سه‌شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۹۱

257: شوهرم؟ آه بله شوهرم!

+ نوشته شده در سه شنبه شانزدهم خرداد 1391 ساعت 13:25 شماره پست: 310
اتوبوس بی آر تی. توی قسمت زنانه نشسته ام و صندلی ام رو به قسمت آقایان است. توی قسمت مردانه ایستاده و نمی بینمش. اتوبوس شلوغ است.

ایستگاه بعد اتوبوس خلوت می شود. آنجاست. ایستاده کنار پنجره. دست به سینه بهم لبخند می زند از دور. کمی شکلک در می آورد.

از دستش دلخورم. در واقع بیشتر وقت ها از دستش کلافه ام. بعد او هی سعی می کند پاپی بشود و توجه ام را جلب کند و بعد دلخور می شود از سکوت و قیافه گرفتنم و مشاجره می کنیم و دلخوری ها از آنجا شروع می شود. همیشه کلافگی من از کارهای بی موقع و وقت نشناسی اش و شوخی های بیجا و بی توجهی اش به یک سری چیزهاست که منجر به سکوت و اخم و گرفتگی ام می شود. بعد او به جای اینکه یا معذرت خواهی کند و متوجه اشتباهش بشود، یا اگر غرورش اجازه نمی دهد لااقل سکوت کند و دست از سرم بردارد و بگذارد توی حال خودم باشم، هی به پر و پایم می پیچد و گیر می دهد تا صدایم در می آید و عصبی و کلافه می شوم و یک چیز بدی بهش می گویم و بعد خر بیار و باقالی بار کن. قهر و قهرکشی و ادا و اصول.

مدت طولانی از همان جا که نشسته ام به او که کنار پنجره اتوبوس ایستاده و خندان بهم نگاه می کند، خیره شده ام. و احتمالاً در این وضعیت چهره ام شبیه سنگ شده و هیچ حالتی ندارد. چون که دارم به چیزهای بدی در مورد خودم و رابطه ام با او فکر می کنم. هرچه هست افکار منفی ای است و وقتی که به چیزهای بد فکر میکنم، قیافه ام بیحالت و سنگی می شود.

بهش نگاه می کنم. به مرد نسبتاً لاغر و عینکی ای که کنار پنجره اتوبوس ایستاده. انگار غریبه است برایم. انگار نمی شناسمش. شوهرم... شوهر من... این شوهر من است؟ به معنی کلمه ی شوهر و عبارت شوهر من فکر می کنم. از اولش می خواستم که اینطور بشود؟ که شوهر داشته باشم؟ که یک نفر آن طرف ایستاده باشد و برایم شکلک در بیاورد و شوهر من باشد؟

گیج شده ام. به معنی کلمات فکر می کنم. کلمات از دستم فرار می کنند و کمی دورتر، کنار یک پنجره ای می ایستند و برایم شکلک در می آورند و می خندند. ارتباط شان را با خودم نمی فهمم.

هنوز با چهره ای سنگی بهش خیره شده ام. حالا دیگر شکلک در نمی آورد. کنجکاوی و نگرانی را ته نگاهش می بینم. پیاده که می شویم ازم می پرسد، داشتی به چی فکر می کردی؟ کمی سکوت می کنم و سعی می کنم به یاد بیاورم...

- تو فکر می کنی داشتم به چی فکر می کردم؟

- به چیزای بد. چیزای منفی. تو که در مورد من «خوب» فکر نمی کنی قاعدتاً! مثلاً این دیگه کی بود اومد شوهر ما شد و ...

- اوهوم.(ترجیح می دهم «حرف» نزنم. حرف بزنم مجبورم دروغ بگویم. دروغ نگویم هم بد می شود. دعوا و جر و بحث می شود. پس سعی می کنم تا آنجا که ممکن است حرف نزنم.)

- یه وقتا جوری رفتار می کنی که من فکر می کنم انگار بابات تو رو به زور به من داده!

شاید اگر شما باشید از همین دیالوگ به این سوالات برسید که: نکند راست می گوید؟ نکند رفتار من نامهربان و سرد است؟ نکند من از ازدواجم راضی نیستم؟ نکند چیزی دارد غلط پیش می رود؟ شاید من اصلاً دلم نمی خواسته ازدواج کنم، و شرایط مرا مجبور به ازدواج کرده؟ نکند احساس واقعی ام است که در رفتارم بروز پیدا کرده؟...

اما من از این دیالوگ فقط به یک نتیجه می رسم: مردی که کنار پنجره ایستاده و لبخند می زند... مرد غریبه... شوهرم... مرا خوب شناخته و افکارم را می خواند!

بعد انگار چراغ هایی ناپیدا در سقف اتوبوسی که به سمت هیچ جهت نمی رود روشن می شود... و من مرد کنار پنجره را به جا می آورم...

شوهرم!

آه بله! شوهرم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر