+ نوشته شده در یکشنبه بیست و نهم آبان 1390 ساعت 0:38 شماره پست: 277
يك طوري است كه دلم ميخواهد همين الأن بخوابم. اما نميگذارند.
وقتي هم خودم عين بچهي آدم، گودر و پلاس و ايميل و جيميل و وبلاگ و مسنجر و آمار و كامنتداني را ميبندم و ميخواهم كليد پاور را بزنم و بروم كپهي مرگم را بگذارم... تازه نوبت مسواك و wc و لباس راحتي پوشيدن و باز كردن مو و برداشتن عينك و جمع كردن روتختي و باز كردن پتو و گذاشتن مبايل روي ميز كنار تخت و خاموش كردن چراغ و اولتيماتوم دادن به اهالي خانه است كه سر و صدا نكنند تا كپهي مرگم را بگذارم...
اما اين آخرش نيست. وقتي وسوسهي وبگردي و چك كردن وبلاگ و خبر گرفتن از دوستان و خواندن مطالب تازه همخوان شده از سرم ميافتد و همه كارم را ميكنم و وقت خواب ميشود، تازه ياد آن فيلمنامه سفارشي لعنتي ميافتم كه الأن در مرحله نوشتن طرح و فرستادن براي تصويب و تعيين بودجه است.
طرح... سه هفته وقت داشتهام كه حالا فقط دو هفتهاش مانده. پنج تا طرح است. در واقع نوشتنشان كار سختي هم نيست. مثل نوشتن پنج پست حسابي وبلاگي است. اما قبل از هرچيز بايد دانست «چه داريم» و «چه ميخواهيم از كار در بياوريم با اينها »؟
چه داريم؟ هيچي!
حسن كل پنج طرح را در پنج جملهي گنگ بهم گفت. هرچه هم منتظر ادامهي حرفهايش شدم، از جزئيات خبري نبود. حتي كلياتي هم در كار نبود. فقط يك جمله براي هر طرح. مثل موضوع انشاهاي دوران مدرسه. حالا انشاء يك كـ...شعري است كه ميتواند كاملاً تخيلي و ذهني و كوتاه و كلي باشد. كسي هم قرار نيست پولي بابتش بهت پرداخت كند و جز يك نمرهي كم يا زياد، چيزي ازش عايدت نميشود. جز معلم بيسواد مدرسه هم كسي قرار نيست روي كارت نظري بدهد و قضاوتي كند و تازه اگر هم بكند، اعمال نخواهي كرد. انشاي خودت است. كيون لقشان. اما اينجور كارهاي سفارشي، هزارجور ناظر و ناقد و سانـ.سورچي دارد كه نظرشان هم بايد حتماً اعمال شود. طرحي هم كه ميدهي، مثل انشاي مدرسه يك اثر نهايي نيست. هزار مرحله كار دارد تا به شكل نهايياش برسد.
دست آخر چيزي كه با هزار ناله و تضرع دستم را گرفته، سه چهار طرح بيربط به عنوان نمونه است كه برايم ايميل شده. كه كاملاً واضح است اينها هم نميتواند كمك چنداني بهم بكند. چون در حد همان انشاهاي دوران مدرسه است و بر اساس اطلاعات داشته نوشته شده است.
من هم بايد اطلاعاتي داشته باشم آخر مسلمانها. يك جمله؟ همين؟ يك جمله به چه درد من ميخورد؟ اين بابايي كه قرار است قصهاش را بنويسم اصلاً مال كجاست؟ زندگينامهاش؟ عكسها؟ فيلمهاي محل زندگي و عهد و عيالش؟ خاطرات و تأثرات هرچند كوچكش؟ حتي يك نماي كلي از جايي كه در آن بزرگ شده و نوع تفكر و جهانبينياش؟ من دلم را به چه خوش كنم؟ اين يارو چرا آمده فلان كرده؟ محض عقيده؟ من چه بدانم.
همينطوري گـ.هگيجه گرفته پاي كامپيوتر نشستهام و ساعت دوازده و نيم شب است.
بخوابم؟ نخوابم؟ بخوابم؟ نخوابم؟...
كل اطلاعاتي را كه بهم دادهاند در چند كلمهي ناچيز جمع ميكنم و يك عبارت نسبتاً جامع باهاش سرهم ميكنم و توي گوگل سرچ ميكنم. چند مصاحبه و گزارش پيدا ميكنم و همهشان دقيقاً تمام آن چيزياست كه بچهها تحت عنوان «اطلاعات» در يك جلسهي دو سه ساعته به من و ديگر اعضاي گروه ارائه كرده بودند!
اطلاعات!!!
اطلاعات كجا بود؟ اينها را كه با يك جستجوي يك مرحلهاي ساده توي نت هم ميشد پيدا كرد. آن چيزي كه ما به واسطهي آن يك بعد از ظهر تا شب را رسماً سر كار بوديم، همين يك مصاحبه با آقاي فلاني دبير هيأت فلان بود؟ انگار اين آقاي فلاني دبير هيأت فلان، دهان لق هم تشريف دارند. يا اينكه به مثابه يك نوار ضبط شده، هرچه را به شما تحويل دادهاند، به تمام سايتها و گزارشگران و شبكهها و ژورناليستهاي ديگر هم عيناً با رعايت كامل امانتداري، انتقال دادهاند. پس شما چيز جديدي از اين برنامه نميدانيد. و در نتيجه من دقيقاً در ابتداي راه هستم. و چيزي تحت عنوان اطلاعات ندارم رسماً. و خودم بايد يك گِلي به سرم بگيرم تا دير نشده.
به اميد خدا انشاءالله.
پ.ن:
اگر كمي مرموز نمايي كردم، بر بنده ببخشاييد. آقاي «قاف» خجستهدل تأكيد فراواني بر رازداري اينجانب در اين قسم پروژههاي سرّي داشتهاند...و ولكن انگار كه خوب بر دهان لقي اين بندهي حقير واقف نگشتهاند و ندانستهاند كه چه خشتـ.كها بر بام اين وبلاگ، به سان پرچمي به اهتزار در آمده است.
و چنين است سرگذشت ظا.لمين. اگر كه بدانند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر