سه‌شنبه، تیر ۲۵، ۱۳۹۸

451: شست خنگ پای شین


*
داشتم از فیدلی یکی از پست های طولانی وبلاگ خرس را می خواندم. همزمان داشتم عکس های قدیمی «ح» و «شین» را توی واتس اپ برای «ر» می فرستادم. (اگر کمکی می کند، ح و شین به ترتیب مردان مجرد و مطلقه، و ر یک زن متأهل با دختر 15 ساله است و هر سه دوستان جلسات داستان نویسی سابق هستند که بعدها تبدیل به رفقای صمیمی شدیم. و محض اطلاع الساعه دو یا سه سال است با شین قهرم. سر جریان یک سفر شمال و دعوای من و زنش. بعد هم زنش را طلاق داد البته. ولی من علیرغم اصرار ح و ر، دیگر باهاش آشتی نکردم. چون رفاقتش برایم زیر سوال رفت.)
به این فکر افتادم که اگر «شین» وبلاگ خرس را می خواند و می دید یک آدم معمولی و بی ادعا، یک بازرس بیمه ی کشتی، یک کارمند به قول خودش خاکستری، چقدر ساده و قشنگ و دوست داشتنی درباره بیماری فیستول و گردن درد و کتاب هایی که می خواند و روزمرگی هایش در چند صفحه می نویسند، شاید هرگز رمانی نمی نوشت و چاپ نمی کرد. چون که به نظرم «شین» زیادی این نوشتن را جدی گرفته. قضیه انتقال احساس است که به نظرم «خرس» بهتر از «شین» آن را فهمیده است. شین فقط خودش را با کتاب های تاریخی خفه می کند و سعی می کند به زبان قاجاری برای نوشتن تیپ داستان های آن زمان مسلط شود. و البته که دوره ی این اداها گذشته.
برای ر عکس های شست پای شین را که توی آرشیوم داشتم فرستادم و او خنده اش گرفت و باورش نمی شد که دعوای آن سال مان واقعاً سر شوخی درباره ی این عکس ها بوده که شین و زنش جنبه اش را نداشتند و زنش یکهو وسط شوخی قاطی کرد و او هم به جای ارائه توضیح درباره شوخی های قدیمی مان، بدون هیچ توضیحی به هیچ طرف، باعث بدتر شدن دعوا شد و آخرش متوجه شدم که واقعاً مرا مقصر می دانسته و فکر کرده عمدی در شوخی ام داشته ام و با زنش مشکل خاصی داشته ام. عجب!
به هرحال من واقعاً دو سه سال بود از دست شین دلخور بودم سر رفتار متکبرانه اش بعد از چاپ کتاب هایش. و اینکه دوستان جدید انتشاراتی اش دورش را گرفته بودند و دیگر ما را تحویل نمی گرفت و همیشه با تحقیر خطاب بهمان حرف می زد که شماها نوشتن را ول کردید و لابد چون اینکاره نبودید و استعدادتان قدر من نبود. یک سری دلخوری های قدیمی توی آن سفر بالا زد. البته واقعاً عمدی نداشتم و حتی سعی داشتم کاری کنم زنش احساس تنهایی نکند و الکی سر صحبت را با آن موجود عصبی و نحس و نچسب که هفت سال ازم کوچکتر بود باز می کردم و به کسشعرایش در باب وبلاگ نویسی و فالوئرهای فیس بوکش گوش می دادم. بیخودی اینقدر خودم را به خاطر آن زنیکه به زحمت انداختم که آخرش مثل سگ پاچه ام را بگیرد که چرا با شوهرش شوخی کرده ام. آن هم در جایی که شوهر خودم و ح و ر و شوهر و دخترش هم حضور داشتند! ما دوستان قدیمی ای بودیم. همه مان لااقل 15 سال بود همدیگر را می شناختیم. بعضی حتی 18 سال یا بیشتر. آنوقت یکی مان برود دست یک دختربچه ی متکبر و لوس و روانی را بگیرد و بردارد بیاورد وسط ما و انتظار داشته باشد وانمود کنیم هیچ صمیمیتی با هم نداریم و اصلاً باهاش شوخی هم نکنیم؟ یا مثلاً چهره ی دروغی و مجعولی از خودش نشان زنک داده باشد که انتظار داشته باشد ما هم به رویش نیاوریم؟ مردک یک سال قبلش توی سفر شمال، حلزون می گذاشت روی صورتش راه برود چون ماهواره گفته بود برای پوست خوب است، بعد وقتی وسط شوخی به این قضیه اشاره کردم، سرخ و سفید شد و انکار کرد. یا مثلاً سر شوخی درباره ی شستِ پای خنگ، یکهو زنش ترش کرد و پاشد قهر کرد و رفت طبقه ی بالا و حتی به من فرصت نداد ازش عذرخواهی کنم. یعنی چون دعوا دیروقت اتفاق افتاد و شدید هم بود، گرفتند خوابیدند و این تا صبح گرفت عین سکوی پینه دوزها نشست بالای سر شین  که اثبات کند چون اعصابش را خرد کرده ایم خوابش نمی برد. بعد هم چون همان نصف شب می خواسته شین را وادار کند برش گرداند خانه ی مادرش در شمال و شین این کار را نکرده، ساعت 5 صبح وادارش کرد راه بیفتند. حالا من شب تا دیروقت داشتم به ر می گفتم صبح که پاشدیم سر صبحانه ازش عذرخواهی می کنم. بعد هم که صدای جیر جیر تخته های کف خانه را شنیدم، آنقدر زود بود که باورم نشد اینها واقعاً رفتند.
فردایش تا عصر شین به ح که صاحبخانه بود حتی زنگ نزد عذرخواهی کند یا توضیحی بدهد. ح هم خیلی دلخور شده بود و با اینکه چیزی نمی گفت، اما داشت خودش را می خورد و عصری یکهو گفت که اگر شین زنگ نزند، قیدش را خواهد زد. بعد هم که مردک زنگ زده بود اصلاً به دعوا اشاره ای نکرده بود و توضیحی نداده بود و عذر هم نخواسته بود. گاو.
از شمال هم که برگشتیم ر خواست میان مان را جوش بدهد اما وقتی حرف های شین را به من  منتقل کرد من بیشتر عصبانی شدم و فهمیدم که شین واقعاً مرا مقصر می داند. حال اینکه من نشسته بودم که بیاید ازم عذرخواهی کند! بعد شروع به چت روی تلگرام کردیم و من هم دلخوری های سابق را بیرون ریختم و بهش گفتم که برایش چه کارهایی کرده ام و ازش چه انتظاری داشته ام و چقدر بی معرفتی کرده با آن رفتار شمالش، که یکهو او هم پاشنه ی دهانش را کشید و زد زیر همه چیز و با چنان لحن تحقیرآمیزی خطاب به من حرف زد که... دیگر دیدم هیچ فایده ای ندارد. این دوستی تمام شده است. بازیِ طناب کشی وقتی معنی دارد که آن طرف طناب در دست یک نیروی نسبتاً متوازن و همتراز باشد. اگر طناب روی زمین افتاده باشد و یک سرش را برداری که هی بکشی و ببری، این کار چه معنایی دارد اصلاً؟ رهایش کردم. ولش کردم برود. برایش هم آرزوی موفقیت کردم و گفتم که اگرچه نه از نزدیک، دورادور اخبار زندگی اش را خواهم شنید. و خیلی زودتر از چیزی که تصور می کردم شنیدم که طلاق گرفته و تحت درمان روانی است. و بعدتر، که نوشتن را رها کرده و افتاده به کار کردن مثل خر برای جبران عقب ماندگی های اقتصادی. کسی که ما را بابت همین قضیه مسخره می کرد. حالا خودش را ببین. و زندگی متأهلی غیر روشنفکرانه ای را که دست می انداخت، حالا زندگی خودش را ببین و زنی که ستایشش می کرد که نویسنده و مترجم است و ما در مقایسه با او عن و گه هستیم. زنی زیبا و نویسنده. اما در باطن، بیمار روانی و کودک نابالغ و سرشار از ادا اطوارها و خاله زنک بازی های اینستاگرامی.
حالا امشب سر همین عکس های قدیمی که داشتم توی آرشیو لپتاپ جدیدم مرتب شان می کردم، یاد شین افتادم و زندگی ای که بهش مغرور بود و زندگی فعلی اش. من اگر جای او بودم به دوستی که آزارش داده بودم و تحقیرش کرده بودم و او در جواب با پوزخند و نگاهی مطمئن و رنجیده، این روزهایم را پیش بینی کرده بود، زنگ می زدم و ازش می خواستم نه اینکه دوباره باهام آشتی کند و دوست شویم، بلکه فقط ببخشدم.
من این کار را کرده ام. من به آدم های گذشته ی زندگی ام زنگ زده ام و بابت رفتار احمقانه ی آن وقت هایم عذر خواسته ام. چون که همان طور که خودم نمی توانم خودم را بابت حماقتم ببخشم، می دانم که لااقل یک عذرخواهی بابت آزارها و رفتار زشتم به آن آدم ها بدهکارم. نه به خاطر اینکه دنیای بعد از مرگی هست. فقط به خاطر اینکه وجدان خودم راحت باشد و آن آدم مرا ببخشد و بداند که خودم فهمیده ام چقدر احمق بوده ام. فقط به خاطر بار سنگین شرمساری از خودم و گذشته ام.
اما می دانم شین آدمی نیست که به اشتباهش اعتراف کند. چون که هنوز همانقدر احمق و مغرور است.


پ.ن:

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر