سه‌شنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۹۸

454: صیقلی



هرچقدر بیشتر می نویسم، بیشتر یادم می آید. بیشتر به تحلیل و شناخت و قضاوت خودم نزدیک می شوم. بیشتر سبک و رها می شوم.
این وبلاگ اگر به درد تحلیل خودم نخورد، پس به چه دردی می خورد؟ به درد اینکه زن داداش سابقم یواشکی همه اش را پرینت بگیرد و ببرد توی دادگاه طلاقش، بکوبد توی صورت برادرم؟ یا اینکه دختر بیست ساله ی دکتر «ق» در آلمان یک شبه تمام آرشیوم را بخواند. بعد به محض اینکه یک چیزی درباره پدرش بنویسم و نخواهم بخواند، یکهو بهش بر بخورد و بریند به هیکلم؟ یا مثلاً «ر» به دخترش بگوید بخوان که نوشتن یاد بگیری؟
من نمی خواهم دستاویز رسیدن دیگران به هدف هایشان باشم. هرکس هر قصدی که دارد، نباید از این نوشته ها برای به دست آوردنش استفاده کند. یا لااقل قبل از اینکه هرکس استفاده ای غیر از لذت و سرگرمی ازشان ببرد، باید که به درد شناختن خودم بخورد.
من آدمی بوده ام که گذاشته ام بهم توهین بشود. نامزد اولم و خانواده اش. حالا هم شوهرم و خانواده اش. دوست پسرهای سابق ام. دوستانم. حتی دختر کوچک استاد فلسفه ی سابقم که الان هیچ نقشی توی زندگی ام ندارد. یا «شین» که آنهمه برایش دوست خوبی بودم و آخرش به خاطر یک لکاته آنطور بهم رید. حتی یک سری فالوئر و خواننده ی ناشناس. به هرکسی اجازه داده ام از راه برسد و بهم توهین کند. یاد آن شعر فروغ فرخزاد می افتم که گفت: «و زخم های من همه از عشق است...». انگار است که لباسم را روی صفحه ی این وبلاگ بالا زده ام و جای زخم های برجسته و زشت تازیانه ها را نشان ملت می دهم که ببینید، من برده ی مهربانی و دوستی خودم بوده ام. برده ی بخشش و کوتاه آمدن و کم دیدن خودم. این جای زخم شلاق آدم هایی است که از زندگی ام رد شده اند.
بعد ملت نگاه می کنند و به جای اینکه دل بسوزانند یا عبرت بگیرند، پیش خودشان می گویند: آخ جان! برده ی مفت! شلاق خورش هم که خوب است!
این چیزها را خوب بلدم. توی این ده سال روی این وبلاگ همه چیزی دیده ام. توی این چهل سال زندگی ام هم خیلی چیزها دیده ام. حالا دیگر چشم و انتظاری از این وبلاگ ندارم. قرار نیست بترکاند و خواننده هایش هی بیشتر بشوند و بعد چاپش کنم و بابتش نوبل بگیرم. کار احمقانه ای که وبلاگ نویسان نسل اول فارسی کردند. بردند نوشته های وبلاگی شان را کتاب کردند و منتظر معجزه شدند. اما هیچ خبری نشد. چون خواننده های مجازی یک گروه آدم منزوی باهوش هستند. اما سایر مردم، یک سری ملت اجتماعی و خوش خنده و امیدوار و فرصت طلب و فعال هستند و دردشان درد انزوا از جنس وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی نیست. ماها را آدم هایی مثل خودمان می خوانند. پس چرا باید توقع بیش از این داشت؟ چه آدمی آن بیرون دوست دارد مشکلات و دغدغه های شخصیِ یک نفر را که مثل خودش نیست و ربطی بهش ندارد بخواند؟
الان آرشیو وبلاگ اولم را باز کردم و دیدم ای وای بر من. چقدر لحن و کلمات و نگاهم متفاوت از حالا بوده. الان حتی جرأت خواندن آن مزخرفات را دوباره ندارم. اصلاً فکر می کنم حتی اگر فیلترشکن بگذارد و سیستم گند بلاگر بالأخره پا بدهد که فایل .xml  را آپلود کنم، شاید به محض اینکه آن نوشته ها در اختیارم قرار بگیرد، نصف شان را حذف کنم. مثل احساس آدم به یک لباس قرمز زیبا که بیست سال پیش می پوشیده و حالا ته انباری توی یک بقچه است. به خودت می گویی فقط کافیست که پیدایش کنم. می پوشمش و باز همان دلبر زیبای جوان کمر باریک می شوم. بعد که بالاخره با جان کندنی لباس را پیدا می کنی، می بینی نصفش را بید خورده و اگر هم نخورده بود، اصلاً سایزت نمی شد و اگر هم می شد، اصلاً آن چیزی که در ذهنت بود نیست. هزاران لباس قرمز زیباتر از این پشت ویترین مغازه ها هستند که اینقدر هم اُمل و زشت و از مد افتاده نیستند. این جستجو، این نوستالژی، فقط علیه خودش شمشیر می کشد. فقط به خودش ضربه می زند و تمام زیبایی خیالی چهره ی خودش را می خراشد. از ابتدا نباید نقب زد و جستجو کرد و به دنبال بازیابی گذشته بود. گذشته، فقط در زمان خودش زیبا بوده. اگر از جایش تکانش بدهی، مثل یک گیاه می پلاسد و از بین می رود.
هفته ی پیش در حین مرتب کردن و انتقال فایل های سیستم قدیمی به لپتاپ جدید، موقع دیدن عکس های قدیمی، یک تجربه های از غم گذشتن زمان و پیر شدن را از سر گذراندم. بعد هرچه بیشتر عکس ها وارسی کردم، متوجه شدم نه فقط من، که همه پیر شده اند. مامان و بالا و عمه و شوهرش اگر قیافه هایشان را می دیدند، گریه می کردند. برادرم اگر هفت سال پیش خودش را می دید (قبل از اینکه یک بچه ی اوتیستیک بیاورد) از شادابی چهره اش جا می خورد. خواهرم از پوست صاف و گونه های توپُرش حیرت می کرد. فقط من نبودم که موهای پیشانی ام عقب رفته بود و چاق و شکسته شده بودم.
بعد دقیق تر نگاه کردم و اتفاقی را که پشت عکس ها جریان داشت دیدم: هفت سال پیش ما نامزد بودیم و ظرف دو سال چندین مسافرت با دوستان و خانواده رفته بودیم و بارها درکه و کلکچال و پارک طالقانی رفته بودیم. گرگان. تبریز. گیلان. مشهد. چقدر گشت و گذار کرده بودیم. چقدر دوستانی داشتیم که حالا یا رفته اند و بین مان به هم خورده یا هستند و خبری ازشان نیست. دو تا از دوستان دبیرستان شوهرم. دو تا از دوستان سربازی اش. دوستان دانشگاه من. همکاران سابق اداره ام. چقدر آدم دور و برمان بود. چقدر خوشحال و خوشگذران بودیم. چه شد که اینطور چاق و تلخ و ناامید و خانه نشین شدیم؟ خانه خریدن. خانه خریدن بیچاره مان کرد. این دو سه بار کن فیکون شدن اوضاع اقتصادی پیرمان کرد. خودمان را اسیر اهداف بلندمدت کردیم و خوشی های لحظه ای و دوستان مان را از دست دادیم.
امشب به شوهرم گفتم: ما خیلی جاها می رفتیم اون وقتا. چقدر با فلانی و فلانی می گشتیم. چقدر مسافرت و کوه و در و دشت رفتیم. چه مون شد یهو؟ باید بازم به اون روزا و اون خوشی برگردیم.
اما ته دلم تقریباً مطمئنم که امکان پذیر نیست. چون که دیگر دل هایمان اندازه ی آن وقت ها خوش و بی خیال نیست.
به گمانم همین وقت هاست توی زندگی که آدم ها دوباره عاشق می شوند. عاشق می شوند تا بهانه ای برای زندگی و سرخوشی پیدا کنند. مثل وقتی که شاملو رقصش گرفته بود. پیرانه سر. دیوانه وار. تنها... آدم ها از تنهایی و بی پناهی و مواجهه با حقیقت وجودشان وحشت می کنند. انگار همه ی عمرت را صرف صیقل دادن آینه ای کرده باشی و درست وقتی کارت کامل شد، متوجه شوی که دیگر قرار است برای ابد توی آن به قیافه ی زشت خودت خیره شوی. یکهو متوجه شوی که دیگر همین است که هست. بهتر هم قرار نیست بشود. آنوقت خودت با دست های خودت می زنی حاصل یک عمر تلاشت را می شکنی و پا می شوی بیرون می زنی. چون که فرصت کم است و اگر همین را هم از دست بدهی، بد باخته ای. بد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر