نوشته شده در سه شنبه دهم خرداد 1390 ساعت 1:3 شماره پست: 219
سین رفت.
توي فرودگاه، روي نيمكت هاي انتظار... توي راه برگشت... توي اتاق خودم، تنها مواجه با فقدان... و صبح فردايش در حال آرايش كردن و لباس پوشيدن براي رفتن سر كار... به خاصيت غم فكر ميكنم، كه خاصيت واقعيت است شايد اصلاً.
يك چيز اينجوري است مثلاً
يا يك چيز اينجوري احياناً
و من مقابل اين غم يك موجود اينجوري هستم دقيقاً
•شرح تصاوير:
تصوير1. لختههاي خاك رس يا لجن يا خون در يك مايع مثل آب
تصوير2. حباب هاي چسبيده به ساقههاي خزهها و علفهاي زير آب
تصوير3. يك ماهي هاج و واج و گنگ و ترسيده و وارفته. ماهياي با 9 ثانيه حافظه. با چشمهاي دريده و دهان گشاد وامانده
مجموع من و غمهايم، مجموع من و واقعيت ميشود يك چيز اينجوري... (چه قيدي براي اين مثال مناسب است؟ ....اً)
•لخته لختههاي غم. تصاوير گسسته. جاده. مزارع گندم و جو. زرد و سبز مواج. ماشينهاي پارك شده كنار مزارع و مسافراني كه ميخواهند تا روشناي روز هست شامشان را كنار يك سبزي كه هزينهاي ندارد كوفت كنند.
توي ماشين اكبر آقا هستم. با عمه و آرش. بين راه ميروم ماشين بهاره و فرزان، پيش سین. كنارش نشستهام و حرفي ندارم كه بگويم. مناظر حاشيه جاده را نگاه مي كنم و توي اين فكرم كه يكجوري بايد اين لحظات را ثبت كنم. مثلاً با فيلم يا عكس گرفتن. نميشود. كسي حوصلهاش نميكشد و توي اين يك وجب جا هم كادربندي خيلي جالبي ا ز كار در نميآيد... يا ضبط كردن صداي حرف زدنشان بدون اينكه متوجه باشند. بي خيال. صحبتشايشان اصولاً فاقد معناست. يك مشت دريوري گسستهي روزمره... يا با نوشتن مثلاً. مسخره است. تپيدهايم تنگ هم و سرشان توي دست و بالم است. نميشود حتي يك كلمه توي اين وضعيت نوشت...
پس همچنان مناظر حاشيه جاده را نگاه ميكنم و به رفتن سین فكر ميكنم. افكار ديگري توي ذهنم ميريزد. باز برميگردد... و ياد سین ميافتم... ياد نبودن سین...
•توي سالن انتظار فرودگاه امام خميني آوارهايم و نيمكت براي نشستن نيست و سین رفته چمدانهايش را تحويل بدهد و مداركش را بدهد چك كنند. باران چهارساله (برادرزادهاش) هي از پلهبرقي ميرود پايين و هي ميآيد بالا و خلقي را انگشت به ماتـ.حت كرده و حريفش نميشوند. براي عمه يك جايي پيدا ميكنيم و مينشانيماش، چون يك جاي سالم توي تنش ندارد كه زير تيغ جراحي نرفته باشد.
همه منتظرند. كماكان ساكتند. كسلند. معطل يك چيزي هستند. توي فكرند. حتي نميدانند بايد ناراحت باشند يا خوشحال. مردد و بيتصميماند بين احساسات مختلف.
اين لعنتي چرا همهچيزش به مراسم تشييع جنازه ميماند؟ تشييع جنازهي اين شهدايي كه به اقوام و خانوادهشان اطمينان دادهاند كه يارو را تا دروازههاي بهشت بدرقه ميكنند و خودشان تحويل دربان ميدهندش كه غفلتاً از جاي ديگري سر در نياورد. و آن اقوام طفلكي هم نميتوانند تصميم بگيرند كه آيا بهشت رفتن فيالنفسه چيز خوبيست يا غمانگيز است... كه بعدش بايد به حال يارو گريه كرد يا خنديد؟
•توي رستوران سالن انتظار طبقهي پايين دوازده نفري، سه تا ميز را به هم چسباندهايم و تنگ هم تپيدهايم و سعي ميكنيم آدم باشيم و حالمان خوب باشد و شوخي كنيم و شام بخوريم و بخنديم...
بعد يكهو خسرو در ميآيد بيمقدمه ميگويد: سین! شدي عين مسيح توي شام آخرش. اينام حواريوناند دور و برت...
شام آخر... لختههاي غم فرود ميآيند و تهنشين ميشوند... ساكت ميشويم من و خسرو... ميگويم: چه تشبيهي! خسرو ميفهمد. نگاهم ميكند ساكت...
شب درد و شب درد و شب درد
واي از اين روز و شباي هرزه گرد...
•دورهاش كردهايم. وقت خداحافظي است. سعي ميكنيم گريه نكنيم. عمه دستور داده كسي گريه نكند كه سین توي هواپيما سردرد نگيرد. هنوز مردديم كه بايد چه احساسي داشته باشيم. هنوز به آنطرف ماجرا (بهشت و اينها) فكر ميكنيم. و گرنه اين سمتش كه فقط رفتن و دل كندن و نبودن است. اين طرف مرگ است. مرگ خاطرات. مكانها. مزهها. حرفها. آدمهاي آشنا... آنطرف زندگي پس از مرگ است. پس از عبور. زندگياي كه احتمال بودنش را دادهاند. و ميگويند از اينطرف خيلي بهتر است. اما چه كسي ديده جز آنهايي كه رفتهاند؟
يكييكي بغلش ميكنيم. براي اولين بار بغض را در چهرهي خسرو ميبينم و لرزيدن چانهاش را و نگاهش را كه ميدزدد و به زمين ميدوزد. يكييكي... تا من...
بار اول در آغوش گرفتنش فقط بغض است و دو قطره اشك...
بعد ميرسد به باران. بچه نميفهمد. ساكت كز كرده و سر به زير به حرفهاي سین در توجيه رفتنش و ديگر عمهي او نبودنش و جايي كه فقط بزرگترها را راه ميدهند، گوش ميدهد...
رويم را برميگردانم... تمام سالن انتظار... تمام انتظار... تمام نورها و صداها و آدمها... تمام هستي بعد از اين... بغضم ميتركد. شانههايم جمع ميشود و مچاله ميشوم. گريه ميكنم. سین صدايم ميكند و ميخواهد بگويد كه گريه نكنم كه خودش هم گريهاش ميگيرد و همديگر را بغل ميكنيم. اينبار محكمتر. و سرم را فشار ميدهم كنار گردنش: مراقب خودت باش. چت تصويري ميكنيم. ايميل بزن بهم. باهام در تماس باش. زود بيا. خب؟ مراقب خودت باش.
و بعد... همه به ناگاه ميتوانند بين غم و شادي يكي را انتخاب كنند: و غمگين ميشوند. گريه ميكنند. همانطور كه من و سین در آغوش هم گريه ميكنيم.
اندوه كسي كه براي هميشه ميرود، مثل حبابي از كنار ساقههاي چسبناك ما، خود را رها ميكند و به سمت سطح آب بالا مي خزد.
... ما ميرويم و
آيا پس از ما
يادي از درها خواهد گذشت؟...
•توي جاده برگشتني: خسرو و ستاره دارند پيرامون جر و بحث ديشبشان با عمه سر قضيهي شيطنت باران حرف ميزنند. خسرو رفته منبر و خطابهي طولانياي در تبرئهي خودش به عنوان فرزندي ناسپاس و پدري سهلانگار، ايراد ميكند. ستاره در ميانهي جملات لاينقطعاش اشارات كوچكي ميكند. باران سرش را روي پاي من گذاشته و سعي ميكند مغز مرا به كار بگيرد.
ضبط صوت ترانهي سنگيني پخش ميكند. شايد هم اين فقط منم كه دنيا روي دوشش سنگيني ميكند، حالا... به مناظر جاده نگاه ميكنم و يكهو صورت سین ميآيد پيش چشمم: تصوير آن آغوش آخر و حلقهي تنگاتنگ بازوهايمان دور شانههاي هم. تنم ميلرزد. اشك پيش ميآيد. پايين را نگاه ميكنم. باران دارد نگاهم ميكند. چشمهايش توي تاريكي عين دو تا نگين سياه و براق انگشترند. بچه اندوه را ميفهمد. خر كه نيست. ازش خجالت نميكشم. از اينكه من هم بچهام و گريه ميكنم و لابد دلم براي عمه سین ام تنگ ميشود.
بعد گريه ميكنم و ميكنم تا بينيام كيپ ميشود و نفسم به شماره ميافتد و هقهقم بلند ميشود تا جايي كه حتي صداي ترانه هم نميپوشاندش... خسرو سرش را برميگرداند و مبهوت ميگويد: اِ....... تو داري گريه ميكني؟
بعدش تمام تلاشش را ميكند كه بريـند توي گريهام و موفق هم ميشود. شوخي ميكند. دستم مياندازد. مي خنداندم... تا گريهام بند ميآيد.
و بعد... همهچيز يكهو بيمعنا ميشود برايم. و وجودم غم را پس ميزند. مثل كسي كه نيمهشب توي خواب، از گرما پتو را پس ميزند... و نفس عميقي ميكشم.
•صبح وسط اتاق ميايستم و به اشياء نگاه ميكنم و ... به خودم ميگويم:
سین رفته.
خب؟
________________________________________
پ.ن: دچار يعني عاشق
و فكر كن كه چه تنهاست
اگر كه ماهي كوچك
دچار آبيِ درياي بيكران باشد...
سهراب سپهري
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر