سه‌شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۱

260: آشغالداني روح

+ نوشته شده در سه شنبه سی ام خرداد 1391 ساعت 2:17 شماره پست: 313

دير بجنبي زندگي‌ات تبديل به يك آشغالداني بزرگ مي‌شود. يك انباري پر از وسايل به درد نخور كه فكر مي‌كني فقط احتياج به مرتب شدن دارد، اما درست از زماني كه اراده مي‌كني و آستين بالا زده و وارد ماجرا مي‌شوي تازه مي‌بيني كه بيشتر اين چيزها حتي ارزش چيدمان هم ندارند. بايد كلاً شوت بشوند بيرون.
اصلاً من وقتي ويرم بگيرد ديگر وقت و زمان حاليم نمي‌شود. روز و شب نمي‌شناسم. همان موقع بايد كار را انجام بدهم و لاغير. كم پيش مي‌آيد اينطور ويرم بگيرد به كاري، اما بگيرد هم مثل يك ويروس توي كل ذهنم منتشر مي‌شود و ديگر خودم هم حريفش نيستم.
امروز كه روز تعطيلم بود مي‌دانستم يك سري كارها را دارم كه مدت‌هاست عقب افتاده. البته امروز هم مي‌توانست مثل خيلي روزهاي ديگر به گشت و گذار و اينترنت و خريد و ديد و بازديد و كارهاي ديگري كه معمولاً به بيرون از خانه مربوط است، سپري شود. اما نمي‌دانم نكته‌اش كجا بود و دقيقاً آن چي بود كه رفته بود روي مخم كه امروز ويرم گرفت به مرتب كردن همه‌جا. چيدمان. طبقه‌بندي موضوعي.
اتاقم به هم ريخته بود. كشوهاي لباسم نامرتب و درهم. كمدم روي هم تپانده. لبه‌ي طبقات جاكتابي‌ام و حتي بالاي هر رديف كتاب يك عالمه وسايل ريز ريز ولو بود. اين‌ها كار يك ساعت و دو ساعت نبود. دست كم يكي دوماه بود كه چندان مرتب‌شان نكرده بودم. البته كمد و كشو را يكي دو هفته يك‌بار مرتب مي‌كنم اما بقيه به اين سادگي نبود. حتي كشوهاي كوچك ميز كامپيوتر و زير ميزش و كنار تختم و هر فضاي چند سانتي‌متري در اتاقم پر از آت و آشغال تپانده روي هم بود. مدت‌هاست حوصله‌ي تميزكاري اصولي را ندارم. حتي به سر و وضع ظاهري خودم هم چندان اهميتي نمي‌دهم.
از تختم شروع كردم. تخت من براي خودش مصيبت‌نامه‌اي است. يك تشك تخت از وسط شكسته دارم كه مامانم زيرش را به روش ديوارچين مخصوص خودش رختخواب‌هاي اضافي را روي هم چيده. بعد اين تخته از اين چوبي قديمي‌ها است كه لبه‌اش تا روي زمين آمده و اصلاً نمي‌شود به وسطش دست پيدا كرد مگر آنكه تشك را برداري و آن هفت طبقه لحاف و پتو را كنار بزني و آن چهارپايه‌ي چوبي مياني را برداري تا... دستت برسد به يك جعبه كتاب و آت‌و آشغالي كه آن زير جاسازي كرده‌اي. بعد اين تشك داغان در اثر جفتك چهاركش‌هاي خواهرزاده ام لبه‌هايش هم له و خرد شده.
اما چه شد كه امروز متوجه اين نكته(غير قابل استفاده بودن تشك تختم) شدم؟ به خاطر اينكه اولش فقط تصميم داشتم تشك را به كمك مامان برگردانم و آنطرفي روي تخت بگذارم كه به اصطلاح طرف خوبش به سمت بالا قرار بگيرد. اما دست زدن به تشك همان و متلاشي شدنش همانا. به كلي منهدم شد! من هم لج كردم و به مامان گفتم كه همين الان بايد بيندازدش دور تا يكي ديگر براي خودم جور كنم.
القصه هرچه لحاف تشك روي تختم بود را كوت كردم كنار تخت و چهارپايه‌ي چوبي مركزش را برداشتم و آن زير چه ديدم؟ دو جعبه‌ي پر كتاب و سالنامه و وسايل نقاشي و مدارك و كتاب‌هاي تحصيلي. خواستم اين‌ها را نظمي بدهم كه متوجه شدم كلي‌شان به درد نمي‌خورند و ديگر بايد دور بريزم‌شان. مهم‌تر از همه كتاب جامعه‌شناسي «و» دوست گولي بود كه بايد بهش پس مي‌دادم و آن زير زنداني شده بود. و ديپلم‌هاي تايپ فارسي و لاتين‌ام كه مطمئن شدم گم‌شان كرده‌ام و به گمانم در آينده وقتي دارم مداركم را براي مهاجرت ترجمه مي‌كنم به دردم بخورند(شايد هم به دردم نخورند! كي به كي است؟)
وقتي كارم با وسايل زير تخت تمام شد چيدمان تخت را به مامان واگذار كردم كه چنان لحاف تشك را روي هم مي‌چيند كه مو لاي درزش نمي‌رود. همين‌طوري كه نگاهش مي‌كردم ازش پرسيدم: تو مطمئني يه زماني توي زندگيت بنّايي نكردي؟ (اين را جدي پرسيدم. لامصب خيلي استعداد دارد.)
بعد افتادم به جان جاكتابي‌ام. اولش فقط قصد داشتم بدليجات و عطر و ادوكلن و قرص و دوا و كاغذ و هزارجور مزخرف ديگر را از لبه‌ي طبقات بردارم و بگذارم سرجايشان... اما بعد كار به بيرون ريختن كمد دوطبقه‌ي زير جاكتابي و حتي عوض كردن چيدمان كتاب‌ها كه الان تقريباً يك سال است همينطوري است، و به هم ريختن دل و جگر وسايل زير جاكتابي و بيرون ريختن و جابجا كردن عكس‌هاي آلبوم‌ها كشيد.
وضعيت اسفباري شبيه نقاشي‌هاي شل سيلوراستاين داشتم. از آن‌هايي كه يك عالمه وسايل بي‌ربط به طور غلوآميزي روي سر يك نفر يا توي يك صندوق جا داده شده‌اند.
*(و بهتر است بدانيد كه الأن من خيلي توي نت گشتم كه براي‌تان آن نقاشي‌اش را كه مدنظرم بود پيدا كنم و نروم از روي صفحه‌ي كتابش برايتان عكس بگيرم و از اين جوادي‌ها از خودم در بياورم، ولي نشد و مجبوريد به جايش اين را قبول كنيد.)

بعد از آن نوبت كشوها و كمد لباسم بود كه مامان در نبود من هرطور دلش خواسته بود لباس‌ها را هي شسته بود و هي ريخته بود روي سر هم و در را بسته بود.
مسأله اينجاست كه ما در آن رشته‌ي كوفـتي كتابداري، يك درسي داشتيم به نام رده‌بندي. و در اين درس ياد مي‌گرفتيم كه چطور موضوعات را تبديل به كلمات و كليد واژه‌ها كنيم و براي آن‌ها يك سيستم  عدد دهي منطقي پيدا كنيم.
مثلاً بنده بدون اينكه بخواهم كتابخانه‌ي شخصي‌ام را به بخش‌هاي: داستان، شعر، ديوان‌هاي اشعار، كتاب‌هاي آموزش و نقد داستان، كتاب‌هاي داستان و شعر دوستان خودم كه بهم هديه داده‌اند، كتاب‌هاي فلسفه و تحليلي. كتاب‌هاي هنر و كتاب‌هاي مرجع، تقسيم‌بندي كرده‌ام. بعد درون هر كدام از اين‌ها باز هم تقسيم‌بندي‌هاي ريزتري دارم. بعد ظاهر كتاب‌هايي كه كنار هم چيده مي‌شوند هم كمابيش بايد نظم ظاهري‌شان را (رنگ جلد و قطع كتاب) حفظ كنند...
حالا همين نظم بيمارگونه را به دسته‌بندي انواع لباس روي چوب‌لباسي‌ها و توي كشوها، و انواع وسايل آرايشي و بهداشتي و تزئيني و غيره بسط بدهيد. و تمام اين‌هاست كه در نهايت يك روز وقت من را مي‌گيرد تا فقط همان نظمي را كه من مي‌خواهم به خود بگيرد. نظمي كه شايد ديگران خيلي هم متوجه‌اش نشوند.
بعد ساختار وسايل اتاق من جوري است كه اگر كسي بي‌اجازه وارد اتاقم بشود و به چيزي دست بزند مي‌فهمم. فقط كافي‌است كه يك چيزي در جايي كه از نظر من بي‌ربط است باشد: اين نشان مي‌دهد كه كسي به وسايل من دست زده. و اين شخص معمولاً بابا است. و اخيراً خواهرزاده ام!
امروز متوجه شدم يك سري لباس و بدليجات و گل خشك كرده و خرت و پرت ديگر دارم كه عليرغم اينكه خيلي نوستالژيك‌اند و دوست‌شان دارم، مطلقاً بلااستفاده و مزخرف‌اند و فقط به درد هليا مي‌خورند كه هر مهره شيشه‌اي مزخرفي را كف خيابان پيدا مي‌كند به عنوان گنج توي اسباب‌بازي‌هايش بايگاني مي‌كند.
فكرش را بكن: من از هليا آشغال‌جمع‌كن ترم!!!
دست خودم نيست. نامه‌هاي دوستان دوره‌ي ابتدايي و راهنمايي‌ام (آنموقع كه ايميل و مبايل نداشتيم كه. چرا مي‌خند؟)... نقاشي‌هاي بچگي... سنگريزه‌هاي ساحل و گل‌هاي خشك‌كرده و تيغ جوجه‌تيغي... وسايل نقاشي و وسايل طرح برجسته‌ روي سفال... منابع ارشد جامعه‌شناسي و... اووووووووووووووووووه چقدر چيز بي‌معني ديگر را هنوز كه هنوز است نگه‌داشته‌ام.
از دست خودم خسته شدم.
شده‌است آنقدر از دست خودتان خسته بشويد كه به كمك ديگران احتياج پيدا كنيد؟ مثلاً آرزو كنيد كاش يكي به زور دست و پاي‌تان را ببندد و در دهان‌تان چسب بزند و آشغال‌هاي‌تان را با خودش ببرد بريزد توي يك گودالي و آتش بزند؟
تازه من خودم كلي آتش‌زننده به مال هستم. بله. مثلاً يك بار كه مادرم رفته بود مشهد، من و خواهرم دسيسه كرديم و آتش زديم به مالش. يعني نصف ظروف بي‌ربط و تك‌مانده از يك دست را كه از زمان جهازش نگه‌داشته بود و هي خانه به خانه دنبال خودش مي‌كشيد ريختيم توي پلاستيك و برديم گذاشتيم جلوي در. و نشان به آن نشان كه هنوز يك دقيقه نشده بود كه به خواهرم گفتم قندان گِلي شمالي مرا چرا گذاشتي دم در؟ برو بيار. و خواهرم بلافاصله رفته بود بياورد كه ديده بود جا تر است و بچه نيست. يك چنين آشغال‌جمع‌كن‌هاي تر و فرزي داريم يعني.
آنوقت آدمي مثل من كه بلد است آشغال‌هاي ديگران را اينچنين دود بدهد، از دور ريختن آشغال‌هاي خودش عاجز است. من دردم را به كه بگويم؟
برويد بريزيد دور. اگر نتوانستيد چشم‌تان را ببنديد تا ديگران براي‌تان بريزند دور. نگذاريد بماند. آدم سنگين مي‌شود. ته‌نشين مي‌شود. نمي‌تواند راحت بكند و برود آنطرف دنيا. مثل سین كه رفت. مثل من كه مي‌خواهم بروم و همين موذي‌هاي بي‌پـ.در ما.در پايم را بسته‌اند. ظاهرشان شبيه كاغذ پاره و گل خشك و سيخ و ميخ و سنگريزه است. اما اين‌ها جانوران كوچكي هستند « که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورند و می‌تراشند»*

پ.ن: صا.دق هدا.يت- بو.ف كور

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر