چهارشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۹۸

448:تولد ده سالگی وبلاگم


اگر حوصله داشتم الان می رفتم اولین پست ده سال پیش وبلاگم را از توی آرشیو بیرون می کشیدم و نشانتان می دادم که واقعاً اولین پست وبلاگ من مال 18 تیر 88 است. عجیب است. دلیل خاصی هم ندارد. اصلاً نمی دانم چرا در آن روز خاص وبلاگ زدم. هیچ انگیزه سیاسی هم پشت قضیه نبود. البته احتمالاً کاملاً تصادفی هم نبود. یعنی آن روزها من توی یک شرکتی در میدان بهارستان کار می کردم که وارد کننده ی کالاهای ارزان کادویی از چین بود.
بعد همین شوهرم هم آن موقع دوست پسرم بود و آن روزهای شلوغی مثل هر جوان دیگری ما هم دلمان می خواست با هم آن اطراف ول بگردیم و ببینیم چه خبر است. مخصوصاً که شرکت روبروی مجلس هم بود و آن روزها همش آن خیابان ها بسته و تحت حکومت نظامی و شلوغ بود و دوست پسرم هر روز می آمد دنبالم و با هم می رفتیم بیرون. حال و هوا یک طوری بود که هم کامپیوتر و اینترنت پرسرعت سر کار در دسترسم بود. هم انگیزه ی ول گشتن در اینترنت به دنبال اخبار، موجود بود. هم عشق ام دور و برم بود و بهم انگیزه می داد که یک چیزی یک جایی بنویسم. آدم در چنین روزهایی، روزهای جنگ و انقلاب و شلوغی و خون و زندان و احتمال مرگ و دوری، به نوشتن ترغیب می شود. انگیزه پیدا می کند. عاشق تر می شود. این چیزها خوراک نویسنده ها است.
به هر حال من همیشه سعی داشته ام سیاسی ننویسم و هرچه می نویسم حتماً و اکیداً در قالب روزمره نویسی و احساسات و تجارب شخصی ام باشد. قاطی یک گه خوری هایی نمی شوم. حتی دوره ی دانشگاه هم که همه دنبال این داستان ها بودند، من سرم به نوشتن و نقاشی و این چیزها گرم بود. علاقه ای به سیاست و فوتبال و چیزهای مردانه ندارم. این چیزها دیوانگی های مردانه است.
الان حسم به این وبلاگ و آرشیوش چه هست؟ مطلقاً هیچ. من بچه ای ندارم که بعداً بدهم نوشته هایم را در سن نوجوانی اش یا بعد از مرگم بخواند. این نوشته های روزمره هم ارزشی ندارد غیر از اینکه یک زمانی ده سال بعد شاید بخوانم و ببینم آن روزها چه حسی داشته ام و چقدر خوشحال یا غمگین بوده ام و چقدر حماقت کرده ام. وگرنه این نوشته ها ارزش دیگری برای هیچ کس نخواهند داشت.
یا مثلاً نهایتش می توانند به عنوان مدرک استفاده شوند که به خواهرم ثابت کنم من هیچوقت او را با یک بچه ی ده روزه به خیابان نینداخته ام. بلکه او بوده که پنج ماه با بچه و شوهرش در خانه مان (آن وقت ها مجرد بودم و در خانه پدرم زندگی می کردم) مهمان بوده و چون دو ضلع دیوارهای اتاق خواب هم فقط یک پارتیشن چوبی بود، رسماً زندگی مرا که سر کار می رفتم به جهنم تبدیل کرده بود و حتی نمی گذاشت در اوج گرمای مرداد ماه به خاطر اینکه بچه اش سرما نخورد، کولر روشن کنیم و تازه همه شان اصرار داشتند که از باد پنکه هم سرما می خورند و خشک می شوند و من باید پنکه را فقط روی خودم تنظیم کنم که باعث شد ماهیچه ی زیر دنده ی سمت چپم بگیرد و الان ده سال است که ول نمی کند و هنوز وقتی کمی باد سرد بخورد، می گیرد و بیچاره ام می کند. فقط همین وبلاگ بود که توانست بعد از ده سال دهان خواهرم را ببندد که اینقدر چرند تحویل همه ندهد و قضیه را طور دیگری جلوه ندهد. یک بار همین چند ماه پیش وسط بحث برای اولین بار به ذهنم رسید و بهش گفتم که اگر تو یادت نیست و حتی من هم یادم رفته، این وبلاگ هست و می توانم به یادداشت های آن دوره رجوع کنم و خیلی مستند برایت بخوانم که قضیه چطور بود. و آن وقت بود که برای اولین بار خواهرم خفه شد. واقعاً دهانش را بست و دیگر بحث را با آن حق به جانبی و اطمینان سابق ادامه نداد.
بله. این وبلاگ هست. این نوشته ها هستند. تاریخ مکتوب من است از اتفاقاتی که افتاده و اگر همه کس یادشان برود، من نباید یادم برود که داستان چطور بود و چه کسی چکار کرد.


پ.ن: اگر از ساعت 12 گذشت و الان 19 تیر حساب می شود به خاطر این است که الان یک ساعت است دارم سعی می کنم با این فیلترشکن تخمی یک عکس تولد ده سالگی روی وبلاگم آپلود کنم و نمی شود. آخرش هم بیخیالش شدم. ☹️☹️☹️☹️☹️

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر