صبح که آسانسور را تا طبقه هشتم
بالا میآمدم، هی هر طبقه در آسانسور باز و بسته میشد و من چشمم به تیتر روزنامهها
روی مانیتورهای راهروها میافتاد و مثل آدامس کش میآمدم. حالم مثل تابلوی «تداوم حافظه»ی
«دالی» شده بود. حس میکردم دارم ذوب میشوم و روی زمین پهن میشوم. دیگر توان اینهمه
خبر دروغ و نیتهای پنهانی را نداشتم.
دارم خل میشوم. رادیو چهرازی گوش
میدهم و آن جایی که بکگراندش صدای اذان میآید، یاد استاد فلسفه میافتم که یک وقتی
سر اذان توی اتاقش بودم و پنجره رو به حیاط پر درخت قدیمی دانشکده باز بود و از صدای
اذان حالی به حالی شد و گفت که همیشه صدای اذان حس معنویای یا چنین چیزهایی میدهد
و حالش را خوب میکند و... مگر نه؟ نه. من دلم از صدای اذان میگرفت. نمیدانم به چه
چیز ربط داشت، ولی به استاد فلسفهای که از صدای اذان حالی به حالی شود ربطی نداشت
به هر حال.
حیاط پر درخت دانشکده با هفت کاجِ
پیچکپوش که وقت غروب گنجشکها تویش چیر میکشیدند. به استاد فلسفه ربطی ندارد. بیشتر
به رادیو چهرازی و حیاط تیمارستاناش و حیاط دانشکدهی ما و حیاط تیمارستان روزبه ربط
دارد. و کاخ مرمر. دیروز آنجا بودم. برای یک کار اداری. حیاطش عیناً حیاط دانشکده بود.
کاجهای بلند پیچکپوش داشت. طوطی و مینا و سره و طرقه لای درختها و چمنها بود. یکی
میگفت یک درخت شاهتوت داشته که اینها میرفتهاند میتکاندهاند. یک بار حاجآقا
دیده، گفته به بچهها بگویید اینها مال طوطیهاست، نخورید! حاجآقا مثل من و سهرابسپهری
و شازده کوچولو و کورت ونهگات، دلنازک بوده. طوطی و ریواس و گلشبدر و کرکس و روباه
و گلسرخ و مار غاشیه را از آدمیزاد بیشتر دوست داشته. دلم برایش تنگ شد. چقدر جایش
خالی بود این روزها.
فضاها مرا میکُشد. مرا میبَرد.
مکانها و موسیقیها و عطرها. در جستجوی زمان از دست رفته. زمانِ خوشحالی و خوشبختی
که حتی خودت به حال خوبت آگاه نبودی. بعدتر و فقط خیلی بعدتر آدم میفهمد که آن لحظه،
آن جا چقدر خوشحال و خوشبخت بوده و آن خوشبختی دیگر هیچوقت تکرار نشده. دیگر هیچوقت
16 ساله، هیچوقت 21 ساله، هیچوقت ساعت 12 کنار حوض امامزاده به جستجوی ماهیهایی
که از غار بیرون میآمدند، هیچجا در حال گوش دادن به صدای باد توی برگهای سپیدارها
نخواهی بود. هیچ بویی شبیه بوی پیراهن ننجون که لواشک و برگه و علف و پنیر بود و مهربانی
نخواهد بود. هیچوقت هیچجا هیچ بوی خوب و هیچ صدای آرامشبخش، تکرار نخواهد شد. همهچیز
مثل تصادف نادر یک سنگ آسمانی با نقطهای از زمین در شبی خاص است. این اتفاق هیچوقت
در همان شرایط تکرار نخواهد شد. همیشه باز میگردی و سعی میکنی آن لحظه را بازسازی
کنی، ولی همیشه چیزی کم است. حیاط مدرسه و دانشکده هنوز هست، اما بچهها و معلم ادبیات
و دانشجوها و استاد فلسفه نیستند و تو 16 ساله و 20 ساله نیستی. یا اگر توی فیسبوک
و اینستاگرام پیدایشان کنی و قرار بگذارید، دیگر همان دخترک نیستید. ازدواج کردهاید
و بچه دارید و دغدغههایتان چیز دیگر است.
هیچچیز دیگر همان نخواهد بود.
من حالم خوب نیست این روزها. توی
محل کار چند ماه است دارند اذیتمان میکنند. این هفته به طور اخص روی اعصاب من و سه
چهار نفر دیگر رفتهاند. شنبه اینقدر فشار روانی و ضربان قلبم بالا رفته بود که عصری
توی خانه ترسیدم که بخوابم و توی خواب سکته کنم و دیگر بیدار نشوم.
فردا داریم میرویم شمال. این تعطیلات
آخر هفته اولش قرار بود مراسم شادی باشد. شیرینیخوران برادرم. پدر دختر همان توی مجلس
خواستگاری حالش بد بود. گفتند شاید آنفولانزا گرفته. سکته کرده بود. مراسم عقب افتاد.
دیشب مادرشوهرم خبر داد که یکی از اقوام نزدیکش در شمال فوت کرده. سالم و سر حال بود.
یکهو کلیهاش از کار افتاد و ظرف یک ماه به دیالیز کشید و بعد هم جواب نداد و مُرد.
آخر هفتهای که قرار بود مراسم شادی باشد، شد مراسم عزا.
نه اینکه خبر مرگ یک فامیل دور اینقدرها
هم به تخمم باشد. اصولاً خبر مرگ مرا ویران میکند. آن بزرگوار را کلاً دو سه بار توی
مراسمهای فامیلی دیده باشم. مهم هم نبود که زنده باشد یا نباشد. اصولاً بودن و نبودن
یک نفر، کیلومترها آنطرفتر در یک شهر دیگر، چه فرقی به حال آدمی مثل من که یک عالمه
بدبختی برای خودش دارد، میتواند داشته باشد؟ اما خبر مرگ مرا به هم میریزد. هیچوقت
نمیتوانم «مرگ» را بفهمم. چیز غمانگیز و باورنکردنی و غیر قابل فهمیاست این مرگ.
شوهرم خبر را به سادگی شنید. به
سادگی هم پذیرفت. دو سه تا تلفن کرد و اولش تصمیم گرفت تنهایی پنجشنبه جمعه برود مراسم
در شمال. هنوز توی حیرت بود. فکرش متمرکز نشده بود که بداند واقعاً چه خبر است.
رفت حمام و وقتی بیرون آمد درباره
اتوبوس و بلیت و ساعت حرکت و اینکه بهتر است با هم برویم با خودش به نتیجه رسیده بود.
من دوست داشتم گریه کنم. نه برای
آن مرحوم. برای چیز غریبی که نمیدانستم چه هست، اما توی فکرم به جریان افتاده بود
و به خودم مربوط بود. به گذشتهام. به آدمهای رفته. به جاهای قدیمی. به غم.
نشستیم دو طرف میز اُپن آشپزخانه.
زیر لب گفتم: گاه میاندیشم: خبر مرگ مرا با تو چه کس خواهد گفت؟
دود، میانمان پردهای سفید کشید.
هر کدام توی خاطرات خودمان افتادیم و پارو زدیم و دور شدیم.
من هیچ وقت دوست ندارم 20 ساله باشم یا 16 ساله. یا 30 ساله و 40 ساله. یا حتی 4 ساله 5 ساله. هیچ وقت تو هیچ خاطره ای گم نشدم. هیچ وقت هیچ چیز اونقد قشنگ نبوده که منو غرق خودش کنه
پاسخحذف