دوشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۹۲

340: شانس گه، ضرب در گه شانسی

یک سوء تفاهمی با یک همکارم پیش آمد که باعث شد به این نتیجه برسم که تا گردن توی گه بروکراسی فرو رفته‌ام (ایم) و خبر نداریم.
اصل ماجرا از آنجا شروع شد که متصدی امور کامپیوتر یک روز حدوداً یک یا دو ماه پیش آمد اتاق ما که یک وری به کامپیوترها برود و مشکلی را برطرف کند. این وسط معلوم شد که به خاطر اتصالی هاب (از این سه راهی‌های مخصوص پورت USB) پرینترها یکی در میان قطع و وصلی دارند. تصمیم گرفتیم کیس را بگذاریم روی میز و بیخیال سیم رابط و هاب و اینها بشویم. خلاصه این وسط یک هاب اضافه آمد. این بابا هم شوخی‌اش گرفت که: من هرچی اضافه بیاد رو مصادره می‌کنم! گیر داده بود که حتی هدفن را هم با خودش ببرد. حالا توی این هیر و ویر من نمی‌دانم حواسم پی کیون کی بود که متوجه نشدم این دقیقاً چی را با خودش برد و نبرد. چون تا حالا توی شرکت به این بزرگی با اینهمه کارمند و برو بیا و بروکراسی کار نکرده بودم، فکر کردم قضیه، چیز مهمی نبوده و حتماً این بابا که خیلی قبل از من توی این شرکت بوده هم می‌داند که مسأله‌ای  ایجاد نمی‌شود، وگرنه چنین شوخی‌ای نمی‌کرد.
تا دیروز که خانم رئیس (بد نیست؟ خوب به جایش چه بگویم که شما در عین حال متوجه زن بودن رئیس‌ام هم بشوید؟) آمد و یک Ram آورد و گفت این را بگذار توی Ram Reader و فایل‌هایش را پرینت رنگی بگیر. حالا من اصلاً توی عمرم با رم ریدر کار نکرده‌ام. نمی‌دانم چه شکلی هست. توی این اتاق هم فقط یک کشوی مخصوص اینجور ابزارآلات اداری داریم که من هرچه گشتم (کور بودم فی‌الواقع) پیدایش نکردم آن تو. فقط یادم هست که توی این آت و آشغال‌های کشو همان اوایل یک چیزی دیده بودم که نفهمیده بودم برای چی استفاده می‌شود و یک سیم پنج سانتی با یک پورت یو اس بی هم بهش وصل بود. ولی چیزی که من توی ذهنم مانده بود، یک شیء دراز شبیه همان هاب بود. در حالیکه بعداً معلوم شد این لامصب اصلاً یک مربع پنج در پنج سانتی متر است که پورت و سیمش هم روی خودش تا می‌شود و فرو می‌رود و دیده نمی‌شود. حالا شما تصور کن یک صفحه‌ی باریک سفید که هیچی بهش وصل نیست کف کشو زیر کلی خرت و پرت است. شما باشی می‌بینی‌اش؟
بعد این خانم رئیس (زشت نباشد؟) همینطوری عین عزرائیل ایستاده بود بالای سر من «کوش؟ کجاست؟» می‌کرد و به من استرس وارد می‌کرد. هرچی فکر کردم ذهنم به جایی نرسید. رئیس هم با قلبی آرام و روحی مطمئن خطاب به من فرمودند: به هرحال جزء اموال این اتاق بوده و مسئولیت‌اش با شما بوده. یعنی کیونت پاره است و خودت باید بخری بگذاری سرجایش و ضمناً نبودن این رم‌ریدر باعث نمی‌شود که من از تو پرینت این فایل‌ها را نخواهم و دیگر به خودت مربوط است. Ram را بگذار زیر زبانت (یا هرجا که راحت‌تری) و انگشتت را بکن توی پورت USB و پرینت بده بیرون.
خلاصه فشارم رفته بود بالا و استرس گرفته بودم. نه از گم شدن آن صاحب مرده و دادن ضررش، که از عقب افتادن کارم و بازخواست این زنیکه و اینکه حالا باید جواب این را چطور بدهم؟
یکهو یاد قضیه شوخی متصدی کامپیوتر افتادم. خریت کردم و به رئیس گفتم. او هم بدون یک لحظه فوت وقت برداشت و زنگ زد به یارو که: یالا اون رم ریدر و وردار بیار (مرتیکه دزد! این را به طور ضمنی با لحنش اضافه کرد!). از یارو که کار من نیست و من خبر ندارم. از این که مگر می‌شود و بردار بیاور و دست خودت است.
بعد هم یکهو گوشی را داد دست خودم که به اصطلاح با هم روبروی‌مان کند. من احمق هم چون هول شدم و دست و پایم را گم کردم، نفهمیدم چی گفتم و یک طوری جلوه کرد که انگار دارم به زور، ماجرا را گردن یارو می‌اندازم و هرچی او می‌گوید من برنداشتم، من اصرار دارم که یک کم دیگر فکر کن و بگرد شاید بود!
خلاصه بد شد. یارو که تا دیروز ما را تحویل می‌گرفت و هرجا می‌دید سلام و علیک می‌کرد، با ما رفت توی قیافه و گمانم سر دلش مانده که یک جایی سرم خالی کند.
(حالا این در حد خودش گه‌شانسی بود، اینجایش را ببین که در حین تایپ همین پست، آمد اتاق ما که فلان مشکل را که با word داشتید حل شد یا نه؟ از من که کدام؟ و از او که همان که فلان؟ یکهو آمد نشست پشت سیستم و من وقت نکردم فایل را اسم بدهم و ذخیره کنم. حالا هر چیزی را می‌آید باز کند این صاحب مرده هم بالا می‌آید و عین دست خر، تمام قد وسط صفحه باز می‌شود و عربی می‌رقصد. مطمئنم که متوجه موضوعش شد و فهمید یک چیزی درباره همان قضیه است. تازه اگر چشمش به فحش‌های زیبای متن که آن وسط عین نگین می‌درخشیدند نیفتاده باشد! ریدم به این شانس.)
آخر این متن قرار بود به این نتیجه برسیم که «بروکراسی بد است و چرا اینهمه نامه‌نگاری برای موضوعاتی به این خردی و مسخرگی و چرا اینهمه ادا و اصول و سلسله مراتب اداری و چرا فلان و بهمان؟... » ولی در عمل به این نتیجه رسیدیم که «چرا هیچ وبلاگ نویس الاغی نباید در هنگام کار در چنین شرکت سرّی و خفن و گنده و فلانی، پست وبلاگی بنویسد. و اینکه در واقع آدمیزاد باید پست وبلاگی را علیرغم مزاحمت‌های شوهرش، شب‌ها توی خانه بنگارد و حتی اگر هنوز توی خانه اینترنت ندارد، روی فلش بریزد و بیاورد در یک لحظه کپی کند روی وبلاگ و فایل را از روی صفحه جمع کند تا دچار اینهمه مصیبت و خاک بر سری نشود و آدرس وبلاگ شخصی‌اش دوباره لو نرود.»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر