این نوشته مال اواسط آذر 97 است و قرار نبود هیچ وقت روی وبلاگم بگذارمش. قضیه خود به خود شاید در اثر نشان دادن واکنش و حساسیت من به طرف، و شاید بعد از اینکه شوهرم متوجه شد من واقعاً اعتمادم را بهش از دست داده ام، و شاید همینطوری شانسی، جمع و جور شد. اما همان یک ماه آخر که من داشتم هول هولی تمام اطلاعات شخصی کامپیوتر محل کارم را آپلود می کردم توی اکانت گوگلم (چون اداره داشت تعطیل می شد)، این فایل ورد را هم بک آپ گرفته بودم و همین الان بهش برخورد کردم. خواستم پاکش کنم، ولی وقتی یک بار دیگر خواندمش، دیدم بهتر است یک جایی داشته باشمش. چون که هیچ بعید نیست در آینده دوباره این اتفاق بیفتد و من دوباره دچار همین سردرگمی و احساسات متناقض شوم. دوست دارم اینها یک جایی بماند تا یادم نرود این شکافی را که روزی در اعتمادم نسبت به همه چیز ایجاد شد:
همهجور فکری به ذهنم رسیده، اما راهحل اساسی نیست.
صبح ساعت 7:٣٠ توی بیآرتی دارم به این فکر میکنم: اینها چطور وارد زندگی ما شدند؟ چطور این آدم مثل مار سمی، خزید زیر پوست رابطهی ما؟ چه شد که اینطور دست و پای من بسته شد که جلوی چشمام شوهرم با یک زن دیگر دو بار برود کافه بنشیند ٤-٣ ساعت حرف بزند و من نتوانم واکنش جدی نشان بدهم؟ چطور بهش اجازه دادم هر شب با زن مردم چت کند و خصوصیترین مسائل زندگیمان را بهش بگوید و چیزهایی به هم بگویند که من ندانم و آن زن ازش بخواهد که از حرفهایشان و قرارشان چیزی به من نگوید چون «من ناراحت میشوم»؟!
چطور با خودم این کار را کردم و خودم را در چنین وضع اسفباری قرار دادم؟ نکند سرنوشت من این باشد که همیشه مفعول واقع شوم و دیگران دربارهام و برایم تصمیم بگیرند؟ مثلاً یک زن، با پوشش مشاور، وارد رابطه ما بشود و بنشیند زیر پای شوهرم که چنین کن و چنان کن و برای زندگی من نسخه بپیچد و بریند توی رابطهی ما و... بعدش مهم نیست. این آدم حتی اگر زن هم نبود، حق چنین ورودی را در پوشش دوستانه به خصوصیترین مسائل ما نداشت. مثلاً تصور کن شوهر من برود سیر تا پیاز دعواهایمان را برای یک دوست مشترک آقا تعریف کند. من ناراحت نمیشوم؟ چرا. معلوم است که میشوم. به کسی چه ربطی داشته؟ حتی شوهرم از اینکه من گاهی برای «خواهر» خودم درددل کنم و مسائل خصوصیمان را بگویم، ترش میکند.
چه کسی به یک روانشناس مجوز ورود دوستانه به یک رابطه را میدهد؟ آیا شوهر من رفته پول پرداخت کرده که برود پیش روانشناس؟ چرا روانشناس باید آشنا باشد؟ چرا نباید شرایط من و او پیش روانشناس برابر باشد؟ چرا روانشناس باید زن باشد؟ چرا او باید روانشناس را انتخاب کند؟ اگر فکر میکند به یک مشاور یا روانشناس احتیاج داریم، من میگردم یک متخصص بیطرف پیدا میکنم و وادارش میکنم ساعتی 100.000 تومان بدهد و کونش پاره بشود تا یکطرفه به قاضی نرفته باشد و لاس بیخودی با رفیقش را نگذارد به پای درمان رابطهمان.
اما اینها را به چه کسی جز خواهرم میتوانم بگویم؟ قلبم دارد میترکد و حرفم را حتی به شوهرم نمیتوانم بگویم. غریبهترین آدم شده برایم. انگار با یک خائن و یک غریبهی خطرناک که به همهچیزم مفت و مجانی دسترسی دارد، دارم زیر یک سقف توی یک خانه زندگی میکنم. دشمنی که هیچرقمه حریفاش نیستم و ابزار لازم برای مبارزه با او را ندارم.
احساس خطر کردهام؟ چرا نباید بکنم؟ مگر یک عالمه روانشناس و وکیل و پزشک به همین سادگی وارد خصوصیترین بخشهای زندگی مردم نشدهاند و آدمها را از رابطهشان بیرون نکشیدهاند و باهاشان توی رابطه نرفتهاند و با هم ازدواج نکردهاند؟
من باید گوشی را دست شوهرش بدهم؟ باید از او کمک بخواهم؟ آنها که همینطوری هم رابطهشان به گوز بند است و خودشان علنی میگویند که دارند طلاق میگیرند. پسره خیلی شیک و مجلسی برگشت بهم گفت: میبینی من چقدر نسبت به مناسبات زنم با بقیه بیغیرت شدم؟ چون که دیگه برام مهم نیست.
بهش گفتم: اگه چند ساله سکس ندارین، پس چیکار میکنین؟
گفت «خودارضایی» و... اینکه فکر میکند زنش مخفیانه «سرش یک جایی بند است»!
آفرین! ببین من دلم را به کی خوش کردهام!
چاره چیست؟
بروم با شوهرش رابطه ایجاد کنم و بروم کافه بنشینم چند ساعت زر بزنم که حسودیاش تحریک بشود؟ تخمش هم نیست. میدانم. از خدا خواسته است که بهانه را هم دستش بدهم حتی.
ببین! نه اینکه من واقعاً به این ازدواج دلگرم باشم و مشکلی نداشته باشم و قرار باشد تا ابد با این آدم زندگی کنم، اما قسمت آزاردهندهی ماجرا این است که باید خودم برای آیندهام تصمیمگیرنده باشم، که در این شرایط، نیستم. یعنی کسی دارد هلام میدهد و رابطه را به سمتی میبرد که من خسته بشوم، ناراحت بشوم، نتوانم ببخشم و طلاق بگیرم.
بله، من از اینکه شوهرم دورم بزند و بپیچاندم و بهم دروغ بگوید و دلش با زن دیگری باشد و با او بیش از من صادق باشد، داغان میشوم. 17 سال زندگیام پیش چشمام میآید. چیزهایی که از این آدم نخواستم. جاهایی که کوتاه آمدم و از حق سنتیام استفاده نکردم و فاز روشنفکری برداشتم که چی؟ که زندگی«مان» است و رابطه«مان» است و آینده«مان» است و باید هر دو «با هم» بسازیماش. بعد خر بیار و باقالی بار کن که شوهرت یکهو به این نتیجه برسد که تو این وسط هیچکارهای و خودش با یک نفر دیگر باید بنشینند دربارهی آیندهتان تصمیم بگیرند.
زنهایی که بهشان خیانت میشود...
زنهایی که وقتی نیستند، زن دیگری در بسترشان میخوابد...
زنهایی که وقتی خانه نیستند، زن دیگری با لیوانشان آب میخورد و در توالت فرنگیشان میشاشد و میرود سر یخچالشان...
زنهایی که یکهو یکی از شوهرشان حامله میشود و سرنوشت آن بچه، مهمتر از سرنوشت اینها و چند سال رابطه و آنهمه آرزویشان برای آینده میشود...
چقدر به این زنها نزدیک شدهام، در حوالی چهل سالگی.
وقتهایی بوده که آدمهای سابق، آنهایی که زمانی دوستم داشتند و هنوز مرا میخواستند، دور و برم پلکیدهاند و خواستهاند بهم نزدیکتر شوند که نگذاشتهام و کات کردهام. وقتهایی بوده که خودم هم ته ته دلم، خواستهام به کسی نزدیکتر شوم و باز هم نزدیکتر... اما پا پس کشیدهام و به تنهایی دونفرهی خودم برگشتهام. چون که از خیانت متنفر بودهام. همیشه. همیشه. همیشه از خیانت متنفرترین بودهام.
یک وقتی مرد متأهلی بود که دوستم داشت. حتی به دوستپسر من حسادت میکرد. یکجا یک لحظه، صحنهای پیش آمد که فشار و سنگینی تمام عالم را بر دوشام هوار کرد و از آن رابطه برای همیشه خارج شدم. آن مدت، زخم اثنیعشر هم گرفتم، از بس روانام ناآسوده و پریشان بود. از اینکه زناش چه فکر میکند؟ چه حالی دارد؟ یک بار بهم گفت: تو بیشتر از من، به زنام فکر میکنی!
من به جای اینکه به او فکر کنم، به زناش فکر میکردم. من حتی در نقش او فرو رفته بودم و در جایگاه او، به زناش فکر میکردم.
یک بار زناش به من زنگ زد و گریه کرد و دربارهی شوهرش و اینکه عکسهای تکی بیخبر و یکهویی از من در جمع دوستان مشترکمان گرفته و پیش خودش نگه داشته، گفت. بهش گفتم برود مشکل زندگیاش را بین خودشان و با شوهرش حل کند، به جای اینکه مرا درگیر کند. بعد واقعاً آن مرد را از خودم کندم و دور کردم. تمام درها را به رویاش بستم و نگذاشتم با هیچ ترفندی بهم نزدیک شود. بعدتر شنیدم که واقعاً طلاق گرفتهاند و دروغ نمیگفته، اما به من چه ربطی داشت؟ من آن پرونده را برای همیشه برای خودم بسته بودم. من آدم رابطهی سهنفره یا بیشتر نبودهام هیچوقت. هیچکس هیچزمانی نتوانسته مرا درگیر چنین روابطی کند. من آدم ساده و سرراستی هستم. پیچیدگی آزارم میدهد.
دیشب «همه میدانند» اصغر فرهادی را دیدم. شاید این به همریختگی امروزم برای همین باشد. فیلم عجیبی بود. (پنلوپه کروز) با دختر نوجوان و پسر کوچکاش برای عروسی خواهرش آمده به روستای پدری. شوهرش حضور ندارد. معشوق سابقاش (خاویر باردم) را با زناش میبیند. هیچ خبری نیست تا شب عروسی. یکهو دخترک دزدیده میشود و اینها از ترس کشتهشدناش به دست آدمرباها، حتی به پلیس نمیگویند و سعی میکنند ماجرا را خودشان مخفیانه پیگیری کنند. بعد روابط قاطی میشوند و چیزها روی دایره میریزند و حرفهای نگفته از ته گلو بالا میآیند و تمام خانواده به هم میریزند.
معلوم میشود دخترک، دختر (خاویر باردم) است. یک بار که زن بدون شوهرش رفته زادگاهش، همان اوایل ازدواج، به خاطر شوهر الکلی و مشکلاتاش دلسرد و خسته بوده. معشوق سابق را میبیند و توی راه فرودگاه، اتفاقی که نباید بیفتد میافتد. مرد نمیداند اما زن باردار میشود و به شوهر الکلیاش میگوید و اتفاقاً برعکس، بچه باعث نجات شوهره از الکل و سر و سامان گرفتن زندگیشان میشود.
همه اینها هیچ. تمام این آدمها سهم خودشان را از حضور این بچه و روابط میبرند. شوهر زن، هنوز دختر و همسرش را دارد، بدون اینکه پولی داده باشد. زن، دخترش را برمیگرداند و میرود سر زندگیاش، انگار اتفاقی نیفتاده. حتی خاویر باردم که پول و زمیناش را از دست میدهد، یک فرزند به دست میآورد و در انتها لبخند رضایتی از اینهمه به لب دارد. اما زناش چه؟ زنی که بچه نخواسته و نیاورده. بیخبر از عشق سابق شوهرش، بیخبر از نطفهای که پیش از ورودش به زندگی مرد در جای دیگری بسته شده و بچهای که به وجود آمده، وارد رابطهای شده. 16 سال زندگی کرده. زندگی با تمام سختیهایش. با شوهرش روی زمینی بایر جان کندهاند و آبادش کردهاند و حالا... شوهر، زمین را برای خاطر دخترِ تازه از راه رسیدهاش میفروشد. تمام زندگیاش را با زن نادیده میگیرد و زن حتی نمیداند که قضیه «بچه» است، یا عشق پابرجا به «معشوقهی سابق»؟ یکهو همهچیزش را با هم از دست میدهد: شوهرش و داراییاش را که سرش جان کنده تا به دستاش آورده.
زن رها میکند و میرود. مگر چارهای هم جز این دارد؟
زن، مفعولِ این رابطه است. برایش تصمیم گرفته شده و اجرا شده. خودش هیچکاره بوده است. حتی قبل از ورودش به زندگی مرد، حکماش صادر شده بوده. زنِ بدبختِ بیخبر.
به مهریهام فکر میکنم برای «انتقام». مگر یک زن کِی به فکر مهریهاش میافتد؟ مهریهای که همیشه هست و هیچوقت به کار نمیآید، مگر زمانی که یک زن با تمام وجود بخواهد که ازش استفاده کند و زندگیاش را با خاک یکسان کند. وقتی که دیگر چیز مشترکی وجود ندارد و مرد است که باعث این جدایی است.
فکر کردن به این چیزها دور از شأن من است. به هم میریزدم. باورکردنی نیست که من دارم به این چیزها فکر میکنم. چه کسی مرا درگیر این کثافتکاری کرد؟
در حوالی چهل سالگی، کنار پنجرهی دستشویی محل کارم ایستادهام و دارم پارک نیاوران را برای آخرین بار تماشا میکنم و به تمام این چیزها فکر میکنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر