شنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۹۳

354: خواص مواد

توی اتوبوس یکدفعه به این فکر می‌افتم که پاییز... نه. اصلاً تمام فصل‌ها مثل عسلِ سرد می‌مانند که قاشق توی‌شان فرو کنی. به سختی قاشق را درون خود می‌پذیرند. سطح‌شان در اطراف قاشق، گود می‌رود و به پایین کشیده‌می‌شود. قاشق درون‌شان است اما هنوز سعی می‌کنند در مقابل‌اش مقامت کنند. و وقتی قاشق را بیرون می‌کشی، تا مدت‌ها به دنبالش کش می‌آیند و رهایش نمی‌کنند.
فصل‌ها دیر ما را به خود می‌پذیرند و دیر رهای‌مان می‌کنند.
مثلاً همین پاییز. نزدیکی‌های آخر مهر، هنوز تابستان است. و اواسط دی، هنوز پاییز است. برای ما مردم تهران،‌ تنها فصلی که قبل از پایان رهای‌مان کرده است، زمستان است.
گاهی مزه‌ها خاصیت فیزیکی می‌یابند. گاهی بوها. گاهی خاطرات. همه‌ی چیزهای دنیا از جنس فیزیک است. جسمیت دارد. جنسیت دارد. و خواص مادی خودش را دارد. مثلاً همین فصل‌ها که گفتم. چه کسی باورش می‌شود که چیزی از جنس زمان، خواص یک ماده را داشته باشد؟
انسان‌ها هم همین‌طور هستند. بعضی‌هایشان به طور واضح خاصیت سیال یا جامد یا گاز را دارند.
خیلی چیزها به خیلی چیزها شبیه‌اند. خیلی چیزها. و من گاهی که دقت می‌کنم می‌بینم‌شان. و گاهی که حوصله کنم می‌‌نویسم‌شان. و گاهی که پا بدهد و متن قرص و محکمی در بیاید،‌ روی وبلاگم می‌گذارم‌شان. قبلاً یک جایی گفته بودم که آپ کردن وبلاگ، برای من مثل موعظه‌ی یکشنبه‌ی کشیش‌هاست. بود. حالا دیگر نیست. زمانی بود که خواننده‌های زیادی داشتم (روی وبلاگ قبلی) و ازم می‌خواستند که در آپ کردن وبلاگ نظم داشته باشم. مجبورم می‌کردند. و همین باعث می‌شد مقید باشم به نظم. به فکر کردن. به یافتن سوژه‌ی جدید و نوشتن‌اش. به معنی‌دار بودن و مقدمه و مؤخره داشتن نوشته‌هایم. به خودسانسوری برای فیل.تر نشدن. اما حالا دیگر برایم مهم نیست. آدم وقتی در فضایی غیرمجاز فعالیت‌می‌کند،‌ نظم و تقید را از دست می‌دهد. وقتی خواندن‌ات برای دیگران،‌ رد شدن از هفت خوان رستم است. وقتی کامنت گذاشتن توی وبلاگت، عذاب الیم است... تو هم دیگر به نوشتن و خوب نوشتن و معنی‌دار بودن مقید نخواهی بود.
شوهرم نیست. دندان‌پزشکی است. وقتی هست، نمی‌توانم فکر کنم. نه اینکه آدم سخت و گیردهنده و مزاحمی باشد یا بخواهد زیادی فاعل‌بازی در بیاورد و مانع من بشود. اتفاقاً خیلی هم سیال و آرام است،‌ از جنس آب. همیشه فکر می‌کنم اگر کسی مثل برادرهایم بود، چطور می‌توانستم تحمل‌اش کنم. کسی که مدام ور بزند. خودش را خیلی آدم حساب کند. زن‌اش را ناقص‌العقل و ضعیفه و مزاحم و مخل آسایش و کنیز و کلفت بداند. از سر کار بیاید و لم بدهد پای ماهواره و یک مشت غلط اضافی دیگر بکند. چنین مردی، ذاتاً فاعل و حامی و با جربزه و سرسخت و جامد است. درست. اما من این مرد را از اول هم نخواسته‌ام. چون من خودم فاعل‌ام. سرسختم. اصول خودم را دارم. اگر خانه باشم و بخواهم پای کامپیوتر بنشینم و چیزی بنویسم (البته که پیش نیامده) شوهرم باید از پای کامپیوتر بلند شود و این حق را به عنوان یک انسان برای من هم قائل باشد که: الأن، کار من مهم‌تر از اوست.
از همه چیز مهم‌تر این است که شوهر من به برابری زن و مرد معتقد است و برادرهایم نه. همین کافی است. دیگر توضیحی لازم ندارد.
در هر صورت، اما وقتی توی خانه است،‌ حضور فیزیکی یک نفر دیگر، فکرم را مشغول می‌کند. هست. دارد راه می‌رود و با من حرف می‌زند و ازم انتظار دارد باهاش در تماس باشم. من اما وقتی می‌نویسم، ارتباطم را با دنیا قطع می‌کنم. مثل لاکپشت در لاک خودم می‌روم. چیزهای غریبی به ذهنم می‌رسد که نمی‌خواهم با کسی،‌ به شیوه‌ای غیر از نوشتن، در میان بگذارم. نمی‌خواهم درباره‌اش حرف بزنم یا او وسط حرف‌ام بپرد (که معمولاً کار همیشگی‌اش است و عصبی‌ام می‌کند چون یادم می‌رود چه می‌خواستم بگویم).
تنهایی توی خانه مرا به ویژگی‌های خاص خودم برمی‌گرداند و تبدیل به آن من گذشته‌ام می‌کندم. مثلاً همین الأن که روی تخت الکی دراز کشیده بودم و سعی می‌کردم از نبود شوهرم در خانه، نهایت استفاده را برای خوابیدن بکنم و... خوابم نمی‌برد و هی بیخودی گرم و سردم می‌شد و یادم می‌افتاد در را از پشت قفل نکرده‌ام و با توجه به خرابی قفل،‌ ممکن است خوابم ببرد و یکهو خودش باز بشود و یک خری بیاید سروقتم و مزخرفات دیگر...، یکهو به این فکر افتادم که در کمدهای کوچک تعبیه شده بالای تخت چه دارم؟ غلت خوردم و در کمد را باز کردم: یک جعبه‌ی پاسور چوبی که از شمال خریده‌ام. یک جامدادی چوبی کشویی. یک عروسک پولیشی فیل با موهای نارنجی که نشسته و لنگ‌هایش را باز کرده و قیافه‌ی احمقی دارد. یک فیلم ویدئویی از جشن تولدم در سال 81 که همه بودند و آن «همه»، خیلی‌هایشان هنوز هم هستند،‌ از جمله همین شوهرم! و دو تا گوی قرمز از این ژاپنی‌ها که برای تمرکز یا نمی‌دانم چی توی مشت می‌چرخانند و از توی‌شان صدای طنین زنگی مذهبی به گوش می‌رسد.
توی دکوری بالای تخت چه داشتم؟ چهارتا شمع به شکل گل رز. یک کاردستی به شکل قابی که یک گل رز کوچک خشک شده وسطش است و لااقل ده سال پیش درستش کرده‌ام و نمی‌دانم چرا هنوز نگهش داشته‌ام. ساعت رومیزی کوکی. ریموت کنترل پنکه. و دو عکس کوچک از عروسی سین. از همین‌ها که برای مهمان‌ها می‌زنند و روی یک تکه چوب چاپش می‌کنند (می‌چسبانند).
سین. سین رفته. دو سال می‌شود. و حالا دیگر زندگی‌اش توی کانادا سر و سامانی گرفته. حالا دیگر فقط گهگداری توی فیس‌بوک پای عکس‌هایش کنار فلان دریاچه و فلان شهر و توی فلان مهمانی کنار دوستانش، لایک می‌زنم. سین رفته. تمام شده. دیگر سین‌ای در کار نیست. از عروسی خودم هم که عکسی ندارم. اصلاً عروسی نگرفتم که فیلمبردار و عکاسی در کار باشد. پس عکس‌های عروسی سین بالای تخت من چکار می‌کند؟
عجیب است. این عکس‌ها دو سال و نیم است که دور و بر من هستند و به عنوان دکوری اینجا و آنجا ازشان استفاده کرده‌ام. خانه‌ی پدرم که بودم، توی کتابخانه، جلوی کتاب‌ها بودند و اینجا بالای تخت... و حالا بعد از دو سال و نیم تازه به این فکر افتاده‌ام که: عکس‌های عروسی یکی دیگر،‌ یکی که برای همیشه رفته کانادا، یکی که عروسی‌اش هیچ معنای خاصی برای من نداشته و صرفاً جشنی عجولانه و سرسری بوده که دخترعمه‌ی عزیز من برگزار کرده و بعدش به سرعت و برای همیشه دور شده و رفته است... عکس‌های عروسی سین، که دیگر نیست و نخواهد بود،‌ بالای تخت من چکار می‌کند؟ هیچ کار! به همین سادگی. و به همین سادگی برشان می‌دارم و می‌گذارم‌شان توی یکی از کمدهای کوچک بالای تخت و به جایشان آن جعبه‌ی پاسور چوبی را می‌گذارم که گاهی برش دارم و برای خودم فال بگیرم... و آن دو گوی سرخ ژاپنی را، که وقتی دارم فکر می‌کنم، توی دست بچرخانم‌شان. بچرخانم‌شان و به صدای زنگ آرامبخش‌شان گوش کنم
من به سنی رسیده‌ام که دیگر نباید خودم را بابت چیزی اذیت کنم. دیگر نباید دنبال چیزهای آزاردهنده و یادآوری کننده بگردم. این روزها گذر زمان را به خوبی بر روی پوستم حس می‌کنم. مثل نسیمی که نیمه‌شب تابستانی که روی پشت‌بام خانه‌ای در ییلاق خوابیده‌ای، از روی پوستت گذر می‌کند. من زمان را با گوشت و پوستم احساس می‌کنم. و همین است که چهارتا گلدان گرفته‌ام و با دقت و منظم بهشان آب می‌دهم. و ماهی فایتر گرفته‌ام. دو تا. و با دقت و منظم بهشان غذا می‌دهم. و وقتی تنها هستم می‌خورم و می‌خوابم و سریال‌های کره‌ای از تلویزیون نگاه می‌کنم.
گلدان و ماهی یعنی ماندن. یعنی عادت کردن و خو گرفتن و آرام بودن. یعنی پذیرش زندگی.
من دیگر نمی‌خواهم خودم را آزار بدهم.
فقط گاهی که تنها هستم، به شباهت چیزها فکر می‌کنم. به چیزهایی که شبیه چیزهای دیگر هستند. به چیزهایی که چیزهای دیگر را تداعی می‌کنند. به قوانین فیزیک درون همه‌ی چیزها. به گذر زمان.
تنهایی فکری‌ام می‌کند.
تنهایی غمگین‌ام می‌کند.
آدم باید دور خودش را با گل و ماهی و شوهر و بچه و مهمان پر کند.
شوهرم چرا نیامد؟


-----------------------------------------
پ.ن:‌ عنوان پست،‌ نام یکی از درس های هنر است.
پ.ن2: عکس را همین الان با دوربین مبایل گرفتم.
:)

۲ نظر:

  1. اینو دوست دارم..." دیگر نباید دنبال چیزهای آزاردهنده و یادآوری کننده بگردم"

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. نباید...
      دارم سعی میکنم. ولی گاهی نمیشه.

      حذف