دوشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۹۸

456: عمو ویگیلی و منیژه و ح.ن


من دیشب به قدر یک جنگ هشت ساله خون از دست داده ام. هر دو ساعت هراسان از خواب پریده ام و به توالت دویده ام و نوار بهداشتی عوض کرده ام. جوری از من خون رفته که الآن یک حالت روحانی بین مرگ و زندگی دارم. واقعاً حس می کنم تمام دست و پا و تنم گزگز می کند و چشم هایم نورهای گریزان توی  هوا می بیند.  دلیلش هم فیبروم و افتادگی رَحم است. افتادگی هم مال آسم و سرفه های همیشگی است.
شاید برای همین وقتی همان دیشب یاد ح.ن افتادم، قبل از هر چیزی متوجه حال و هوای عرفانی و نورانی اش شدم. یک هاله ی نوری دور خودش دارد. آدم خاصی هست. حتی ده سال پیش که وبلاگش را می خواندم، بین آن همه آدم حس می کردم این یکی نور بالا می زند. توی توییتر سرچش کردم و متوجه شدم بلاکش کرده ام. من فقط به دو دلیل بلاک می کنم: نخواهم یکی را ببینم، یا نخواهم یکی مرا ببیند. در مورد ح.ن مورد دوم صادق است وگرنه خودم خیلی دلم می خواهد نوشته هایش را ببینم. بین این بچه های وبلاگ نویس که هنوز گوشه و کنار می بینم شان، ح.ن کسی است که هنوز خودش را از دست نداده. یک جایی ته خودش زنده است. یک نوری ته راهروی تاریک رفتار علی السویه اش می بینم که انگار پدر ژپتو ته دالان تاریک شکم نهنگ، شمعی روشن کرده باشد و بعد از سال ها هنوز آنجا زنده باشد.
ح.ن مثل من است. کلماتش. شخصیت اش. اما نمی توانم بهش بگویم. مثل دو قطار شیشه ای در دو ریل موازی هستیم. واگن های او کمی جلوتر از من است و من هرگز نمی توانم در حال حرکت با همین سرعت ثابت، خودم را به واگن اولش برسانم. حتی اگر موازی و کاملاً کنار هم حرکت می کردیم هم جنس شیشه ای و غیر قابل انعطاف مان نمی گذاشت سرمان را به سمت هم برگردانیم. ما در زمان منجمد شده ایم. مثل ساس هایی درون کهربا.
ح.ن خیلی خوب است. روح کودکانه و پاکی دارد. از پشت آنهمه ریش و پشم و غرور و سکوت، یک شازده کوچولو دارد روی سیارک خودش تک و تنها زندگی می کند و کسی را هم به سیارکش راه نمی دهد. نقش دوست دخترش را نمی دانم. او هم آدم خاصی است. شخصیت عصبی و خل و چل و عجیبی دارد. جرأت نزدیک شدن بهش را ندارم. ترجیح می دهم همانطور که از خودش، از دوست دخترش هم فاصله بگیرم. رابطه ی عجیبی دارند. من نمی فهمم اش. فقط این را می فهمم که دختره هیستریک است. و تجربه ی دعوا با شین و زن هیستریک اش، این را بهم فهماند که نزدیک آدم های عصبی و دمدمی مزاج نشوم. من آدم های آرام و ثابت را ترجیح می دهم.
دیشب خواب منیژه.چ را دیدم. یک دختری توی دانشگاه مان بود که مثل من همه فکر می کردند با آن اعتماد به نفس و دل و جرأت و شخصیت اعتراضی، آخرش یک چیزی می شود. بعدها فهمیدم کارمند شده. مثل من که بعدترها شدم. و حسابی لاغر شده بود. آن سال های دانشگاه مد بود دخترها سایه های رنگین کمانی و علی الخصوص سبز-آبی عجیب و غریبی پشت چشم هایشان می زدند اما به فکر پوست شان نبودند. روی همان پوست های آفتابسوخته و زرد خودشان سایه های رنگین کمانی می زدند و دور چشم شان را سبز می کردند و ابروهایشان را نازک و کمانی و رژلب های براق و مایع می زدند و شلوارهای کوتاه می پوشیدند. عین جنده های کتک خورده آرایش می کردیم آن سال ها. حالا اما دخترها بیشتر عمل جراحی زیبایی می کنند و گونه های برجسته و دماغ های کوچک که پشت تپه های گونه ها و لب های پروتزی و بوتاکسی شان گم می شود. و آرایش های گریمی می کنند. حالا دخترها توی عکس ها دست کم تمیزتر به نظر می رسند. اما دخترهای آن سال ها راحت تر می خندیدند و لبخندهایشان سنگی نبود. با همان مژه های به هم چسبیده و خط چشم های ناشیانه و رژلب های برق برقی، از ته دل می خندیدند. چون که پسرها هنوز برای دخترها احترام قائل بودند و هنوز عاشق می شدند و هنوز ناز می کشیدند. الآن چی؟ پسرها محل سگ به دخترها نمی دهند. وقتی کافه می روند، نوبتی حساب می کنند و هدایای گرانقیمت از دخترها طلب می کنند. موقع خواستگاری هم برای دخترها شرط و شروط می گذارند. اینطوری است.
خلاصه منیژه از آن دخترهای ذاتاً بَرنده به نظر می رسید. جنگنده و وحشی و با اعتماد به نفس. همیشه از هرچیزی که می گفت مطمئن بود و کسی را در حد خودش نمی دانست. چرا؟ به گمانم چون فلسفه خوانده بود و لائیک شده بود و حس می کرد از همه بهتر است و کسی درکش نمی کند. یک شب تا صب توی خوابگاهشان با هم درباره خدا حرف زدیم.
دیشب خواب دیدم توی شمال هستم. مازندران آنجاها. منیژه را تصادفی وسط یک مسافرت یا همچین چیزی دیدم توی بازار. خواستم مهمانش شوم. مرا برد به یک کارگاه با کارگرهای بدبخت عین چینی ها که توی قوطی های کوچک کشویی چوبی می خوابیدند. از یک در گربه رو هم به کارگاه رفت و آمد می کردند. همه چیز شبیه وضعیت کارگرهای بدبخت چینی و افغانی بود. هرجور کارگری که هیچ نظارتی به وضعیت زندگی و کاری نباشد و کارفرما استثمارش کند. بعد من هی می خواستم نق بزنم اما از منیژه و اینکه مهمانش هستم خجالت می کشیدم. به خودم می گفتم به هر حال خودم آویزانش شدم. او که نخواست ازم. بعد هم اگر به وضعیتش نق بزنم، فکر می کند دارم تحقیرش می کنم. ناراحت می شود. همین است که هست. نمی خواهی راهت را بکش و برو. چیزی برای نق زدن نیست.
منیژه یک طوری عصبی و غمگین بود. مثل کسانی که مدت ها رنج کشیده اند و از همه کس و همه چیز متنفرند و یک خشم پنهانی به همه دارند  چون که فکر می کنند وقتی اینها رنج می کشیده اند، هیچ کس به تخمش نبوده و همه در حال عشق و حال خودشان بوده اند.
حالا یادم افتاد چه چیزی بین منیژه و ح.ن مشترک بود که همزمان یاد هر دویشان افتادم: همین رنج مزمن و خشم و خودخوری پنهان. همین سکوت و نفرت توی چشم ها. همین انتظاراتی که آدم از خودش دارد و برآورده نمی شود و آدم شرمنده ی خودش می شود. بعد دیگر همیشه و همه جا با سری خمیده از مقابل همه می گذری و گاهی وقتی سعی می کنند بهت نزدیک شوند سرت را بالا می کنی و در سکوت نگاهشان می کنی و می گذری. منیژه و ح.ن اینطور آدم هایی شده بودند. همان طور که من شده ام. اما من تقریباً خودم را بخشیده ام. سعی کرده ام تمام گناه را خودم به دوش نکشم. گناه ایده آلیست بودن را. گناه بلندپروازی هایم را.
یاد داستان «عمو ویگیلی در کانِتیکت» افتادم. دو زن که دوست قدیمی هستند، یک شب مست می کنند و یکی شان وقتی یاد عشق قدیمی اش که سربازی بوده که در جنگ کشته شده می افتد، با گریه به آن یکی می گوید: من دختر بدی بودم؟
این جمله خیلی غمگین است. انتظارات و سوألات آدم از خودش را نشان می دهد. آن دیگری هیچ کس نیست. توی آن مستی تو داری با خودت و گذشته ات و خاطراتت و آرزوهایت حرف می زنی. و همیشه خودت را به خاطر بدبختی هایت محکوم می کنی.
ح.ن جایی درباره ی «آشتی با خود» نوشته و دوستش را که خواسته او را وادار به خواندن کتاب های روانشناسی برای آشتی با  خودش بکند، مسخره کرده. ح.ن مثل من و منیژه در رنج است. رنج آدم های ایده آلیست که دنیا به شکل خواسته هایشان نمی شود و سرخورده و غمگین و تلخ می شوند.
با اینهمه، شمعی در انتهای دالان تاریک ما روشن است هنوز. و از همان کورسوی ضعیف است که هنوز همدیگر را میان غریبه ها به جا می آوریم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر