این هفته مهمان دارم و کلی کار
دارم و از اینکه محاسباتام درست در نیامد و یکی از مهمانیهایم کنسل شد و نشد با
این یکی جورش کنم و پشت سر اینها دعوتش کنم که زحمتام کمتر بشود، دلخورم.
از اینکه طبق محاسبات همین الأنام
متوجه شدم این چند ماهه برای خریدهای خانه و لباس و دکتر و تمام هزینههای دیگر،
از کارت بانکی خودم کلی خرید اینترنتی و غیره کردهام، دلخورم. البته حساب و کتاب
مالی من و شوهرم اصلاً به شما مربوط نیست. تعداد سکههای مهریهام هم به شما مربوط
نیست. اصلاً شما نشستهاید که آدم چیزی از رابطهاش بهتان بگوید و زودی قضاوتاش
کنید. تندی بیایید حرفهای یک میلیون سال قبلاش را در مقابل حرفهای یک میلیون
سال بعدش قرار بدهید و مقایسه کنید و نتایج تخـ.می تخیلی استخراج کنید و ربطش
بدهید به فمینیسم و حقوق مردان و جامعه سنتی و ارزشهای منسوخ و... اصلاً شما
سرتان درد میکند برای قضاوت کردن دیگران و رو کردن دست ملت و به رخ کشیدن نقاط
کور شخصیت آنها. برای همین است که بهتان نمیگویم که قوانین مالی رابطهی من و
شوهرم بر چه اساسی نوشته شده است.
صدای تلفنهای همکارم دارد دیوانهام
میکند. الساعه نصف روز است که دارد با تمام شش خواهر و برادرش درباره آزمایش عـ.ن
و گـ.ه و استفراغ و زردی بچه نوزاد خواهرش حرف میزند و تشریح میکند و کسب
اطلاعات میکند. دیگر حالام از هرچه بچه است به هم میخورد. آخر نوزاد بیست روزه
چه میفهمد که تو میگویی تلفن را بگیر جلوی گوشاش و از اینجا قربان صدقهاش میروی؟
صبح تا شب، اسم این بچه ورد زباناش است.
خداوندا چرا آدمیزاد نمیفهمد که
دغدغههایش، فقط دغدغه خودش هستند. دیگران برای خودشان دغدغههای دیگری دارند.
این همکارم خیلی آدم خوبی است. به
فکر همه هست. برای همه، همهکار میکند. اما این اخلاقاش برای من که مدتها توی
این اتاق با خودم تنها بودهام، دارد اعصابخردکن میشود. من عادت نداشتهام که
یکی صبح تا شب بغل گوشم تلفنی حال و احوال هفتاد نفر را بپرسد و درباره گـ.ه یک
بچه نوزاد مدیحهسرایی کند. یا اینکه مدام گوشی به دست، تیلیک تیلیک توی تلگرام
تایپ کند و پیش خودش ریسه برود و تعجب کند و حالات روانی دیگر را تجربه کند. من از
این وضعیت، با این آدم، توی این اتاق خسته شدهام. عادت داشتهام که در فواصل کارم
برای خودم یک صفحه word باز میکردم و مینوشتم. توی آن نوشتهها،
توی آن سکوت، توی مرور آن کلمات، خودم را تحلیل میکردم و تصفیه میشدم. آرام میشدم.
با خودم به تفاهم میرسیدم.
اما حالا یکی هست که آرامش مرا
گرفته. صدایش دارد روی اعصابام میرود. آدم خوبی است برای خودش، اما برای من،
دارد شکنجهگر میشود. خراشندهی روح و روان.
از خراشندههای روح و روان گفتم،
یادی هم بکنم از پدرم که همین الأن باهاش یک گفتگوی شیرین تلفنی داشتم.
فکر کن آدم یک وبلاگ بزند که تویش
فقط به پدرش فحش بدهد. خدا وکیلی مسخره نیست؟ یعنی چقدر باید رابطه دو تا آدم درام
باشد که به این سطح از خودآزاری و دیگرآزاری برسد که مثلاً من زنگ بزنم و با یکی
دیگر توی آن خانه کار داشته باشم و اولین جملهی پدرم این باشد که: «ذکر خیرت بود.»
چرا و چطور؟ «میگفتم که من دو تا دختر دارم که یکیشان به خواهر کوچکترم رفته که
فلان و بهمان است و...» دیگر لازم نبود بقیهاش را بگوید. خوب معلوم است من هم
لابد به که رفتهام. به خواهر بزرگترش که همین پارسال مرحوم شد و در تمام طول
زندگیشان با هم رفت و آمدی نداشتند و از هم متنفر بودند و مدام این سه برادر
داشتند پشت سر خواهره میزدند. چرا که باهاشان قطع رابطه کرده بود و محل سگشان
نمیگذاشت...
پدرم در یک مکالمهی تلفنی اتفاقی،
اولین چیزی که به اطلاع من میرساند این است که به خواهرش رفتهام که ازش متنفر
است! بعد هم من بهش گیر میدهم که چرا خانه مانده و سر کار نرفته و این میگوید که
خواباش میآمده و من گیر میدهم که چطور حالا به خاطر خوابت از کارت گذشتی، ولی
پنجشنبه دو هفته پیش که زنات برای عمل مچ دستاش داشت میرفت بیمارستان، پیچاندی
و گفتی ماشینام خراب است و تا ساعت 6 عصر حوالی بیمارستان پیدایت هم نشد؟ چطور آن
موقع تعمیر ماشین و گـ.هخوریهای دیگرت، از جان زنات مهمتر بود (میگویم
«جان»، چون وقتی توی ایران، یک آدم بالای 60 سال میرود توی اتاق عمل و بیهوشاش
میکنند، خیلی احتمال دارد که یک فشار خون ساده، باعث مرگاش شود و دیگر برنگردد.
دیگر از اشتباهات تخـ.می حین عمل نگویم بهتر است.)
در واقع زنگ زده بودم خواهرم را که
خانه نبود بلکه در خانهی پدرم که نزدیک خانهشان است پیدا کنم و بهش بگویم که
برود حساب فلان بانکش را ببندد و پول من را بدهد چون این ماه، نَه حقوق مرا ریختهاند
و نه حالا حالاها قرار است پولی به دست شوهرم برسد و کفگیرمان به ته دیگ رسیده و
فعلاً باید از پسانداز من خرج کنیم تا پول به دستمان برسد.
اوضاع من در این حد بیریخت شده که
کف عابربانک ملیام 6 تومان مانده و عابربانک ملتام 10 تومان و هرگز، هرگز، هرگز
به پدر و مادرم نمیگویم و ازشان توقعی ندارم. از هیچکس توقعی ندارم فیالواقع.
فقط روی پای خودم ایستادهام و از خودم و گاهی و کمی هم از شوهرم توقع دارم. این
پدر لااقل همین یک خاصیت را اگر در زندگیاش داشته باشد هم خوب است که باعث شد ما
به هیچ بینامـ.وسی امیدی نداشته باشیم و فقط روی خودمان حساب کنیم و سرسخت بار
بیاییم. من حتی از نظر احساسی هم روی اینها حساب باز نمیکنم. اوایل که از مشکلات
خانهام در رابطه با همسایههای بد و ترکیدگی لوله و بدبختیهای دیگرم برای مادرم
درد دل میکردم، یک بار پدرم نه گذاشت و نه برداشت و برگشت رک و راست بهم گفت که
دیگر مشکلاتام را برای مادرم تعریف نکنم، چون حساس است و شب خواباش نمیبرد و اعصاباش
خراب میشود!
یک بار هم که شب عید از مادرم
خواستم باهام بیاید که حبوباتِ فلهای و چیزهای دیگر از بازار بخرم (چون خودم نه
بازار را بلدم و نه حبوبات خوب را میشناسم) درآمد جلوی چشم مادرم، به جایش جواب
داد که مادرت کار دارد و وقت ندارد دنبال تو راه بیفتد و خانه و زندگی دارد!
همهی این چیزها و خیلی برخوردهای
دیگرش (دیگرشان. همهشان. عموها و عمه و برادرهایم. حتی مادرم گاهی) به حدی روی
دلم بار میشود و سنگین میشود که گاهی باید بترکم و همه را یکهو استفراغ کنم توی
صورتاش (صورتشان).
آن وقت من همین هفته پیش دعوتاش
کرده بودم خانهام و آخر شب کلی غذا هم دادم ببرند که مادرم کمتر آشپزی کند و دستاش
بدتر نشود. هفته قبلاش هم از صبح تا 10 شب دنبال مادرم توی بیمارستان میدویدم و
این دیو.ث معلوم نبود کدام گوری بود و آخر شب هم به زور بردمشان خانهام و به
شوهرم سپردم پلو دم کند (خورش توی فریزر داشتم) و خانه را جمع و جور کند و چای
بگذارد و میوه بخرد و بشوید و خانه را آماده کند که اینها شام بیایند آنجا و
مادرم مجبور نشود خسته و کوفته برود خانه و فکر شام باشد. بعد اینها رفتند پشت
سرم گفتند که غذایش لابد مانده بوده و ما اسهال کردهایم و حتماً مسموم شدهایم!
(البته اینها زیر سر خواهرم بود که اخیراً به خاطر اینکه شوهرم هی جلوی او از
دستپختام تعریف میکند، حسودیاش شده و هی از غذاهایم ایراد میگیرد و بعدش هم
پدرم به قضیه دامن زد و جلوی شوهرم مطرح کرد و باعث شد کل زحمت خودم و شوهرم به
هدر برود.)
نگاه کن تو را به قرآن. حال و روز
ما را نگاه کن که یک زنگ اتفاقی بزنم برای پیدا کردن خواهرم و حل کردن یکی از
مشکلات و بدبختیهایم، بعد این دسـ.تهخر گوشی را بردارد و یک مشت شعر و ور تحویل
من بدهد و اعصابام را به هم بریزد و روزم را خراب کند.
من دو شب است سر درد دارم و
احتمالاً از فشار خون بالاست. بعد همش مجبورم بابت چیزهای مسخره با اینها کلکل
کنم و عصبی بشوم. همین بدبختیهای زندگی دونفرهی خودم برایم بس نیست؟ همین بیماریها.
بیپولیها. دعواها. درگیری با همسایه و دوست و آشنا. مهمانیهای بیپایان زنجیرهای
که کمرم را شکسته. فشار کار روزانهام و این دیو.ثهایی که اینجا برای یک لقمه نان
صبح تا شب باید تمام فنون کشتی آزاد و فرنگی و کشتی کج را روی هم پیاده کنیم و بعد
عصرها، کارِ خانه... همینها برای زمین زدن یک فیل هم بس است، چه برسد به من علیلِ
ذلیلِ بیپدر و مادر.
بعد سر صبحی فقط بابت یک تلفن به
این جا.کش، اینطور تمام دنیا روی سرم هوار بشود؟
دیگر آب از سرم گذشته که از این
دلخور باشم که اینقدر ازشان دورم و اینقدر از هم بدمان میآید و چرا هیچوقت هیچکاری
برایم نکردند و گذشتهام را داغان کردند. نه. حالا دیگر تأسف این چیزها را نمیخورم.
جبر است. کاریش نمیشود کرد. دلخوریام از این است که از حالا به بعد چرا هنوز
دارند آزارم میدهند و دست از سرم برنمیدارند؟ آیا قرار است بعد از این هم هر روز
با یک تلفن، یک دیدار، یک مهمانی یا یک مسافرت، روح و روانام را له کنند و سکتهام
بدهند؟
نه. قرار نیست و برای همین من تلفن
را رویش قطع کردم. البته اول خودش شروع کرد. وقتی اعصابام را خرد کرد و من شروع
به گلایه از رفتارش کردم، بدون توجه و کاملاً بیادبانه (مطابق روش معمولاش که هر
وقت حرفهای خودش را زده و لازم نمیبیند که به حرفهای طرف مقابل گوش کند، تلق،
گوشی را قطع میکند) بیمقدمه گوشی را داد دست مادرم. به مامان هم گفتم. ولی چه
فایده داشت. مامان خودش این چیزها را میداند. مقصر اصلاً خودش است که یک عمر در
مقابل ضربههای او جاخالی داده و گذاشته ضربهها به سر و صورت ما اصابت کند. بعد
هم کافی است گوشی را بگذارد و یک متر ازش فاصله بگیرد و پدرم شروع به سخنرانی و زر
مفت کند برایش. همهی رشتهها پنبه میشود و کلاً یادش میرود بهش چه گفتهام و
باز از او طرفداری میکند. چون شوهرش است. چون خرجاش را میدهد. چون خاک بر سرش.
چند دقیقه بعد دوباره گوشیام زنگ
خورد و دیدم شمارهی خانهشان است. فکر کردم مامان یادش رفته یک چیزی را بهم
بگوید. یا شاید میخواهد تعارف الکی بزند که بهم پول قرض بدهند، اما وقتی صدای
طلبکار او را پشت خط شنیدم، من هم بدون لحظهای شک و تردید، زرت قطع کردم.
نمیخواستم صدایش را بشنوم.
هیچوقت نمیخواهم صدایش را بشنوم.
همیشه همینطور بوده. حتی وقتی مجرد بودم و با دوستانام بیرون بودم و زنگ میزد
روی گوشیام، آبرویم را میبرد. کـ.سشعر میگفت و عصبیام میکرد و ازم بازجویی میکرد.
صدایش آنقدر بلند بود که دوستانام که نزدیکام ایستاده بودند میشنیدند که پدر
احمقام دارد چطور شخصیتام را خرد میکند. آن موقع هم وقتی اسماش روی تلفنام میافتاد
یا جواب نمیدادم یا اگر ریسک میکردم و جواب میدادم، سر ده ثانیه باهاش دعوایم
میشد و جیغ و دادم در میآمد و آبرویم میرفت جلوی همه.
بعد از ازدواجام هم به همین منوال
بود. تازگی وقتی زنگ میزند استرس میگیرم. از شوهرم میخواهم او جواب بدهد که
اولین کسی که صدای تخـ.میاش را میشنود من نباشم، بلکه تأثیر مخرباش رویم کمتر
شود. شوهرم هم البته دل خوشی ازش ندارد و به ضرب و زور و بیمیلی جواب میدهد.
دارد یک طوری روی مخ این آدم ملاحظهکار و مؤدب میرود که او را هم مثل شوهر
خواهرم، پررو و بیملاحظه کند و کاری کند مثل او، محل سگ بهش نگذارد.
اصلاً شخصیتاش احترامبردار نیست.
دلش بیاحترامی و سگمحلی میخواهد.
این است که من هم تصمیم گرفتهام
مثل خواهرم رابطهام را باهاش قطع کنم. تلفنهایش را جواب ندهم. محلاش نگذارم.
چیزی حساباش نکنم. بگذار او باشد که از دست من عصبی میشود. بگذار او حرص بخورد و
سکته کند. من برایم بس است دیگر.
___________________________________
پ.ن: امروز پسورد دو تا ایمیل و سه
تا جیمیل را تغییر دادم. تازه قبلاش هم کلی وقت صرف کردم که یک پسورد حدس نزدنی
بسازم که خودم هم یادم نرود. بعد متوجه شدم که با این حساب باید پسورد تمام کارتهای
عابربانکام را هم عوض کنم چون بر اساس همین پسورد ایمیلهایم بوده (که یادم نرود).
اینطوری فکر کنم تا یک سال دیگر، هنوز با اکانتهایی در سایتهای مختلف سر و کار
خواهم داشت که پسوردشان شبیه همین پسورد ایمیلام بوده و حالا که یک سال است عوض
شده، پسورد قدیم را یادم نمیآید و باید ریکاوری و این داستانها کنم که برایم ایمیل
کند. خدا به فریادم برسد. دیو.ثها بیکارید هی میروید این سایتها را هک میکنید؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر