شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۹۸

453: بعضی چیزها درباره مادرشوهرم

نشسته ام در تاریک روشن لامپ های ال ای دی کانتر آشپزخانه و به صدای پنکه و خش خش قناری که تنش را می خاراند گوش می دهم و فکر می کنم خدا یا هرچه که هست، چطور به رنج کشیدن موجودات تحت قیمومیت خودش عادت کرده؟
وقتی صدای قناری را می شنوم که در شب ناآرام است و تنش را می خاراند، عصبی می شوم. عصبانی هم می شوم. دل آشوبه می گیرم. اگر شپش اش درمان نشود؟ اگر قطره ی پشت گردنی، مسموم یا کورش کند؟ اگر هزینه ی درمانش خیلی گران در بیاید؟ اگر شپش های ریزش قابل انتقال به انسان باشند؟ چکارش کنم؟ چطور قفس و همه ی چیزهای دور و برش را ضدعفونی کنم؟ من که نمی توانم کل خانه را ضدعفونی کنم.
همه اش تقصیر دایی است. قناری ماده اش شپش داشت و نگفت. لابد به خودش گفته بگذار نگویم و به این قالب اش کنم و یک پولی ازش بکنم. قیمت هم نداد که ببرم و زخمی بشوم و بعد مجبور بشوم هرچه گفت بدهم. از دستش واقعاً عصبانی ام. داشتم زندگی ام را می کردم. این پرنده آرام بود. سرحال بود. شب ها خواب داشت. حالا چه؟ همه اش صدایش می آید که دارد خودش را دیوانه وار می خاراند. دلم برایش کباب می شود. بلایی بود که من به سرش آوردم. به سر خودم آوردم.
معده ام داغان است. این یکی تقصیر شوهرم است. بهش می گویم آت و آشغال به زور به خورد من ندهد که شکمبارگی خودش را توجیه کند. وقتی دلش یک آشغالی هوس می کند، به زور به من هم می تپاند که بهش غر نزنم. واقعاً برایش مهم نیستم. سلامتی ام. درد کشیدنم. الان یک هفته است که پاشنه ی پایم درد می کند و روی نوک پنجه عین چلاق ها راه می روم. خیالش نیست. پنج شش ماه است که از کارم بیرون آمده ام و تازه یک هفته است که رفته دفترچه بیمه ام را درست کرده و مرا تحت تکفل خودش درآورده. آزمایش خون دارم. عمل جراحی دارم. یک عالمه بدبختی دارم ولی این عین خیالش نیست. اصلاً چیزی جز مادر و پدر و برادرش برایش مهم نیست.
مادرش برای اهمال خودش و خوردن از کون برادرش افتاده بود بیمارستان (برادرش سکته کرده و یک طرف بدنش فلج شده و این، چند ماه در آلوده ترین هوای زمستان هر روز پاشد هلک و تلک رفت دیدن برادرش و هم برای زن و خانواده ی آن بدبخت زمینگیر زحمت و خرج اضافه درست کرد و هی شام و ناهار سرشان خراب شد، هم خودش ریه اش داغان شد و افتاد بیمارستان). هرچه هم گفتیم مال ریه ات است، اصرار داشت که مال قلبم است. قبلش بهش هشدار داده بودم که هوا خیلی آلوده است و بهتر است به بهانه دیدن برادرش، هی راه نیفتد توی کوچه و خیابان. هی می گفت: گناه داره. خوشحال می شه. خودش می گه بیا. دوست داره. بعد هم که افتاد بیمارستان و پنج روز همه را الاف کرد و پسران و شوهرش هر روز عین گروه سرود کنار تختش می ایستادند که حمیت و غیرت شان را توی کون فامیل فرو کنند، بألاخره بعد از آزمایشات، دکتر گفت که ربطی به قلب ندارد و از ریه اش است.
حالا باز تازگی می گفت که پارسال ده روز (و نه پنج روز) بیمارستان بوده و به خاطر قلبش هم بوده! مگر کسی می تواند چیزی توی مخ این زن فرو کند؟
یک زن به تمام معنا ندانم کار و خر و لجباز که مثل پسرش، همه چیز و همه کس را فدای خانواده اش (منظور پدر و مادر و خواهر و برادر خودش) می کند. حالا این پدر و مادرش مرده اند، با برادرها و خواهر پیرش در شمال ما را نموده. چند وقت یک بار به کون ما آویزان می شود که به خواهر پیر من در شمال زنگ بزنید. برو بابا. من به عمه ی خودم که آنهمه بهش مدیونم زنگ نمی زنم، به خاله ی شوهرم که صنمی باهاش ندارم زنگ بزنم؟ یا به عمه ی شوهرم در کانادا که تا حالا فقط از پشت وب کم در حال چای خوردن و قدم زدن در اتاق هایش دیده امش؟ به مادر خودم یک هفته در میان به زور زنگ می زنم. من اصلاً آدم تلفنی ای نیستم. شوهرم و خانواده اش شبی سه چهار بار تلفنی با هم حرف می زنند که خدا می داند نصف موضوعاتش هم چرند و بی معنی است و اصلاً نیازی به تلفن زدن ندارد. اما من در واقع فقط گاهی به خواهرم زنگ می زنم که شوهرم با او هم خوب نیست و نمی توانم جلوی او باهاش راحت حرف بزنم و مجبورم وقتی خانه نیست این کار را بکنم.
اوایل اینقدر از مادرشوهرم بدم نمی آمد و روی مخم نمی رفت. حدس می زنم که هرچه من بیشتر از او بدم آمد، او هم به تدریج بیشتر از من بدش آمد و برای همین است که این حس را به هم منتقل می کند و با رفتارش که انعکاس درونش است، بیشتر مرا عصبی می کند.
مثلاً اوایل فقط وراجی های بی موردش مزاحمم بود. وقتی باهاش تنها بودم (چند روز توی دوره نامزدی به خاطر عمل چشمش رفتم پیشش ماندم. یک بار هم توی خانه شان سر تعطیلات عاشورا تاسوعا، آنفولانزا گرفتم و از پا افتادم و چند روز ماندم) و می نشستم پای کامپیوتر، فکر می کرد تمام مدت تا عصر باید مغز مرا به کار بگیرد. بی محلی من هم موثر نبود. می ایستاد بالای سرم و یک بند حرف می زد. درباره ی کارهای خانه اش. درباره خواهرزاده هایش که از شمال زنگ زده اند و حال ما را پرسیده اند. درباره خاطرات بچگی اش.
من آدمِ نه گفتن به دیگران نیستم. وقتی کسی زیاد بهم اصرار کند، رویش را زمین نمی اندازم. بعد این توی دوره نامزدی که من سر کار نمی رفتم، هر وقت می رفتم آنجا، یک نقشه ای می چید و یک جوری برای من برنامه سر هم می کرد که وادارم می کرد چند روز اسیرش شوم و بمانم. لابد باور نمی کنید که یک پیرزن بتواند حریف من بشود و فکر می کنید خودم تنم می خاریده. نخیر. قضیه اینطوری بود که شام دعوتم می کرد. بعد وقتی آخر شب به شوهرم می گفتم مرا برگرداند خانه ی پدرم، مادرشوهرم و بقیه قیافه ی ناراحت و رنجیده به خودشان می گرفتند که چرا من دارم پسر بیچاره شان را وادار می کنم آن وقت شب راه بیفتد توی خیابان و مرا برساند. بعد هم که می گفتم که خوب شب  را خانه ی پدرم بماند، می گفتند که خوب نیست شب خانه ی پدرزن بماند. این بهانه شان بود. من هم اوایل اصرار می کردم و اینها هم مقاومت تا اینکه بالاخره تسلیم می شدم. بعد قرار می شد صبح بلند شوم و وقتی شوهرم و پدرش با هم داشتند می رفتند سر کارشان (با هم کار می کردند قبلاً) مرا هم برساند خانه. باز ادا و اصول شان برجا بود که این کار دارد و نمی تواند بیاید اول تو را برساند و بعد برگردد سر کار و ... در ثانی ساعت هفت صبح که وقت بلند شدن تو نیست. از خواب می افتی. بمان بعداً برو. صبحانه که می خوردم و می خواست حاضر بشوم برگردم، مادرشوهره آویزان می شد که اگر الأن بخواهی بروی من مجبورم باهات بیایم تا یک جایی برسانمت و برایت ماشین بگیرم. نیا و نگیر هم فایده نداشت. اینطوری می خواست بهم بفهماند که رفتن من، او را توی زحمت و دردسر می اندازد. حتی یکی دو بار واقعاً این کار را کرد که حرفش را به کرسی بنشاند. من هم برای اینکه رودربایستی داشتم، مجبور بودم کوتاه بیایم. ناهار را که می خوردم، باز همین داستان بود که بمان و چند ساعت دیگر شوهرت می آید و می بردت. شوهره که می آمد عین هیولا گرسنه بود و اول باید شام می خورد. بعد چای و میوه. بعد یک مقدار استراحت می کرد (و پشت تمام این مراحل، مادرشوهرم بود که حرف توی دهان شوهرم می گذاشت). آخرش باز می شد یازده دوازده شب و همان داستان ها. حتی من قبل از ازدواج سایزم 42 بود و شام هم نمی خوردم. اما این توی دوره ی نامزدی با اصرار و ادا و اصول و قهر و ناراحتی اینقدر شام به خورد من داد، که افتادم به شام خوردن و بعد هم رفتم سر آن کار کوفتی کارمندی با غذاهای چرب مزخرفش و ده کیلو چاق شدم.
اینها را گفتم که بدانید مادرشوهرم چه کارهایی از دستش ساخته است و  چه جور زن کله شق و موذی ای است و چطور با پنبه سر می برد و با انداختن دیگران توی رودبایستی و خودش را به مریضی زدن، همه را مطابق میلش وادار به کارهای مورد علاقه اش می کند.
من با چنین موجودی و پسرش طرفم. آنوقت من نمی توانم پسرش را به کاری وادار کنم و این به راحتی می تواند. من شش سال است نتوانسته ام رفتار و کردار و نظم و ترتیب و چیزهایی مثل انداختن جوراب هایش توی سبد رخت چرک و تمیز کردن موهای بعد از ریش تراشی اش از دور لگن روشویی و درست غذا خوردن و حمام رفتن سر موقع و تمیز بودن را به این یاد بدهم. اصلاً برای حرف هایم تره هم خرد نمی کند. اما کافیست مادرش لب تر کند. با سر می دود. برای مثال همان قضیه ی بیمه ام که کاملاً سلامتی ام و جراحی ام و خیلی چیزهای دیگرمان به آن وابسته بود را شش ماه طول کشید درست کند. سرویس آبگرمکن را سه سال طول کشید انجام بدهد و آخرش خودم پاشدم زنگ زدم به تعمیرکار. خرید یک کولر بزرگتر آبی یا یک  کولر گازی را شش سال است انجام نداده و من توی این خانه ی سر نبش سه طرف آفتابخور و روی پارکینگ، شش سال است دارم گرما و سرمای جهنمی می کشم. برای یک مسافرت فامیلی با خانواده و دوستان من، یکی دو روز مرخصی نمی گیرد و وانمود می کند مرخصی گرفتن هرگز امکان ندارد و همیشه سرش شلوغ است. بعد کافیست مادرش لب تر کند و برادر و پدرش کاری ازش بخواهند یا مریض باشند و بخواهند بروند بیمارستان (که توی این خانواده یک چیز روتین و سالی چند بار است) یکهو آفتاب بالانس می زند و عین آب خوردن مرخصی می گیرد و کله ی سحر بدو بدو می رود دنبال کارشان. مرخصی گرفتن برای خانواده اش اصلاً سختی و هماهنگ کردن و پرسیدن ندارد. اما به هر دلیل دیگر از جمله برای من، اصلاً امکانش نیست.
من شش ماه نتوانستم صبح یک پنج شنبه این را وادار کنم پاشود برود دنبال بیمه ی من. اصلاً بروز نمی داد که باید کجا برود و چه روزی برود و سیکل کار چطور است که بهش فشاری نیاورم. درباره ی کارهایی که می داند من اگر سیکل کار را بدانم دقیقاً سر بزنگاه بالای سرش ظاهر می شوم و وادارش می کنم آن کار را انجام بدهد، کلاً لال می شود و از زیر زبانش یک کلمه حرف حسابی هم نمی توانی بیرون بکشی. الان هم قضیه ی بیمه تکمیلی را مسکوت گذاشته. یا مثلاً بهش می گویم که باید دستگاه فشار خون و قند  خون و اینها را بخریم، می گوید اداره چند وقت پیش می داده و این نگرفته. خوب شما ببین من با چه احمق ندانم کار و بی مسئولیتی طرف هستم. حتی نگفت بگیرم بدهم پدر و مادر خودم و یا زنم. قشنگ دایورت کرده. یا مثلاً آزمون وکالت و قضاوت که سقف سنی دارد و این همینطوری هم دو سه سال بیشتر وقت ندارد برایش را چند سال است علیرغم اصرار و یادآوری من، پشت گوش می اندازد.
من حریف این مرد نمی شوم، اما خانواده اش به راحتی افسار کنترلش را در دست دارند و به اراده شان رفتار می کند.
لازم به توضیح است که شوهر من، هفت سال، اولین و تنها فرزند مادرش بوده. البته مادره بعد از چهار سال یک دختر دیگر آورده که در اثر ازدواج فامیلی و زردی داشتن، زنده نمانده. واقعاً باورم نمی شود که در این دوره و زمانه، بچه ی کسی در اثر زردی بمیرد! بعد هم سه سال دیگر گذشته تا پسر دومش را آورده. اینها یعنی شوهر من هفت سال یکی یکدانه ی مادرش بوده و پدرشوهرم هم بیشتر روز را سر کار بوده و اینها رفتار بیمارگونه ی مادرش و وابستگی و شباهت خودش را به مادره توجیه می کند. هفت سال تنها و دور از خانواده ات با یک بچه در کرج زندگی کنی، خوب معلوم است تبدیل به چنین دیوانه ی روانی ای می شوی که چشم نداری ببینی یکی از راه برسد و پسرت را از چنگت در بیاورد یا بر خلاف خواسته ات کاری کند. یا مثلاً از جزئیات دقیق زندگی پسرت خبر نداشته باشی.
اوایل این فضولی و تمامیت خواهی و حس مالکیت اش نامحسوس تر بود، اما تازگی هرچه بیشتر تحریکش می کنم و به خواسته هایش بی محلی می کنم، دارد جری تر و وحشی تر می شود و دشمنی اش را روتر نشان می دهد.
* روسری چروک:
یک روسری مدل حلقه ای داشتم که از تی تی خریده بودم و مدلش چروک و لبه ریش بود. این زن از همان اول هرجا این را سر من دید گفت:روسری دیگه ای نداری؟ این به نظر من کهنه میاد. من که خوشم نمیاد از چروک. هرچه هم که من در جواب گفتم که من خوشم می آید، در رفتارش تأثیری نداشت. آخرش هم دید که خودش کاری از پیش نمی برد، زیر پای شوهرم نشست و او را به جانم انداخت و یکهو او گیر داد که این روسری را نپوش و من خوشم نمی آید. در حالی که اولش اصلاً نظر خاصی در موردش نداشت و برایش مهم نبود. خلاصه که کارمان شد دعوا قبل هر مهمانی تا اینکه آخرش خسته شدم و روسری را کنار گذاشتم.
* عیددیدنی سال اول:
من آن موقع توی یک آرایشگاه شلوغ در بالای شهر کار می کردم و مخصوصاً شب عید از ساعت 6 صبح تا 12 شب سر کار بودم و با آژانس می رفتم و عین جنازه برمی گشتم و می افتادم توی تخت و بیهوش می شدم. بعد با آن قیافه ی داغانِ یک ماه بیخوابی و خرکاری کشیده ی شب عید و ظاهر نامرتب و ابرو و سبیل و پشم دست و پا و موی وز کرده و پشت خمیده، دو شب مانده به عید این گیر داد که ما رسم داریم عیدی را حتماً باید شب عید برای عروس بیاوریم که توی عید بپوشد. حالا از من اصرار که نمی شود و خواهشاً بگذارید توی عید. نگو که این هم خودش برای سه روز اول عید برنامه داشت (بعدها فهمیدم که سه روز اول عید می رود خانه ی برادرهایش و خواهرزاده برادرزاده هایش می آیند خانه اش)  و برای همین هرچه من گفتم را به تخمش حواله کرد و کاری که می خواست را انجام داد و باعث دعوای من و نامزدم هم شد و آخرش هم آمد و من را با آن قیافه ی خراب و خستگی دید و کادوی کوفتی اش را داد و خبر مرگش گورش را گم کرد.
بعد نوبت عیددیدنی های سال اول شد. من عید فقط دو سه روز تعطیل بودم و باز هر روز تا هفت شب سر کار بودم. صبح تا ساعت هفت عصر تمام مکالمات تلفنی من و شوهرم خوب و عاشقانه بود. بعد به محض اینکه شوهرم به خانه شان می رسید و من به خانه مان، یکهو لحنش پشت تلفن عوض می شد و یک طور طلبکار و برخورنده و آمرانه ای می پرسید که برنامه ام چیست و ساعت چند حاضرم که برویم عیددیدنی فلانی و فلان روز باید زودتر بیایم چون باید با مامان اینها برویم عیددیدنی فلانی ها. هرچه هم من می گفتم که من سر کار می روم و برنامه مان جور در نمی آید و خوب جدا جدا برویم، یک اصرار و تأکید شدیدی داشتند که باید با هم برویم. به نظرم قضیه همان عیدی گرفتن از فامیل ها بود که مادرشوهرم می خواست حتماً حضور داشته باشد و نظارت کند بر رفتار عروسش در عیددیدنی اول با فامیلش. این داستان هر روز و هر روز باعث دعوای من و نامزدم بود و اعصاب و اوقات مرا در آن اولین عید به کلی خراب کرد و اولین تجربه ی واقعاً تلخ از زندگی مشترکم شد.
*حجاب:
فامیل پدرشوهرم و خودش کلاً مذهبی نیستند و کاملاً ولنگ و واز هستند. فامیل مادرشوهرم برعکس به شدت مذهبی و دهاتی هستند. می گویم دهاتی، یعنی اینکه تا به هم می رسند دکترهای مملکت شروع می کنند به زبان مازنی با هم حرف زدن و اصلاً مراعات منِ غریبه را توی جمع نمی کنند. یا مثلاً فرهنگ غذا خوردن شان، واقعاً ربطی به سوادشان ندارد. مثل گاو می خورند و اکثرشان چاق هستند و بیماری قلبی دارند چون پرهیز غذایی نمی کنند. خانه هایشان پر از اثاثیه زشت و گنده و کج سلیقگی و رنگ های طلایی و تازه به دوران رسیدگی است. به شدت با هم چشم و هم چشمی دارند و کافی است یکی شان برای بچه اش یک کوفتی بخرد، به نوبت و پشت سر او، بقیه هم برای بچه هایشان می خرند. دقیقاً از روی دست او.
حالا شوهر من که ده سال قبل ازدواج می شناختمش و ادعای روشنفکری و مذهبی نبودنش کون خر را پاره می کرد، به محض نامزد کردن، یکهو آن رویش را نشان داد و از همان اول مشخص کرد که من باید جلوی فامیل مادرش کاملاً پوشیده و با حجاب باشم. فامیل پدرش مهم نیستند.
فامیل پدرش واقعاً هم از هیچ لحاظی برایش مهم نبودند. یعنی اینکه 95% رفت و آمدها با خانواده و خواهرزاده برادرزاده های مادرش بود (پدر و مادرش شوهرم فامیل اند) و فامیل پدرشوهرم را فقط یکی دو تایشان را همان عید اول دیدیم. بعدش هم همگی فراموش کردند و رفت و آمدها قطع شد. پدرشوهرم هم اصرار و پیگیری ای درباره ای اینکه ما عیددیدنی برادر و برادرزاده هایش رفته ایم یا نه، نداشت. اصلاً کاری به این کارها ندارد. حالا اگر حرف فامیل مادرشوهرم بشود، یقه جر می دهد و ما را درسته قورت می دهد.
از همان عید اول  تعیین تکلیف برای لباس من شروع شد. اگر آستین ام کمی کوتاه یا لبه ی لباسم زیر باسنم نبود یا چسبان بود، مادرشوهرم و بعد شوهرم عین بازرس سر مرز می ایستادند و براندازم می کردند و فکر راه چاره می گشتند و قیافه شان را کج و کوله می کردند. اوقاتم را چندین بار سر این داستان تلخ کردند تا عاقبت بی خیال شدم و کوتاه آمدم و سعی کردم یک کوفتی بپوشم که درست قبل مهمانی دعوایمان نشود. حوصله اوقات تلخی را نداشتم .یعنی شوهرم که وقتی خانه ی دوستان یا خانواده من می رویم و با اصرار ازش می خواهم درباره ست کردن رنگ لباسم نظر بدهد، محل سگ نمی گذارد و کاملاً بی تفاوت است، وقتی خانه ی فامیل مادرش می رویم، عین سگ نگهبان لباس مرا بررسی می کند و تذکر می دهد و اینقدر گیر می دهد که حرفش را به کرسی بنشاند. این نشان می دهد که آن زنیکه چه سلطه و سیطره ای روی ذهن شوهر من و بقیه شان دارد.
*عروسی و جهیزیه:
من و شوهرم به اندازه ی هم پول گذاشتیم و یک پول کمی هم از پدرهایمان بابت عروسی و جهیزیه گرفتیم و خانه خریدیم. قرار شده بود عروسی نگیریم اما مادرشوهرم نشست فکرهایش را کرد که باید نوبت به نوبت فامیل های شمالی اش را که می آیند تهران دعوت کند خانه تا ازشان کادو بگیرد، بعد هم کسی که عروسی نرفته، کادو هم نمی دهد، یک مهمانی توی یک رستوران ارزانی گرفت و یک پرس کباب داد و نه ماشینی گل زدیم و نه فیلمبردار و عکاسی آوردیم و نه لباس عروسی پوشیدم و... سر و ته قضیه را هم آوردیم. حتی وقتی رفته بودم یک مانتوی سفید بخرم و یک کت بلند زیبا توی تجریش دیده بودم، این می گفت که بیا از محل ما بخر ارزان تر است!
برادرشوهرم با دوربین خودش چند تا عکس تخمی گرفت که مایه خجالت است بیشتر. از فامیل ما کلاً بیست نفر آمده بودند و فامیل آنها هشتاد نفر بودند.
بعد چه شد؟ الان شش سال است که راه می رود و می گوید: به خواهر و برادرت بگو عکسایی که از مراسم (!!!) گرفتن رو به ما هم بدن که ظاهر کنم بزنم به دیوار!
کدام مراسم؟ من اصلاً خجالت می کشم عکسی از آن مراسم مزخرف تحت عنوان عروس و داماد برود روی دیوار کسی. چون که آرایش من یک آرایش ملایم مسخره بود و سر و وضعم هم بهتر از لباس عیدم که باهاش می روم عید دیدنی فامیل نبود. حالا این می خواهد قضیه را عروسی جلوه بدهد و به همه فرو کند که ما عروسی گرفتیم، این دیگر از سیاست و زرنگی اش است.
بعد هم هر وقت حرف خرید عروسی و جهیزیه و خانه خریدن مان می شود، گوشه و کنایه می زند (غیر از چیزهایی که یاد شوهرم می دهد و این توی دعواها استفاده می کند) که: من اشتباه کردم سر خریدتون نیومدم که نظارت کنم (حالا شوهرم سر خرید حلقه ی 17 گرمی خرید و من 11 گرمی. آن هم در حالی که ملت حلقه های 4-3 گرمی می گرفتند و از روز روشن تر است که پول حلقه ها، یک راست می رود توی جیب داماد. بعد تازه حس می کرد سرش کلاه هم رفته و برایش ریش تراش نخریده اند! و این هم حرف های مادرش بود.).
یا مثلاً: پول جهیزیه اونقدر نمی شد و بیشتر می شد (در حالی که پدر او هم همانقدر برای عروسی داده بود.)
یا مثلاً: پسر ما پول داشت تنهایی خونه بخره و تو هم باید جهیزیه ات رو می آوردی و اینطوری فقط به سود تو شد که نصف خونه به نامت شد. (در حالی که پسرشان پول رهن یک  آپارتمان50 متری قدیمی توی بدترین قسمت خیابان پیروزی (همین آشغالی که تویش نشسته ایم) را داشت و لاغیر. یعنی با پولی که پدرش داد یک عروسی محقر می گرفت و با پولی که خودش داشت هم یک خانه ی قراضه ی 50 متری رهن می کرد و دیگر تمام. تا ابد هم خانه دار نمی شد. بعد حالا طلبکار هم هستند عوض تشکر.
مادرشوهرم در تمام موارد حرف و حدیثی برای گفتن دارد و به زعم خودش حرف هایش را دارد توی دلش می ریزد و خون دل می خورد! غافل از اینکه تمام حرف هایش را دارد توی کنایه های موذیانه اش به زبان می آورد و فقط علنی و با داد و هوار و دعوا نگفته که من هم منتظرم آن روز برسد و دیگر احترام را کنار بگذارم و بشویم و از بند آویزانش کنم و حرف هایی را که هی در مقابل کنایه هایش می خورم و بعداً غرش را به شوهرم می زنم را همانجا بگذارم توی کاسه اش و دیگر برای همیشه رابطه ام را باهاشان قطع کنم. او هم احتمالاً این را می داند که بیش از این پایش را از گلیمش دراز نکرده هنوز. اما دیر یا زود من این ماجرا را با این زنیکه دارم.
هر بار و دقیقاً هر فاکینگ بار که می بینمش یک گه گنده تر از دهانش می خورد و یک فضولی توی کار ما می کند و یک طوری به اعصابم می ریند که تا چند روز بعدش توی خانه دعوا داریم.
مثلاً همین چند روز پیش:
توی صحبت گفتم که فلان چیز را ارزان خریده ام. فوری از آن گوشه ی خانه پرید وسط که: واسه زندگی خودت کردی. که یعنی آنچنان کار مهمی نکرده ای و گفتن هم ندارد.
شب قبلش که زنگ زده بودند خانه مان، برعکس همیشه که بمیرم هم تا مجبور نشوم تلفن را روی اینها جواب نمی دهم (چون همیشه یک مشت زر اضافه و توقع و سین جیم دارند که روی سرم هوار کنند و شوهرم هم در مورد خانواده ی من دقیقاً حاضر است بمیرد ولی جواب ندهد.) مجبور شدم تلفن پدرشوهرم را جواب بدهم چون شوهرم دستش بند بود و داشت برای اولین بار تنهایی مرغ پاک می کرد. حالا اصلاً تقصیر خودش بود که از تره بار مرغ درسته گرفتیم و حقش هم بود که خودش پاک کند. چون مدتی بود مرغ لازم داشتم و هر چه اصرار کردم از قصابی یا بقیه مغازه های دیگر محل بگیریم، گفت نه و از تره بار می گیریم و بعد هم معلوم شد هم قیمت هستند و فقط پاک کردنش افتاده گردنمان. در ثانی من داشتم میوه های خریده از تره بار را می شستم و کارهای دیگر را می کردم و شوهرم هم که می دانست کاملاً در مورد مرغ مقصر است، برای اولین بار خودش بی حرف و حدیث رفت نشست به پاک کردنش (همیشه با هم این کار را می کردیم.).
حالا وقتی به پدرشوهرم گفتم شوهرم دستش بند است و دارد مرغ پاک می کند (منِ ساده) و بعداً زنگ می زند، فردایش که رفتیم خانه شان، وسط حرف یکهو مادرش برگشته می گوید: مرغا رو پسرم پاک می کنه؟ وقتی فعل «می کند» استمراری را به کار می برد، یعنی دارد وضعیت روتین زندگی مان را می پرسد، نه فقط همین یک بار را. و تازه همین یک بار را هم که پرسیده باشد، اصلاً بهش چه ربطی دارد که چنین سوالی بکند؟ این سوال خجالت آور و وقیحانه است. هر مدلی بپرسی هم فرقی ندارد. وقتی چنین چیزی را با چنین لحنی یکهو وسط بحث از کسی که نباید می پرسی، یعنی خیلی آدم وقیح و پررویی هستی و کونت می خارد و دیگر داری گندش را در می آوری. تمام قصد و نیت ات و حرف هایی را که پشت سر یاد پسرت می دهد و تا ته نهادت را با این سوال رو می کنی.
بعد دیگر اینقدر عصبانی شدم از فضولی اش که حس کردم بد نیست من هم یک فضولی ای توی کارش بکنم و جلوی شوهر و بچه هایش ضایع اش کنم. لگن و چاقو و گوجه خیار آورد نشست سر مبل که سالاد درست کند. که به خدا اگر من بفهمم که چرا این کار را توی آشپزخانه نمی کند. لابد چون انتظار دارد من ازش بگیرم و انجام بدهم یا همه ببینند که این چقدر دارد زحمت می کشد. و یا مثلاً چرا با اینکه برایش میوه پوست کن خریده ام، اصرار دارد خیار را با آن چشم ضعیفش، حتماً با چاقو پوست بکند و این کار را بسیار بی حوصله و سرسری و بد انجام می دهد و نصف خیار را دور می ریزد و یک باریکه ی خلالی از وسطش می گذارد. آن را هم دو تا قاچ می کند و گنده گنده می ریزد توی سالاد مثلاً شیرازی و هشت سال است هر چه من اصرار می کنم توی سالاد من و شوهرم پیاز نریزد، چون اگر او هم بخورد، بویش مرا اذیت می کند، این باز برای پسر خودش می ریزد و برای من یک نفر را (آنهم بعد از چند سال بالاخره) جدا می کند. آن هم در حالی که من هر بار بهش می گویم که من و شوهرم خیلی کم سالاد می خوریم و برای دو تایمان یک کاسه کوچک سالاد بس است (شوهرم اصلاً چیزی با غذا نمی خورد). این باز کار خودش را می کند.
خلاصه همین جوری از سر حرص و انتقام برای اولین بار به ذهنم رسید با همان لحن تحقیرآمیز و وقیح خودش، مسخره اش کنم. بهش گفتم: بدین من سالادو درست کنم مامان. اینقدر کلفت پوست می کنین که نصف خیارا رو با پوستش دور می ریزین. و این را خنده خنده بهش انداختم. او هم خنده خنده مثل همیشه بهم تکه انداخت که: درست عین خاله فلانی (یک خواهرزاده ی چاق خسیس دیوانه دارد که هر وقت می خواهد مرا تحقیر کند و بگوید که من خسیس ام و خودش خوب است و دست و دلباز و بلندنظر و شاهزاده است، مرا به او شباهت می دهد که کنایه ی غیرمستقیم زده باشد. حتی با اینکه چند بار از شوهرم خواسته بودم که به این زنیکه بگوید اگر یک بار دیگر اسم خاله فلانی را روی من بگذارد، همانجا بهش می رینم و می گویم: نه! تو خوبی که زندگی شوهرتو بگا دادی با ندونم کاری و ولخرجی. تو  خوبی که فرق گه رو از گوشت کوبیده نمی فهمی و اگه ازت بپرسن اینو چند خریدی و جاهای دیگه چند بود، اصلاً نمی دونی. تو خوبی که تمام عمر نشستی تو خونه و اصرار داری که همیشه از هرچی بهترینش رو می خری، در حالی که حتی پولش رو نداری که چیزهایی رو که نیاز داری بخری و دیوارای خونه ات رو رنگ کنی و سقف داغون آشپزخونه و سرویس ها رو تعمیر کنی و دندونات رو درست کنی.
دیگر کفر سگم در آمد و در ادامه گفتم: ما یه همسایه داشتیم که یه دختری داشت و دختره رو کتک می زد و ازش توی خونه کار می کشید. بعد یه روز دیدم این دختره داره سیب زمینی پوست می کنه و همینطوری بیرحمانه و کلفت کلفت پوستا رو می ریزه دور و یه کوچولو از مغز وسط سیب زمینی می ذاره. بهش گفتم چرا اینطوری می کنی. گفت از حرصم!
این را که گفتم لبخند پیروزمندانه ی کیری اش روی صورتش خشکید. گمانم دیگر فهمیده باشد که نمی تواند حرف کلفت بزند و جوابی نشنود. اگر بنا به تحقیر و مسخره کردن باشد، خودش از سر تا پایش اینقدر مسخره است که من کافی است خجالت و احترام را بگذارم کنار و در حد خودش جوابش را بدهم.
باز همان شب یک بار دیگر که نزدیکم روی مبل نشسته بود و سعی داشت سر حرف را با من که سرم را توی گوشی کرده بودم و محل سگش نمی گذاشتم باز کند و باز یک تکه ای بیندازد و دلش خنک بشود، ازم پرسید: خوووووووووووب! چیکارا می کنی این روزا؟ می دانستم ته حرفش این است که بگوید چرا نمی روی سر کار و منتظر است من بگویم حوصله ام سر می رود، که زود بگوید خوب پاشو برو سر کار! گفتم: هیچی، کارای خونه رو. و یک لبخند گشاد بهش زدم. خودش بنا کرد با خودش گفتن: تو خونه موندن خیلی بده. البته زمان ما بد بود. الان فکر نکنم دیگه بد باشه. و منظورش این بودکه: اون وقتا ما خیلی کار می کردیم و شوهرها سَروری می کردند، الان که دوره ی شماست، نه زیاد کار می کنید، نه شوهرا بهتون سروری می کنند.
یک مارمولک موذی هست که فقط خدا می داند. یک طوری حرفش را می زند و منظورش را می رساند که فقط خودش بفهمد و من. بقیه بگویند: بیچاره منظوری نداشت که. از روی مهربونی گفت. تو الکی گیر می دی و فکر می کنی مامان بیچاره از همه ی حرفاش منظور داره.
برای همین چیزها و چند تجربه ی بد از صحبت های دوتایی با این زنک، حالا دیگر اصلاً دم به تله نمی دهم و هر جا بخواهد تنها گیرم بیاورد و مغزم را بدون حضور شاهد به کار بگیرد، از دستش فرار می کنم.
صحبت دوتایی با این، یعنی آن روی دیگرش را که فقط من می شناسم، خیلی علنی و بدون شاهدی نشان می دهد و من هم بعداً هرچه قسم بخورم به شوهرم که مادرت اینطور گفت، باورش نمی شود و فکر می کند غلو می کنم و منظوری نداشته. اگر دعوایمان هم بشود، باز حرف او پیش است و چون شاهدی نیست، من می شوم عروس بی حیا و پاچه ورمالیده و او با قلب به موقع بیمارش، می شود مادرشوهر طفلکی و مظلوم. برای همین است که دیگر به تله اش نمی افتم. حتی همان چند لحظه که پای ظرفشویی داریم با هم ظرف های شام را می شوییم، از فرصت استفاده می کند و روانم را خط خطی می کند و حرف هایش را می زند.
گاهی فکر می کنم پسرش هم درست چکیده و کمپوت گه خودش است. عیناً اخلاق مادرش را دارد. با همان سماجت و نفهمی و لجاجت. حتی کمی از خوش قلبی و بی خیالی و بلندنظری و زن دوستی پدرش را هم داشت، تا حالا توانسته بودم کمی تغییرش بدهم و رویش تأثیر بگذارم. حداقل کمی مثل پدرش طرفدار زنش و فامیل زنش بود. نه مثل مادرش کاملاً توی کون خانواده ی خودش. خاله زنک. سرتق. با غذا هیچی نخور. و حتی مذهبی. بله. حالا که فکر می کنم می بینم شوهر من تا 18 سالگی مذهبی بوده عین فامیل های مادرش. هنوز هم ته وجودش با قضیه درگیر است. اما ظاهراً عین لاییک هایی که همش دوست دارند سر این چیزها بحث کنند، دنبال تمسخر و جر و بحث و محکوم کردن بقیه به مذهبی بودن است. حتی اخلاق «خودبرتربینی» مادرش را هم دارد. و بی دست و پایی و بی کفایتی و وارفتگی  او را. تعجبی هم ندارد. این پسر هفت سال یکی یکدانه ی مادرش بوده و تنها آن سر دنیا خودش بوده و مادر عزیزتر از جانش. نه خواهر و برادری که رقیب و معیار سنجشش باشند و کمی از توجه و محبت مادر را جلب کنند. نه فامیلی در نزدیکی که مادره باهاشان رفت و آمد کند و اینقدر روی بچه اش زوم نکند. باید هم چنین چیزی از کار در می آمد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر