شنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۹۰

174: داستان من و گولي

نوشته شده در شنبه بیست و چهارم اردیبهشت 1390 ساعت 0:41 شماره پست: 214
خوب البته كه واضح و مبرهن است كه به همگان هيچ ربطي ندارد كه من و گولي در طول دوران رابطه‌ي ده ساله‌مان فراز و نشيب‌ها و قهر و آشتي‌هايي داشته‌ايم و حتي يك بار چند ماهي رابطه‌مان در حالت معلق به سر ‌برد تا دوباره به وضعيت سبز برگشت.
اما اگر بخواهم درباره‌ي گولي حرف بزنم (و انگار لازم است كه اين بار به طور جدي درباره‌اش حرف بزنم)، حتماً بايد اشاره‌اي هم به آدم‌هاي قبل از گولي بكنم تا روشن شود كه اگر من توانسته‌ام پنج سال با مردي دوست باشم و پنج سال دوست دخترش باشم و عليرغم تمام مشكلاتي كه داريم و انكارناپذيرند، باز هم قصد دارم در كنارش بمانم، اين شايد هيچ ربطي به شخص من نداشته،‌ و كاملاً مربوط به مرديست كه مي‌خواهم درباره‌اش بنويسم.
من آدم (حالا نگويم كاملاً) تقريباً طبيعي‌اي هستم از نظر جنسي. يعني نه دو-جنسه‌ام. نه هم‌جنسـ.گرا. و نه ماز.وخيست و سا.ديست و از اين فرقه‌ها. و اين را مي‌گويم كه در ذهن‌تان روشن باشد در سن سي و يك سالگي قصد ندارم ادعاي مريم مقدس بودن بكنم و مثل خيلي از دخترهاي ديگر به آخرين دوست‌پسرم تلقين كنم كه تنها مورد زندگيم بوده و قبل از او من به نماز شب و نماز غفيله و دعاي سحر مشغول بوده‌ام و آفتاب و مهتاب موفق به زيارت رويم نشده‌اند هرگز.
بله. من هم مثل خيلي از شما مواردي را در زندگيم داشته‌ام. در واقع از شش سالگي دچار عشق افلاطوني بوده‌ام تا بيست سالگي و بعد از آن هم در اثر يك ضربه‌ي مهلك هشت ريشتري،‌ يكهو تصميم گرفتم از اين رو به آن رو بشوم و ديگر آدم درونگراي عني نباشم و با ورود به دانشگاه يكسره تبديل به آدم برونگرايي شدم و روابط دوستانه‌اي را با جنس مخالفم تجربه كردم. دوستي‌هايي در طيف زماني چند ماهه تا چند ساله. كه آخرينش يك سال قبل از جدي شدن رابطه‌ام با گولي به پايان رسيد و خود گولي چون در تمام اين مدت دوست عادي‌ام بود (و دوستان عادي‌ام مي‌دانند كه من تا چه حد آدم نخود در دهان خيس نخوري هستم و هميشه از سير تا پياز را پيش‌شان گفته‌ام)، در جريان همه‌ي جزئيات آن دوستي‌ها هست. چون مدت زيادي مغزش را با تعريف قهر و آشتي‌هايم با آن آدم‌ها مي‌خوردم.
آخرين و طولاني‌ترين رابطه‌ام قبل از گولي، مربوط به يك دوستي چهارساله بود كه دقيقاً هر سالش شش ماه قهر و شش  ماه آشتي بوديم. سير رابطه‌ام با آن آدم اينطوري بود: شش ماه اول عاشقانه در حد بنز. بعد پنج ماه دعوا. بعد چهار ماه قهر. بعد دو ماه آشتي. بعد شش ماه قهر. بعد دو ماه آشتي و... همينطور تا چهار سال. اواخر يك طوري شده بود كه مي‌دانستم قصد ندارم باهاش بمانم و هيچ تعهدي هم به هم نداشتيم و همديگر را آزاد گذاشته بوديم كه در حضور هم هر جور رابطه‌اي را با هر كسي شروع كنيم. و فقط به اين دليل افتان و خيزان با هم مانده بوديم كه شده بوديم سرطان روح هم. از هم خلاصي نداشتيم. يعني فقط نمي‌توانستيم تمامش كنيم. همين. تا سال هشتاد و چهار كه آن آدم كاري كرد كه ديگر عنش را درآورد و رسماً ازش متنفر شدم و برايم تمام شد.
خلاصه سال 84 يك استراحت يك ساله‌ي احساسي به خودم دادم. چون يك شكست عشقي خورده بودم و ديگر تمام انرژي‌ام ته كشيده‌بود و فكر مي‌كردم كه تا ابد نخواهم توانست كسي را به زندگيم راه بدهم. آن روزها خيلي آدم افسرده‌ي بدبختي شده‌بودم و همه‌اش فكر مي‌كردم:‌ تمام شد. زندگي عشقي من در همين‌جا و با همين آدم تمام شد و از حالا به بعد بايد غصه بخورم تا بميرم!
يك سال هي تنهايي مي‌رفتم دارآباد و هي مي‌نشستم لب دره و هي آه مي‌كشيدم و براي خودم  «پشت اين پنجره‌ها دل مي‌گيره» و «دل هيچكي مث من غربت اينجا رو نداره» و «اي كه بي تو خودمو، تك و تنها مي‌بينم» را مي‌خواندم... و هي همينطوري دست رد مي‌زدم تخت سينه‌ي آدم‌هاي تنهايي كه خودشان را بهم مي‌چسباندند و پيشنهادات بيشرمانه مي‌دادند... تا فقط ثابت كنم كه غريق درياي تنهايي‌ام و خاكي بر سرم شده كه تكاندني نيست.
تا اينكه يك روز در محل كارم (يك انتشاراتي بود و من مدير داخلي‌اش بودم) متوجه شدم كه همه‌ي دخترها از صبح تا شب دست كم چهل تا تلفن عشقولانه دارند و من حتي يك نفر را توي اين دنيا ندارم كه به طور مستمر بهم تلفن كند و منتظر تماسش باشم! نه. واقعاً آدم چقدر مي‌تواند خاك بر سر باشد كه يك دوست‌پسر هم توي اين دنيا نداشته باشد؟ اين شد كه به تمام دوستانم زنگ زدم و عاجزانه ازشان خواستم كه روزي حداقل يك بار به من زنگ بزنند و حالم را بپرسند تا از تنهايي دق نكنم.
و كسي كه در اين دوران بيشتر از همه به فكر من بود و بيشتر از همه تلفن كرد و سعي كرد كه احساس خاك بر سري مرا تسكين بدهد همين گولي خودمان بود.
ارديبهشت 85 بود. همين وقت‌ها. تولدم رفتيم كافه نادري كه پنج دقيقه پياده از محل كارم فاصله داشت. مدت‌ها بود حس مي‌كردم دوستم دارد و رابطه‌مان ديگر از حالت يك دوستي ساده به حالت «تعهد عاشقانه» در آمده ولي گولي رويش نمي‌شود كه پيشنهادي بهم بدهد. (و براي اين شرمش دليلي داشت كه من دركش مي‌كنم) از همان روز مي‌دانستم كه رابطه‌مان ديگر به طور ناگفته‌اي تبديل به رابطه‌ي عاشقانه شده. فقط يك اعتراف نياز داشت. تا مرداد كه تولد گولي بود تمام سعي‌ام را كردم كه ازش اعتراف بگيرم و نشد. روز تولدش باز هم كافه نادري بوديم و من بهش كادو دادم و بعدش سعي كردم وضعيت‌مان را روشن كنم.
كف يك دستم نوشتم «رابطه دوستانه» و دست ديگر «رابطه‌ عاشقانه»... و ازش خواستم يكيش را انتخاب كند و با هر كدام از دست‌هايم كه دست بدهد من تا آخرش به همان منوال خواهم بود... ولي اين رابطه‌ي يك بام و دو هوا را نمي‌توانم تحمل كنم. اينكه هر روز عصر پسري كه دوست عادي‌ام است بيايد دنبالم و با هم برويم كافي‌شاپ و هي بهم كادو بدهد و هي كلي خرجم كند و هي آنجوري نگاهم كند و آخرش هم ندانم چه نسبتي با هم داريم چه توقعي به چه عنواني بايد ازش داشته باشم و چه توقعي را نه.
اين هم يكي ديگر از ويژگي‌هاي گولي است كه خيلي آرام و پيوسته پيش مي‌آيد ولي آخرش تو بايد پيشنهاد بدهي وگرنه دق‌مرگت مي‌كند.
و فكر مي‌كنيد واكنش گولي چه بود؟ شرط مي‌بندم كه هر كدام شما بوديد اولاً كه چند سال صبر نمي‌كرديد كه به دختري پيشنهاد دوستي بدهيد، و بعد هم كه خودش پيشنهاد داد رويش را زمين نمي‌انداختيد و زرتي با همان دستي كه نوشته بود «رابطه‌ي عاشقانه» دست مي‌داديد و قال قضيه را مي‌كنديد... ولي گولي كاري كرد كه من هنوز ازش شوكه‌ام: اصلاً هيچ كاري نكرد!!! گفت بايد فكرهايش را بكند. (مثل همين حالا كه براي خواستگاري آمدن جان مرا بالا آورده. از بس كه وسواس دارد براي هر انتخابي و هر اقدامي. خودش مي‌گويد: توي خانه‌ي ما از يك تصميم تا عملي شدنش حداقل دو سال زمان لازم است.)
البته من خيلي سنگين و متين برخورد كردم و اصلاً به روي خودم نياوردم كه چقدر ضايع شده‌ام و همين‌طور سرم را بالا گرفتم و گفتم: هرجور راحتي! ولي اگر بدانيد در هفته‌ي بعد از آن عصر نكبتي بر من چه رفت و چقدر به خودم فحش و فضيحت دادم بابت اينكه خودم را اينطور به گـ.ه كشيده‌ام...
هميشه معتقد بوده‌ام كه آن يك هفته يك سياه‌چاله بود در رابطه‌ي ما. چيزي كه ضعف او را و جهالتش را در نقش يك مرد به من نشان داد و اهمالي كه هرگز از نظر من بخشودني نبود و نيست. توجيهات فراواني بوده و هست... ولي آن يك هفته گسل عميقي بود كه با هيچ توجيهي پر نمي‌شود.
به هرحال اين گذشت.
و من از آن روزها و آن آدم‌هاي قبل از ارديبهشت 85 فقط يك چيز را يادم مانده: دوراني بود و گذشت و در تمام اين مدت يك سايه‌ي آرام و مهربان هميشه در كنارم بود و به چسناله‌هاي عاشقانه‌ي هجراني‌ام صبورانه گوش مي‌داد و هميشه به تمام حماقت‌هايم لبخند مي‌زد و بهتر از هركسي مرا شناخت. چون آنقدر آرام و بي‌ادعا و صبور به من نگاه كرد تا عاقبت يك راز را درباره‌ي من كشف كرد:
با تمام ديوانگي‌هايم در من هيچ شرارتي از هيچ نوعي نيست. و چه خوب و چه بد، من فقط بسيار صادقم.
اين تاريخچه‌ي پنج ساله‌ي اول رابطه‌ي من و گولي بود...

و ادامه دارد...............................


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر