نخیر. ایشان در حال حاضر یک انسان
نرمال با یک عدد زن و بچه و خانه و تشکیلات میباشند و در کار و زندگی که بسیار
موفق هستند و چشم فامیل درِ کیونشان. مریض، منم. مریض، تویی که الأن پای اینترنت
نشستهای عوض پول در آوردن.
خلاصه این بدبخت ماهی فایترم افسردگی گرفته و من
متأسفانه کار چندانی نمیتوانم برایش بکنم. یعنی اگر قرار باشد بگردم برایش گیاه
طبیعی و یا مصنوعی آبزی پیدا کنم و تنگش را تبدیل به آکواریوم آب شیرین کنم و غذای
فیلان برایش بگیرم و روزی چند نوبت برایش ادا اصول در بیاورم و استر.یپتیز کنم و
بگویم ماهی صفت بیاید برای ماهیام لطیفه تعریف کند... همان ترجیح میدهم افسردگی
بگیرد و از افسردگی بمیرد. والاع!
یک آدم عاقل و باقل که خودش را اسیر سه سانت و
نیم ماهی فایتر نمیکند. لعنت به من اگر دیگر جانور زنده توی خانه نگهدارم. هی
لیلی به لالایشان میگذارم و اینها زرت زرت میافتند میمیرند و هی من عزا بگیرم
و دق بخورم که چی؟
آن طرف سه تا گلدان گل از بازار گل محلاتی خریدهام
که دوتایشان به حمدالله خوبند و سلام میرسانند و یکیشان که کاکتوس بیتیغ است
دارد زرد و زار میشود و من نمیدانم چه غلطی بکنم.
به درک. مگر توی این دنیای گندهی بیرحم چه کاری
از دست یک کاکتوس چسکی یا یک ماهی فسکی، بر میآید. اصلاً مگر دنیا دست من است که
جان موجوداتش را نجات بدهم. من این را به عنوان یک شیء تزئینی کوفتی برای خانهام
خریدهام. حالا اگر با شرایط من و آپارتمان و سبک زندگیام (همینقدر نور، همینقدر
آب، همینقدر غذای ماهی و رسیدگی) کنار آمد که میماند. اگرنه بگذار بمیرد. بگذار
همان یک ماهی بماند و همان دو گلدان. مگر کسی از من میپرسد که این دولت و این
حکومت را میخواهی یا نه؟ مگر غیر از این است که هر کس نتوانسته با این شرایط
زندگی کند یا رفته یا دارد برای مهاجرت اقدام میکند و اینها هم که ماندهاند یا
با این شرایط جورند یا افسردگی گرفتهاند و دارند زرد و بیمار میشوند و یواش یواش
میمیرند. مگر آن گندهتر از من که من شیء تزئینی خانهاش هستم، حاضر است سبک
زندگی و شرایطش را به خاطر من تغییر بدهد و لیلی به لالای من بگذارد؟ نخیر. زندگی
همین است. همینقدر بیمعنی و سخت و بیمهر.
مادر شوهرم میگوید بعد از حاجیخوران امشب
بیایید خانهی ما. من میگویم دیشب که شما خانهی ما بودید و تازه همدیگر را دیدهایم.
میگوید: تا وقتی من زندهام، هر پنجشنبه چه بگویم چه نه، به خانهی من دعوتید.
«تا وقتی من زندهام» یعنی: مگر من چقدر زندهام؟
با من بسازید. هرکاری من دوست دارم انجام بدهید. با دل من راه بیایید.
«تا وقتی من زندهام» یعنی: جلب ترحم!
مگر من خودم تا کی زندهام که بخواهم برای کس
دیگری دل بسوزانم؟ حالا گیریم که یک نفر از شما پیدا شود و از قول موثق خود خدا به
اطلاع بنده برساند که من به مرگ طبیعی خواهم مرد و تا هفتاد سالگی عین سگ همینجوری
زندگی خواهم کرد. که چی؟ یعنی سی و پنج سال دیگر وقت دارم. یعنی دقیقاً نصفش را
آمدهام. نصفهی خوبش را. و نصفهی بدش مانده. یعنی شما میگویی این سی و پنج سال
را هم وقف تمام پیران و بیکسان و مادران و پدران و مادرشوهران و پدرشوهران دنیا
کنم؟ یعنی شما میگویی بنگاه خیریه راه بیندازم هی هر هفته یک عده را جمع کنم ببرم
آسایشگاههای سالمندان و پرورشگاهها؟
سی و پنج سال عمر کمی است که چه وقف خودت کنی و
چه وقف دیگران، قبل از اینکه بفهمی میگذرد. پس بهتر نیست به جای پول ریختن توی
فعالیتهای مذهبی و عامالمنفعه و عوض کردن لگن پر از شاش و عن بیماران و تسکین
دادن دل دردمندان آن را وقف خودت و خوشیهایت کنی؟ اگر همهی این کارها را کردی و
کسی پیدا نشد روزگار پیری به داد خودت برسد،تخم کی را میتوانی بگیری؟ اگر بچهات
هم گذاشت و به خاطر تحصیل و منافع خودش، مهاجرت کرد رفت یک گورستان دیگر و فقط
برای تقسیم ارثات پیدایش شد، میخواهی به که شکایت کنی یا کدام عمر رفته را
بازگردانی و جور دیگری عمل کنی؟
.
.
.
و اینطوری است که من دیگر مسئولیت هیچ موجود
زندهای را (ولو تولهی آدمیزاد) قبول نخواهم کرد. چون که ممکن است از جستجو
دربارهی افسردگی یک ماهی فایتر و زرد شدن گلبرگهای یک کاکتوس بیتیغ شروع شود و
به سوالات جدی و اساسی مثل «چرا باید خوب بود» و «چرا باید تولید مثل کرد» و «چرا
باید برای بقا تلاش کرد» برسد.
«مسئولیت پذیری» چیز خوبی نیست، وقتی نمیدانی
دقیقاً چه کسی مسئولیت تو را به عهده دارد و در صورت لزوم یقهی چه کسی را از بابت
بدبختیهایت باید بگیری.
سلام خانومم......دریاهستم همون گپ دل قدیم مدتی هست اینجاروپیدا کردم میخونم .....
پاسخحذفولی شرمنده نمیتونم کامنت بذارم ....اذیت میکنه نت ام....
خوشحالم که هنوزمینویسی
ادرس وب فعلی ام qapdarya.blogfa.com
توی فیدلی ادت کردم عزیزم.
حذففیلتر بودنم بد دردیه
توی فیدلی ادت کردم عزیزم.
حذففیلتر بودنم بد دردیه
کار خوبی میکنی .من هم وقتی ماهی های عیدم می مردند عزا می گرفتم . توی این دنیا کسی نیست یک چکه اب دستت بدهد چه به اینکه سر پیری بیاید و
پاسخحذفلگن مان را عوض کند!
می دوستمت ریس جان!
:×
حذف:×
حذف