دوشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۹۰

177: دانسته‌هايتان كيلويي چند؟

 نوشته شده در دوشنبه دوم خرداد 1390 ساعت 0:54 شماره پست: 217
فقط يك بار توي زندگيم اين اتفاق برايم افتاد كه نتوانستم بين «خاطره‌ي واقعي» و «تخيل» فرق بگذارم. يعني پانزده مرتبه به راننده‌ تاكسي آدرس خانه‌ام را داده‌بودم و باز شك مي‌كردم كه واقعاً اين كار را كرده‌ام و يا فقط تصميم گرفته‌ام اين كار را بكنم و بهش فكر كرده‌ام. اصلاً به حافظه‌ام اعتماد نداشتم. به كارهايي كه ممكن است بكنم. به رفتارم. كاملاً كنترلم را از دست داده‌بودم. افتضاح بود.

و همان يك بار آنقدر ترسيدم كه نزديك بود قبضه روح بشوم.

ديفالت سيستم آدميزاد اين است كه مي‌داند چه كاري را واقعاً انجام داده و چه كاري را در فكرش انجام داده. يعني اگر نداند كه به چاه بيماري رواني سقوط مي‌كند. فقط بيماران رواني دچار چنين همساني‌اي و عدم تمايزي بين خيال و واقعيت مي‌شوند.

واقعاً بيماري رواني چيست؟

واقعيت كدام است؟

اتفاق افتادن به چه مي‌گوييم؟

آيا نرمال بودن و در همه‌ي طيف‌ها، متوسط و ميانه را انتخاب كردن «ارزش» محسوب مي‌شود؟

مثل اينهايي كه همش موهاي‌شان را يك قهوه‌اي متوسطي مي‌كنند و قاطي آدم‌هاي ديگر گم مي‌شوند از بس كه معمولي هستند.

وقتي به مرده‌ها فكر مي‌كنم مي‌فهمم چه چيزي در رابطه با آن‌هاست كه مرا مي‌ترساندو نمي‌توانم بپذيرمش.

خاطرات ما از يك مرده، خيلي زود تبديل به چيزهايي شبيه تخيلات مي‌شوند. جوري كه حتي يادت نمي‌آيد و نمي‌تواني تصور كني كه طرف يك روز واقعاً زندگي مي‌كرده يا نه؟

انگار كه فكر دم خواب شبي از زندگيت بوده و يا خوابي به شدت واقعي.

خواب‌هاي واقعي چه هستند؟ آيا واقعاً خواب هستند؟
________________________________________

پ.ن: چيزهايي كه ديگران بهش مي‌گويند «سوال»، براي من خيلي وقت است جواب پيدا كرده (مثل عشق و خدا و متافيزيك و ژست‌هاي روشنفكرانه و علم بهتر است يا ثروت و...). عوضش چيزهايي كه براي ديگران مسائل حل شده و دم دستي و ساده به نظر مي‌رسد، براي من روز به روز پيچيده‌تر مي‌شود (مثل شوهر كردن، مادر يك بچه بودن، زن بودن، تعارفات روزمره، اعتقاد داشتن به چيزها، دوستي و...)

پ.ن2: دوران مدرسه هم سر كلاس هميشه همه فكر مي‌كردند من خنگم، از بس كه سؤالات عجيب و غريب مي‌پرسيدم و همه‌ي چيزهاي به نظر آن‌ها «ساده و حفظ كردني»، به نظر من نفهميدني و لاينحل بود. بعدش ترم كه تمام مي‌شد من نمره مي‌آوردم و آن‌ها مي‌افتادند. و بخاطر همين‌چيزها اسمم را گذاشته بودند «نخوانده ملاّ»! هيچوقت هيچ‌چيزم به آدميزاد نرفته بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر