ساعت دوازده ظهر پنجشنبه:
تلویزیون دارد یک چیزی پخش میکند و من
طبق معمول نگاه نمیکنم ولی روشن کردهام که فقط یک صدایی بیاید و تنها توی خانه
توهّم نزنم. (از اینهایی که توی نوشتههایشان خیلی روی تشدید تأکید میکنند
بیزارم چونکه تشدید عربی است و آدم که خر نیست و خودش میفهمد و... ولی شرمنده این
بار مجبور شدم.)
تمرکز حواس ندارم. نه این لحظهی خاص.
همیشه. مجبورم کارها را دستهبندی کنم تا دوباره کاری نکنم و گیجمانی نگیرم. یک
وقت میشود سه بار میروم توی اتاق خواب اما هر بار یادم میرود برای چه کاری آمده
بودم و یک کار دیگر یادم میافتد و سرم به آن گرم میشود و از اتاق خارج میشوم.
برای همین هر وقت میخواهم برای سر و سامان دادن یک کاری مثلاً بروم توی اتاق خواب
یا سرویس بهداشتی، سعی میکنم چند تا کار را جمع کنم و یکدفعه بروم. این بار هم
داشتم به خودم میگفتم این قرقره را میگذارم توی کشوی اول و این روسری را تا میکنم
میگذارم توی کشوی دوم و لباسهای روی پشتی صندلی را میگذارم سرجایشان توی کمد
و... همینطور وارد اتاق خواب شدم که... یک صدای شرشر آب از توی ایوان (حیاط؟ پشتبام؟
بالکن؟) به گوشم خورد. حالا این ایوان چطوری است؟ پشتبام یک اتاقک برق است که از
راه پنجرهی اتاق خوابمان به خانهی ما راه دارد. یعنی به عنوان ایوان (حیاط؟ پشتبام؟
بالکن؟) ازش استفاده میکنیم، ولی چون ارتفاع کف آن برابر با لبهی پنجرهی اتاق
خواب است، عملاً دسترسی به آن فقط از طریق
یک چهارپایهی چهار پنج پله امکانپذیر است. آنهم بعد از کنار زدن آن قطعه پلاستیک
بزرگ که با چسب و بدبختی به بالای پنجره بندش کردهایم و لبهاش را هم تپاندهایم
لای پنجره که شبهای زمستانی باد سرد نخورد توی ملاج ما که موقع خواب سرمان رو به
پنجره است. آنهم بعد از باز کردن آن قفل کت و کلفتی که شوهرم زده به پنجره که راه
دُزدخور را سد کند. خلاصه شما فرض کن در این شرایط دسترسی به آن ایوان لامصب اصلاً
محال است. خوب؟ هیچی دیگر. صدای آب دارد میآید. حالا چکار کنم؟
حتماً برفهای روی آن سایبان ایرانیتی است
که دارد آب میشود و میریزد. میآیم بروم دنبال کارم که... یک کم دیگر گوش میدهم.
نه این صدای آب شدن برف نیست. خیلی شدیدتر است. چشمهایم گشاد میشود. نکند...؟ میروم
جلوتر و لبهی پلاستیک محافظ پنجره را بالا میدهم...بعععععععععععععععلهههههههه!
آب دارد از لبهی پنجره شره میکند و میریزد پای پنجره و جاری شده تا زیر تختخواب.
آنهم تختخواب MDF که کاملاً مماس با زمین است و آنقدر سنگین است که دو تا مرد یل هم
نمیتوانند تکانش بدهند چه برسد به من ریقو.
هول میشوم. حجم آبی که از پای پنجره به
سمت داخل جاری است خیلی بیشتر از آن است که کنترلش کنم. میدوم توی آشپزخانه و
هرچه دستمال توی کشو دارم را برمیدارم و میبرد میچپانم پای پنجره و روی زمین.
فایده ندارد. آب عین آبشار جاریست و من حریفش نمیشوم. سعی میکنم حدس بزنم که این
آب از کجا میآید. شاید پیرزن همسایه بغلی که از آب شدن برفها و چکه چکه چکیدنشان
روی ایوانش خسته شده دارد سعی میکند با شلنگ آب برفها را آب کند و بشوید. عین
دیوانهها هول هولکی چادر گلگلی به سر میاندازم و با شلوار راحتی و دمپایی
مردانهی پلاستیکی میپرم توی کوچه و روی یخها میدوم تا کوچه بغلی که خانهی
پیرزن را ببینم. روی نوک انگشتهایم بلند میشوم. کسی شلنگ به دست آنجا نیست.
اصلاً هیچ کس، چه شلنگ به دست و چه دست به کمر آنجا نیست. باز فکر میکنم نکند یکی
دارد از پشتبام آب میریزد و چیزی را میشوید؟ میدوم تا طبقه چهارم و میبینم که
درب پشتبام از پشت بسته است. باز هم اعتماد نمیکنم. شاید آب خودش دارد از جایی
سرریز میکند. میدوم روی پشتبام. از اینطرف به آنطرف سرک میکشم. خبری نیست.
اصلاً کسی نیست. پایین (بالکن)، را نگاه میکنم. خشک است. روی ایرانیتها هم خشک
است. هرچه هست از همان پایین است.
دیگر نمیدانم چکار کنم. کلید بالکن را
ندارم. شوهرم با خودش برده است. حالا دیگر چارهای ندارم جز اینکه بهش زنگ بزنم بگویم
زود پاشو بیا خانه. آنقدر دستپاچهام که تا وقتی تلفن را قطع میکنم اصلاً متوجه
نمیشوم که دارد بهم میگوید که کلید یدکی یک جایی ته یک کشویی است. همینطور که
دارم به خودم میگویم چهکنم چهکنم، یکهو یاد جملهی شوهرم میافتم: ته کشوی
لباس، توی یک جعبهای... کشو را میکشم. همهچیز را میریزم بیرون. جعبه پشت جعبه.
کوچک و بزرگ. قد و نیم قد. بالأخره پیدایش میکنم. کلید لامصب را پیدا میکنم! به
محض اینکه پنجره را باز میکنم آب میپاشد توی صورتم. خیلی شدید است. اصلاً نمیتوانم
مدت زیادی پنجره را باز بگذارم. فقط وقت میکنم تن لش چهارپایه را بکشم لای پنجره
که زیر پنجره و پلاستیک محافظش دارد فشار میآورد که بسته بشود، و دو سه پله بروم
بالا و خم بشوم و ببینم که... بعععععععععععععععللهههههههههههههه! شیر آب بالکن از
شدت سرما ترکیده. (البته اینکه شیر آب ترکیده و نه لوله و اینکه از شدت سرما
ترکیده را بعداً متوجه شدم. در آن لحظه فقط دیدم که یک لولهای ترکیده و آب دارد
به سمت پنجره میپاشد.)
دومین اقدام؟ دومین کاری که باید میکردم؟
آهان! فلکهی آب خانه را ببندم. کجا بود؟ کجا بود این لامصب؟ زیر ظرفشویی؟ لگن و
آبکشها را بیرون میریزم. یک عالمه شیر و بست و لوله و فلان آن زیر هست. سر در
نمیآورم. آهان! اینجا نیست. احتمالاً پشت گاز است. آن روزها که داشتیم این صاحب
مرده را کابینت میکردیم، شبها که داشتیم میرفتیم فلکه آب را از یک جایی که الأن
اجاق گاز است میبستیم. پایهی گاز روی فرش آشپزخانه است و آنقدر سنگین و لش است
که به زور چند سانتیمتر جلو میآید. چهارپایه پلاستیکی آشپزخانه را میگذارم و به
زور فلکه را میبندم. میدوم توی اتاق خواب. یک. دو. سه. چهار... نه فایده ندارد.
قطع نشد. باید آب ساختمان را ببندم. دوباره چادر گل گلی به سر میاندازم و میدوم
توی راهپله... حالا در خانهی کی بروم؟ یقهی کی را بگیرم؟ خانم «ف». پیرزن بیماری
که با پسرش زندگی میکند و بازنشسته آموزش و پرورش است و اعصابش ناراحت است. در
خانهشان را که میزنم هنوز نفسام سر جایش نیامده. هن و هنکنان برایش توضیح میدهم
که چی شده و یکی باید فلکه آب ساختمان را ببندد و من بلد نیستم. آن بینوا هم به
فکرش نمیرسد که به پسر گندهبکاش که با رکابی وسط اتاق نشسته بگوید پاشو فیلان.
خودش چادر به سر دنبال من راه میافتد. اول اتاق خواب و آبشار آب جاری را بررسی میکند
و بعد میرویم توی بالکن و به درب آهنی کف پارکینگ اشاره میکند و میگوید که باید
این را باز کنی و شیر را ببندی؟ خوب! زن حسابی اگر بلد بودم که تو را صدا نمیکردم؟
تازه آنوقت زنگ آیفون را میزند و پسرش را صدا میکند و چند دقیقه بعد عاقبت آب
قطع میشود.
موکت و زیر تخت و لابد جعبههای کتاب زیر
تخت و پرده و تمام دستمالهای آشپزخانه خیس آب است. میافتم روی مبل و دو دستی میزنم
توی سرم که چه خاکی بود که بر سرم شد؟ چقدر خرابی به بار آمده؟ چقدر ضرر خوردیم؟
دوباره چقدر باید هزینه تعمیرات کنیم؟
به میم زنگ میزنم. حوصله مامان و بابا را
ندارم. میم بهتر از دیگران گوش میدهد و کمتر احساساتی میشود. میم میگوید که
صبحی برایم خواب بد دیده بوده. یادم میآید که خودم هم خواب بد دیده بودم. که با
میم توی یک جایی مثل لاسوگاس وسط یک ساختمان بزرگی گم شده بودیم و همه خلافکار
بودهاند و به ما نظرات سوء داشتهاند و من هم آن وسط یکهو میم را گم کردهام و به
شدت برایش نگران بودهام که کسی ترتیبش را نداده باشد و حتی وقتی بیدار شده بودم
آنقدر ناراحت بودم که دلم میخواست دوباره بخوابم و میم را پیدا کنم و آخر داستان
را خوب تمام کنم تا اوقاتم تلخ نشود و روزم خراب نشود. که شد. هم اعصابم از صبح گهمرغی
بود و هم اینطوری سورپریز هم شدم.
نیم ساعت بعد شوهرم میآید و میرود توی
بالکن و شیر لعنتی را باز میکند و جایش بست ته لوله میبندد و کورش میکند. هرچه
میگویم که بیا تخت را بلند کنیم ببینیم زیرش چه خبر است، گوش نمیدهد. در واقع میگوید
کیون لقاش. هرچه شده، شده دیگر. کاریش نمیشود کرد.
خانه عین سمساری شده. دستمالهای خیس و
کثیف. موکت خیس اتاق خواب. ابزارهای شوهرم که همهجا پراکندهاند.
هر دو فقط یک چیز را تکرار میکنیم: خوب
شد خانه بودیم! خوب شد یکی از روزها کاری وسط هفته نبود! چه شانسی آوردیم!
ساعت 9 جمعه شب:
قرار است شوهرم قسمت بیرون ماندهی لولهی
شیر آب را عایقبندی کند که دیگر یخ نزند و نترکند. در واقع میخواهد یک جوری
بپیچاند و فعلاً از زیرش در برود اما چیزی که مجبورش میکند، منم که بهش خاطرنشان
میکنم که اگر خانه نباشیم و بترکند، میترکانمات!
با غرغر و نق زدن و قول همکاری و همیاری
میاندازماش توی بالکن و لامپ دستی و سهراهی را برایش نگه میدارم که جای لوله
را پیدا کند. اولش نق میزند که نخ و طناب و پلاستیک برای عایقبندی ندارد. بعد که
جور میکنم، گیر میدهد به تاریکی ایوان. برایش چراغ میگیرم. بهانه میکند که
لوله بین دیوار و کابینت سه دری است که به عنوان انباری برای ابزار و آت و آشغالها
استفاده میکنم و کابینت سنگین است و نمیشود تکانش داد. کمکاش میکنم که کابینت
را تکان بدهد. بعد همینطور که دارد به لوله ور میرود من چرخی توی ایوان میزنم و
نگاهی به اطراف میاندازم. برفها تا وسط حیاطک سی چهل متری آب شدهاند و ... بله.
این آبی که جاری است مال برفهاست؟ نه. از کنار دیوار جاریست. مال برفهای لبهی
پشتبام است؟ محال است. ما که شیروانی و ناودان نداریم. نخیر. از کنار دو لولهای
که به موازات هم تا بالا رفتهاند جاریست. بدبخت شدیم رفت که!!!
شوهرم را صدا میزنم. محل نمیگذارد.
مصرانه صدایش میزنم که فاجعه را به اطلاعش برسانم. وقتی میبیند هاج و واج میماند.
همینطور چهار قاچ زل میزنیم به لولهها و آب جاری. عصبی شده است. دوست دارد یکی
را پاره کند. و بهتر است آن یکی من نباشم. سعی میکنم روی اعصابش نروم. ولی خودم
هم عصبی و نگرانم. این چه بلایی بود به سرمان آمد. این موقع شب. آنهم روز تعطیل.
عجب حکایتی شده تعمیرات این خانهی زپرتی. هر روز یک جاییش خراب است و چکه میکند
و نشتی دارد.
شوهرم میرود پشت بام که چک کند ببیند
لوله برای چه سمت بام رفته و اصلاً از کجا آمده. وقتی بر میگردد چیز زیادی نفهمیده.
فقط میداند که لوله از یکی از بستهایش درست روی لبهی بام سوراخ شده و آب از
آنجا میریزد و بخش بیشترش روی بام جاریست.
همینطور که ماسیدهایم و نمیدانیم چکار
باید بکنیم و دست و پایمان دارد توی هوای بیرون یخ میزند یکهو به فکرم میرسد که
مسیر انتهای لوله را دنبال کنم. تا این لحظه شوهرم فکر میکند که لوله از پارکینگ
آمده و از یک سوراخی آن گوشههای اتاقک برق گذشته (چون مشخص است که در غیر این
صورت باید از دیوار خانه ما میگذشته و سوراخش میکرده که نکرده) و بالا آمده و
برای شستشو توی این ایوان ازش استفاده میشده. بعد توی تاریکی خم شدم و انتهای
لوله را کنار دیوار دنبال کردم. لوله داخل کف ایوان نشده بود بلکه خمیده بود و
مماس با کناره از زیر یک لایه عایق قیر و گونی بام گذشته بود و از زیر لبه پنجره
رد شده بود و... بله! همینجاست. این لوله
در واقع ادامهی همان شیر آب ترکیدهی پنجشنبهای بود. یعنی؟ دینگ دنگ! آب از
پارکینگ به ایوان ما نرسیده بود. بلکه از پشتبام به سمت ما پایین آمده بود.
شوهرم دوباره رفت و بررسی کرد و این بار
متوجه شد که این لوله از کنار لولهی آب کولرها منشعب شده بوده و یک فلکه مجزا
دارد که با بستناش آب جاری از لوله به کنار بام و به داخل بام قطع شد.
از اینجا به بعد ما متوجه شدیم که در واقع
این همسایهها نیستند که با بیتوجهی خود ما را به گاو دادهاند. بلکه ماییم که با
این لولهی انشعابی مسخرهمان (گو اینکه صاحبخانهی قبلی مسئول آن بوده باشد) آنها
را به گاو دادهایم و اگر سقف خانهی همسایهی طبقه آخر نشت کرده باشد و صدایش در
بیاید، میتواند یقهی ما را بگیرد و ازمان خسارت بخواهد.
بنابراین مثل گربههای موذی روی نوک پنجه
تیلیک تیلیک از کنار راهپله خزیدیم و پایین آمدیم و کسی کابینتی را تکان نداد و کسی
لولهای را عایقبندی نکرد و دیگر هیچ
لولهای نترکید و هیچ بچهای بیمادر نشد و هیچ زنی بیشوهر نشد و قصه ما به سر
رسید و کلاغه ترکید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر