چند روز پیش فیلم «نوری در میان
اقیانوس» (The Light Between Ocean) را دیدم.
ذهنم را طوری درگیر کرده که حس میکنم حتماً باید چیزی دربارهاش بنویسم.
درباره انتخاب و مسئولیتپذیری و عشق
است.
مردی که «رابطه» را نخواسته. «عشق» را
نخواسته. «ازدواج» را نخواسته. زن به جای او تمام اینها را خواسته و به او تحمیل
کرده. زن است که تمام اینها را خواسته و بعدش «بچه» را خواسته. و زن است که سقط
جنین میکند. مشکل از مرد هم حتی نیست. زن همه چیز مرد را میدانسته و او را
انتخاب کرده. خانهاش را در جزیرهای خالی از سکنه و یک چراغ دریایی. تنهاییاش را. زن خواسته که
شریک این تنهایی شود. اما بعد زن است که خسته میشود. زن است که مدام بچه میخواهد
و از نداشتناش به مرز جنون میرسد و مرد را شماتت میکند و زندگیاش را به گه میکشد.
مرد مستأصل میشود از افسردگی و اندوه
زن. اما نمیداند برای زنی که بچه میخواهد و تنهاست و مدام سقط جنین میکند چه میتواند
بکند.
بعد بچه را آب میآورد. مرد میداند
روال قانونی چیست. زن است که اصرار میکند بر نگهداری بچه و وانمود کردن به اینکه
بچهی خودش است. مرد میداند آخر و عاقبت خوشی ندارد. اما شادی زن، درخشش چشمهایش
از شادی، گولش میزند. تسلیم خواست زن میشود باز. دوستش دارد و نمیتواند اندوهش
را ببیند.
در انتها، مرد در مقابل آن زن دیگر و
عذاب وجدانش قرار میگیرد. زنی دیگر که عشق زندگی و کودک و خانوادهاش را از دست
داده و چند سال است فقط کنار یک گور خالی مینشیند.
مرد میداند «کار درست» چیست. نمیتواند
تنهایی و اندوه آن زن دیگر را هم ببیند. دروغ گفتن. تملک دارایی دیگری. آسیب زدن
به دیگری. تصاحب خوشبختی دیگری، و خوشبخت شدن با مال دزدی.
مرد از جنگ برگشته و دیگر نمیخواهد به
هیچ کس آسیب بزند. میخواهد «کار درست» را بکند. سعی میکند با یک یادداشت، اندوه
زن کاهش دهد. سر نخ را به زن دیگر میدهد و عاقبت او را به بچهاش میرساند.
زن خودش دوباره تنها میشود. خوشبختی
خودش را فدا میکند. عشق خودش را. اما «کار درست» را میکند. زنش اما نمیتواند
این انتخاب را بفهمد. عشق مرد را باور نمیکند و علیه او شهادت میدهد که او را به
زندان بیندازد و همه چیز را خراب کند و از مرد انتقام بگیرد.
مرد میپذیرد. باز هم عواقب انتخابش را
میپذیرد. زن را میفهمد و تسلیم میشود. نامهی آخرش قبل از رفتن، زن را تکان میدهد
و به او یادآوری میکند که این مرد دارد «شهید راه صداقت و عشق» میشود. گناه
بیشتری ندارد. بعد از تمام اینها هنوز عشقش به زن است که باعث میشود زندان و
اعدام را بیحرف بپذیرد.
زن، عاقبت میفهمد. و عاقبت میپذیرد.
عاقبت به سمت مرد باز میگردد.
تمام اینها دردآور است. وقتی به حقیقت
و اصالت و انتخاب و مسئولیتپذیری، بیش از دیگران احترام میگذاری، همیشه محکوم میشوی.
با دنیایی از دروغ و بیمسئولیتی و کمآوردن و کمگذاشتن و نامردی روبرو میشوی و
باز طرف «حقیقت» و «صداقت با خود و دیگران» را میگیری.
دنیا برای آدمهای مسئول، آدمهای اهل
انتخاب، دنیای رنج کشیدن و تاوان پس دادن است.
زندگی برای آدمهای صادق، سخت است.
مگر عشق، پاداش اینهمه رنج باشد، اگرنه
رستگاریای در کار نیست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر