ساعت هفت صبح، درِ قوری را میاندازد میشکند و
از خواب میپرم. بهش گفتهام یک ساعت مرخصی گرفتهام که فقط بیشتر بخوابم. لطفاً بلند
شدی، در اتاق را ببند و بیسر و صدا برو. بین خواب و بیداری کلمۀ «شفته» از ذهنام
میگذرد و با عصبانیت دوباره تکرار میکنم که «در و ببند». عصبانی میشوم که الأن
سه هفته است این در قوری لعنتی روی اپن آشپزخانه است و میخواهد ببرد سر کارش برای
قوریای که میگوید درش شکسته و... نبرد و نبرد تا آخر امروز که ازش خواسته بودم
فقط ساکت باشد تا من یک ساعت بیشتر بخوابم، بزند بشکندش! از شدت عصبانیت، خوابهای
آشفته به سراغم میآیند. همان یک ساعت کافی است که یک عالمه دق بخورم و با یک
عالمه آدم توی خواب دعوایم بشود. خواب میبینم با یک عده جوانک دانشجو (شبیه بچههای
هنر، تأتر یا یک کوفت دیگر) که همش توی هم میلولند همخانه شدهام. یعنی یک جایی
آن طرف شهر، تقریباً حومه، یک خانهی قراضه کلنگی اجاره کردهام که یک نشیمن دارد
و چند اتاق بی در و پیکر دور و برش. شب اول تنها هستم و تازه رسیدهام که دانشجوها
از راه میرسند. مثل خوابگاهی چیزی میماند تقریباً. بعد اینها تا صبح غش غش میخندند
و سر و صدا میکند و صبح هم که بلند میشوم لباس بپوشم بروم سر کار، اینها وسایل
و لباسهایم را جابجا کردهاند و قاطی مال خودشان کردهاند و همینطور همهجا پر
از لباس است و من مال خودم را پیدا نمیکنم. به شدت عصبی شدهام و دارم بهشان غر
میزنم. شاید مثل همیشه زیادی غر میزنم. نمیدانم. شاید لحنام زیادی عصبی است.
شاید خیلی بدبخت و پیر و زر زرو به نظر میرسم... که مثل همیشه آنی به خودم میآیم
و میبینم سکوت سنگینی بر فضا حاکم شده و نگاههای معناداری به هم میکنند. انگار که
من دارم حرف غیرمنطقیای میزنم و دیوانهای کـ.سخلی چیزی هستم که دارم اعتراض میکنم.
توی این مایهها که «ولش کنید. این حالش خوب نیست.» و این عصبانیترم میکند. به
خودم میگویم: مثل همیشه... بیخیال... همیشه همین بوده... و میگذرم. یکی یکی
حاضر میشوند و گورشان را گم میکنند و میروند دانشگاهشان. ساعت حدود 12 شده و
من هنوز دارم یکی یکی لباسهایم را توی اتاقهای اینها پیدا میکنم و دنبال یک
چیزی برای خوردن توی آشپزخانه میکردم. این کابوس «خوابگاه دانشجویی» است. میدانم.
کابوسِ آدمهایی از فرهنگهای مختلف که هر کدام دنیای شخصی خودشان را دارند و تو
به تـ.خمشان هم نیستی. شب به شب، با دغدغهی امتحانات و نمرهها و عشقها و شکستها
و غم غربتشان میآیند و دور و برت توی خودشان مچاله میشوند. با هم حرف نمیزنید.
اصلاً فایدهای ندارد که سعی کنید همدیگر را درک کنید یا حرف مشترکی پیدا کنید.
نگاه دشمنانه و کینهای و پر از نفرتی دارند. از چیزی که وادارشان کرده توی این
کثافتدانی بغل یک عالمه آدم بیربط زندگی کنند و تاب بیاورند.
آخرش همه میروند و دو تا پسر بیخیال و کیون
لق دنیا میمانند که یکیشان از این گندههای بدنساز هستند. ازشان خواهش میکنم
مرا تا مترویی جایی برسانند که بعد از آن خودم راهم را پیدا کنم. از خانه که بیرون
میآیم میدانم خیلی دیرم شده و دیگر فایدهای ندارد بروم. برمیگردم و به خانه
نگاه میکنم. چطور متوجه نشده بودم که دور و برش خرابه و بیابان است و نمای
ساختمان تقریباً مخروبه و کلنگی است؟ چرا صاحبخانه خانه را به اینها هم اجاره
داد؟ باید یک غلطی بکنم... خودم را لعنت میکنم. میدانم حتی یک شب دیگر را هم
کنار اینها دوام نمیآورم. زیادی جوان و پر سر و صدا و با اعصاب هستند. من پیش
اینها دو روزه روانی میشوم.
بعد آلارم مبایل زنگ میزند و بیدار میشوم. به
زمین و زمان فحش میدهم و زیر لب به شوهرم میگویم «شفته! شفته! شفته!»
ساعت دیواری را ده دقیقه جلو کشیدهام که از
نظر ذهنی گول بخوریم و زودتر از در بیرون برویم. با این حال خودش میداند و مرا و
ساعت را دور میزند و هر بار آلارم ساعتش را کمی جلوتر میکشد یا خاموش میکند و
وقتی هم صدایش میکنم برای پنج دقیقه خواب بیشتر التماس میکند. آخرش هم وقتی جلوی
در پارکینگ منتظرش هستم، بیش از حد دیر میکند و معلوم میشود یا مبایلش را جا
گذاشته یا کارت و کیف پولش را یا عینکش را.
دیروز به خاطر پنج دقیقه تأخیرش که باز نمیدانم
چه کوفتیاش را جا گذاشته بود، دیر رسیدم سر کار و مجبور شدم مرخصی بگیرم. همان جلوی
در بهش گفتم «شفته». بهش بر خورد و تقریباً تا غروب قهر بودیم. من که معمولاً فقط
برای سفارش خریدهای خانه، بهش زنگ میزنم (اصولاً اهل تلفن و چت نیستم). او هم زنگ
نزد. ولی غروبی که آمد، بعد از نیم ساعت قیافه گرفتن، آشتی کردیم.
اما امروز صبح باز ثابت کرد شفته است!
حالا منتظرم عصری که رسیدم خانه به محض اینکه
از در وارد شد بهش بگویم:
درود بر عشق شفتهی من!
بعد، نیم ساعت قهر کنیم. بعد، آشتی کنیم. بعد، فردا
صبح جورابش را لنگه به لنگه پا کند یا کلیدش را از پشت توی در جا بگذارد.
هههههههههععععععععععععععععععییییییییییییییییییییییییی!
_______________________________________
پ.ن: نمیدانم شما به اینجور آدمها چه میگویید؟ دست و پا چلفتی. بی دست و پا. خنگ. فراموشکار. حواسپرت. شوت... ولی من اولین کلمهای که به ذهنام رسید را همانطور خالص و بیدستکاری گفتم و در اینجا هم آوردم. شاید اولین کلمهای که به ذهن میرسد، همیشه بهترین کلمه برای توصیف آن حالت و آن لحظه و احساس آدم در موردش باشد. شاید هم نه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر