چهارشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۹۸

452: اصلاً چی شد که قضیه ی شین را گفتم


آهان راستی یادم آمد که توی پست قبلی چه می خواستم بگویم که با مطرح شدن قضیه ی دعوایم با «شین» دوباره عصبی شدم و اصل ماجرا یادم رفت.
می خواستم درباره این بگویم که سابقاً همین «ح» بهم گفته بود که آدم بخشاینده ای هستم و راحت بدی های دیگران را می بخشم و او باید از من یاد بگیرد.
بله. راستش حالا که یادم می آید، جداً ساده می بخشیدم و فراموش می کردم. چون جوان بودم و پوست کلفت. چون امیدوار و ساده و خوشحال بودم. چون کلی امید و آرزو داشتم برای آینده ام. اما حالا دیگر تلخ و ناامید و افسرده ام، و علت اینکه دیگران را نمی بخشم، نه به خاطر کینه ای شدن و متنفر بودن ازشان است. بلکه صرفاً خسته شده ام از ساده بودن و بخشیدن و باز ضربه خوردن از آدم ها. یک علت دیگرش هم این است که حالا طبیعت آدمیزاد را بهتر می شناسم و به خاطر خودم هم که شده، سعی می کنم از آدم های عوضی فاصله بگیرم. وقتی کسی رفتار بدی با من می کند و جایی کاری می کند که حس می کنم تا ته روحش را دیده ام، دیگر بهش اعتماد نمی کنم و ازش فاصله می گیرم. این برای آن است که این آدم را برای خودم خطرناک و مضر تشخیص داده ام. فکر می کنم این غریزه ای است که تمام جانوران دارند. غریزه ی صیانت از نفس. یک عکس العمل کاملاً طبیعی به خطرات تهدیدکننده ی محیطی است.
مثلاً من وقتی 18 سالم بود واقعاً ساده بودم و بلد نبودم چطور از خودم دفاع کنم. وقتی کسی بهم توهین می کرد، هاج و واج بهش نگاه می کردم و نمی دانستم اصلاً باید ناراحت بشوم و این ناراحتی را نشان بدهم یا نه. حس می کردم برای ناراحت شدن، باید از دیگران اجازه بگیرم. حق ندارم بهم بر بخورد و واکنش نشان بدهم. به دیگران اجازه می دادم باهام بدرفتاری کنند و همیشه من بودم که در آشتی پیش قدم می شدم، حالا هر چقدر هم که طرفم بهم توهین کرده بود. حالا که فکرش را می کنم، این رفتاری بود که از مادرم یاد گرفته بودم. مادرم توسری خور و خاک بر سر بوده همیشه. به همه کس اجازه داده بهش توهین کنند. از هیچ کس هیچ وقت هیچ توقعی درباره ی خودش نداشته. همیشه قانع و راضی بوده و از کسی چیزی نخواسته. حتی از من که دخترش هستم و هرچه در توانش بوده برایم کرده، توقع ندارد و نمی خواهد که وقتی دست تنهاست، کاری برایش انجام بدهم. هیچ وقت خودش نمی گوید. شاید پدرم با پررویی به رویمان بیاورد، که او هم حق ندارد. چون خودش برایمان کاری نکرده. حق هم ندارد وکیل وصی مادرم شود چون یک عمر این خودش بوده که مادرم را اذیت کرده و در حقش ظلم کرده و الان مادرم به یک وکیل برای اعلام جرم علیه خود او نیاز دارد. نه اینکه تازه او بیاید ادای مهربانی و دلسوزی برای مادرم را در بیاورد. که باز هم بدا به حال این زن بدبخت که دلسوزش همان شکنجه گرش باشد نهایتاً. بچه هایش هم که ما باشیم هیچ گهی برایش نخوریم آخرش. چقدر باید این زن بدبخت باشد؟
اما قضیه ی شین و ارتباطش با این بحث را باز یادم نرود. قضیه من و شین به نظرم سمبل پاسخ محکم من به رفتار زشت و نامربوط است. تا آنجا که یادم می آید  این اولین بار است که یک نفر را خیلی جدی کنار گذاشته ام و دیگر نخواسته ام بیشتر از این بهم توهین بشود.
مورد دیگرش دکتر «ق» بود و دخترش که به خودش اجازه داد بهم توهین کند و دکتر هم پاسخی به گلایه من نداد. حالا اصلاً فرض کن صفحه ی فیس بوکش دست دخترش است و دختره هم که پیام گلایه آمیز من از رفتار خودش را خطاب به پدرش دیده، زده کل پیام را پاک کرده و اصلاً هم به روی خودش نیاورده. موارد قبلی چی؟
حالا که فکر می کنم و یادم می آید، می بینم چقدر بهم توهین کرده و من هی احترام نگه داشته ام. همان توی چت با دختر نیم وجبی اش هم باید همان جا که گفت: «بابای من کسی رو آدم حساب نمی کنه.» می ریدم به قیافه اش و می گفتم: «بابای تو مگه چه خری هست اصلاً؟ ما آدمش کردیم. ما بهش پر و بال دادیم. حالا واسه خود ما قیافه می گیره؟ یه چند تا از افتخارات باباتو در طول زندگیش بگو؟ اینکه سه تا توله پس انداخت و در حالی که به بچه های مردم پند می داد که وطن پرست باشن و تو این خراب شده بمونن، توله های خودشو فرستاد خارج؟ این کارو که عمه ی بیسواد و شوهر عمه ی خیاط و عموی ماستبند منم کردن؟ کتاب داره؟ کسی جز چند تا شاگرد سابقش از جمله ماها، آدم حسابش می کنه؟ تازه بین شاگردای سابقش هم گشته چند تا پسرِ لوسِ ننه بابا پولدار رو دست چین کرده. از نظرش دخترا و بی پولا اصلاً داخل آدم حساب نمی شدن لابد. این معنای اون کسشرای فلسفی بود که برای ماها تفت می داد؟ یا فقط می خواست آوانگارد باشه و جلب توجه کنه پیش همکاراش؟ یه مریض روانی که با روش های من درآوردیش، بچه های مردم رو گمراه کرد. خودکشی علیرضا باید زنگ خطر ذهنشو فعال می کرد و به خودش میومد. اما حالا بعد عمری سر پیری باز پا شده رفته کانادا، همون کسشرا رو این بار در ازای پول، به نام لایف کوچینگ تو مخ مردم می کنه. بعد حالا تو دیگه اصلاً چی میگی این وسط؟ افتخارت اینه که ددی از بچگی فرستادتت کلاس ویولن و زبان آلمانی و الان داری تو آلمان فیزیک یا نمی دونم چه کسشری می خونی و موزیک می نوازی؟ خب این کارو که نصف فامیل عامی و بیشعور من هم برای بچه هاشون در حد توانشون کردن. بچه هاشون الان تو آمریکا و کانادا ولو هستن و رو اینستا برای ددی عکس خوشگذرونی هاشون رو می فرستن. فرق تو با بچه های اونا چی بوده؟ بابات دکترای فلسفه آموزش و پرورش داره؟ خب به تخمم! تو و بابات برید در کونتونو بذارید دیگه.»
اما این حرف ها را بهش نگفتم و فقط بهش گفتم که به احترام پدرش سکوت می کنم. چه احترامی؟ مردک تا حالا فقط بی احترامی کرده. من هم هی دنبال کونش می دوم و هی بهش اجازه ی بی احترامی بیشتر را می دهم. حالا چه کسی مقصر است؟ او یا من؟ خوب معلوم است تقصیر خودم بوده. او که نفرستاده دنبال من که مزاحم اوقاتش بشوم. اصلاً راستش را بخواهی تا همین اواخر توهم و نوستالژی باعث می شد که فکر کنم چیز خاصی می گفته و حرف هایش ارزشمند بوده. تا اینکه از لینک روی صفحه ی فیس بوکش به فیلم جلسات ضبط شده ی آموزشی اش روی یوتوب رسیدم. و آنجا بود که متوجه شدم این مدل کلاس آنلاین و پخش یک پادکست ویدئویی در بک گراند چت تصویری و هی پاز کردن و ترجمه ی دست و پا شکسته کردن برای مخ های پای وبکَم، دقیقاً همان ساختار کثافت تولید پادکست است. اینکه کسی به هر دلیل (کسب درآمد، شهرت، تبلیغ، جلب توجه) فکر کند که چیزی را می داند که دیگران نمی دانند و هی مدل سخنرانی و موعظه و خطابه، برود منبر و کسشر به هم ببافد و دوستانش هم برایش اینجا و آنجا مشتری جمع کنند و تبلیغ پادکستش را بکنند، بعد پشت صحنه یک عالمه لینک نامعتبر از مقالات بی ربط و سرچ مغرضانه و هدفمند و غیر معتبر و ربط دادن موضوعات بی ربط به هم باشد که... فقط «حرفی زده باشد». اگر تو فکر می کنی دنیا را کهنه کرده ای و هر چیزی به ذهن ما برسد، برای تو خاطره محسوب می شود، این قسمت از ماجرا را کور خوانده ای و این ما هستیم که فضای مجازی را کهنه کرده ایم و حالا تویی که باید پای تجارب ما بنشینی.
مثل وقتی که پدرم دید من وبلاگ می نویسم و کلی خواننده دارم، داد مزخرفات ذهن علیلش را خواهرم تایپ کرد و به زور مرا مجبور کرد برایش یک وبلاگ درست کنم و آن به قول خودش کتابش را روی وبلاگ بگذارم و هر روز می آمد پای سیستم از من می پرسید چه خبر از نظرات و بازخوردها به کتابش، و وقتی می دید حتی یک بازدید کننده هم نداشته، فکر می کرد من سوء نیتی دارم و بهش دروغ می گویم! حالا جناب دکتر هم به اندازه پدر دیپلمه ی من تازه کار و عقب مانده و بی تجربه است و فکر کرده با پر کردن ویدئو و چت تصویری و ویدئو کنفرانس، می تواند افکارش را به گوش تمام مردم دنیا برساند و یک فیلسوف اثرگذار در حوزه علوم انسانی بشود.
غافل از اینکه این ها فقط یک جور پادکست از یک پیرمرد با افکار قدیمی است که در این اقیانوس مجازی گم خواهد شد. دکتر نمی داند که معنی جمله ی دردآور یک سری دوستان فلسفی نویس در فضای مجازی که ادعا می کنند کاش دختر بودند و کسی حرف هایشان را لایک می زد، یعنی چه؟ یا مثلاً یک سلبریتی یا اینفلوئنسر در فضای مجازی، چطور می تواند تمام جریان فکری و توجه را به سمت خود جلب کند و حرف هایش شنیده شود. در حالی که عمیق ترین حرف ها هم در این فضا، شنونده ندارند.
باید همان روی ماها حساب باز می کردی دکتر. قاطی این بازی ها شدن، دیگر از تو گذشته.
این آدمی بود که من چند روز پیش که به پادکست یک ساعته اش گوش می دادم، یکهو ازش خسته شدم و برای اولین بار متوجه شدم دارد شر و ور می گوید و حرف های یکی دیگر را از روی یک ویدئوی دیگر ترجمه می کند که خدا شاهد است از این حیث کار مترجمان بی جیره و مواجب زیرنویس فیلم ها، عظیم تر و مفیدتر است. تازه یارو اسم خودش را هم نمی گذارد دکتر فلانی، بلکه یک ایمیل می دهد به نام پلنگ صورتی دات یاهو. یا اصغر و قاسم دات جیمیل. یعنی طرف حتی خودش را در این حد قابل نمی داند که برای ساختن یک اکانت با اسم باکلاس، به خودش و ما زحمت بدهد. کاملاً در راه خدا و عشق خودش این تلاش عظیم و بی وقفه را برای ترجمه ی زیرنویس برای فیلم ها می کند. تو کجایی و  این ها کجا دکتر؟
یکهو متوجه شدم که دیگر حوصله گوش دادن به حرف هایش را ندارم. خیلی داشت وراجی می کرد. تپق هم خیلی می زد. لحنش هم همانطور بالا به پایین و من آدمم و شما عنید. بعد عناوین پادکست های دیگرش چه بود؟ مشکلات زن و شوهرها. مشکلات تربیت فرزند... برو آقا. تو همه چیز را می دانی ارواح عمه ات. برای همه ی مشکلات ما نسخه داری. برو درت را بگذار پدرجان.
این آدمی بود که من تمام این سال ها دنبال کونش افتادم و گذاشتم بهم توهین و بی محلی کند. آدمی که هنوز در هفتاد سالگی دارد خودش را تکرار می کند. هی تکرار می کند. و خسته نمی شود از این سبک معلمی و وعظ و خطابه و یک طرفه سخنرانی کردن و هر بازخوردی را با توهین و تحقیر جواب دادن. کاری که هر کاربر مجازی دیگری یکی دو بار بکند، گور خودش را کنده. این مردک هنوز حتی قوانین این فضا را نشناخته و دارد برای ما ساختارش را نقد می کند. مثل اینکه ماها عادت داریم به تازه واردهای توییتر و فضاهای دیگر، وقتی از آن فضا انتقاد می کنند یا به دنبال فالوئر بیشتر هستند یا حرف های گنده تر از دهانشان می زنند، بگوییم: بذار مُهر اکانتت خشک بشه عمو، بعد!
این آدم را هم بوسیدم و کنار گذاشتم.
و همینطور یک تعدادی از زوج ها و مجردینی که رفقای سابق ام بودند. هی دعوتشان می کردم و سه چهار مدل غذا و دسر جلویشان می گذاشتم و هی دعوتم نمی کردند و می پیچاندند و کارشان شده بود فقط بیایند بنشینند روی مبل خانه ام و درباره سفرهای خارجی و برند لباس هایشان بهم فخرفروشی کنند. پایشان را بریدم. دُمشان را چیدم. فرق سرشان ریدم.
در آستانه ی چهل سالگی، خودم را از بند ادب و احترام الکی و آدم های بی خاصیت و بی شعور، خلاص کردم. و پشیمان نیستم از اینکه دیگر مثل سابق به قول آن رفیقم، بخشاینده نیستم و راحت بی خیال نمی شوم و نمی گذرم. و وقتی او و «ر» دوتایی وسط می افتند که مرا با «شین» دوباره آشتی بدهند و توی سفرهای سه تایی مان، شین هم حضور داشته باشد، من خیلی خونسرد می گویم:
خودتون می دونید. ولی اگه بیاد، من قول نمی دم که باز دعوامون نشه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر