نوشته شده در سه شنبه سیزدهم اردیبهشت 1390 ساعت 0:13 شماره پست: 210
خانم «ف» غير از اينكه يك مطلقهي پنجاه سالهي خوشتيپ و خوش هيكل است و زن سابق يك كارگردان يا نميدانم تهيهكنندهي معروف است و كلي هم پولدار، مزاياي ديگري هم دارد!
م.ن: من اصلاً و ابداً حافظهي روبراهي در به ياد سپردن نامها، عليالخصوص نام اهالي سينما ندارم. گير ندهيد.
خانم ف مدير بسيار قابلي است. يعني اگر يك مرد بتواند بيست زن را مديريت كند و سر هفته گيس هم را نكنند و زمين نريزند و سر ماه زندگيهاي هم را از بن و اساس منفجر نكنند و سر سال كار به دادگاه و قتل و جنايت نكشد... هنر كرده است. اما خانم ف اين توانايي را داشته و براي همين است كه دوستش دارم.
دو ماه است اينجا هستم و از همان روز اول ازش بدم ميآمد. از آدمهاي ديكتـاتور و مستـبد بدم ميآيد. آدمهاي از خود متشكر و چاپلوس. آدمهاي دورو و لبخندهاي دروغيشان. آدمهاي ريزبين كه دنبال يك چيزي ميگردند كه بهش كليد كنند و اعصابت را خرد كنند. و اين آدم تمام اين ويژگيها را يكجا در خود جمع كرده... و براي همين است كه توان جمع و جور كردن يك سالن آرايش با 20 پرسنل زن را دارد.
هميشه وقتي دوستاني را ميديدم كه توي خانههايشان زن سالاري بود و مدام ميناليدند و من هم پيششان از مردسالاري خانهمان ميناليدم... دست آخر پيششان كم ميآوردم و اذعان ميكردم زنسالاري توي يك خانه جداً وحشتناكتر و وخيمتر است. براي اينكه وقتي يك مادر عفريته داري كه از ريز و درشت كارهايت سر در ميآورد و مثل پدره نميشود گاهي خرش كرد و سرش شيره ماليد و مثل پدره طبع بزرگ و بيخيالي ندارد و ريزبين هم هست و دستت را هم زرت و زرت ميخواند، كارت با كرام الكاتبين است.
زن سالاري جداً از خيلي زوايا خطرناكتر است. فكر كنيد اگر يك زن، رئيس جمهور كشور بشود به گمانم صبح تا شب كارش گير دادن و رسيدگي به امور جزئي نظير نظافت و دكوراسيون و فضاهاي شهري است و دفاع از حقوق سگها و گربهها و احقاق حقوق زنان از همه لحاظ. بنابراين كلاً سياستهاي خارجي را ميبوسد و ميگذارد كنار و امور كلي را هم به وزرا محول ميكند و خودش هم ميشود رفيق گرمابه و گلستان خانمهاي وزرا و صاحبمنصبان كشوري.
البته قصدم توهين به زن و مديريت زنانه نيست. ولي مشت نمونهي خروار است و هر كدام ما چقدر از اين مشتهاي نمونه اينجا و آنجا ديدهايم.
به نظر من تنها مزيت مديريت زنانه به مردانه پايبندي دقيق زنان به «نظم» و «قانون» است. كاري كه مردان جداً از پسش بر نميآيند و توي كتشان نميرود.
حالا اين بحثها بماند براي آدمهاي گندهتر و مدعيتر... داشتم از خانم ف ميگفتم... بله. خانم ف... كه دختر چاق و زشتي دارد كه ناخنهايش شبيه ناخنهاي آن غوله در داستان جك و لوبياي سحرآميز است و دستانش شبيه زنهاي رخشتشوي دهاتي. و اين دختر به تبعيت از مادر وحشي و غربتياش كه چهارتا چشم دارد و شش تا گوش، كارش ول گشتن در سالن و گير دادن به صغير و كبير است. كه اين استكان چرا روي اين ميز است و اين لكه چرا روي اين ديوار است و اين بيسكوييت را كي گاز زده و اثر انگشت كي روي اين آينه مانده؟
مادر و دختر عين همند و كافيست يك روز سر كيف باشند و بخواهند خودي نشان بدهند. ديگر كار پرسنل در آمده. از همان دم در شروع ميكنند و همه را از دم تيغ ميگذرانند.
تصور شما از آرايشگاه زنانه بيشك چيزيست شبيه استخر يا سالن بدنسازي زنانه يا هرجاي زنانهي ديگر كه تويش فقط صداي قلقل يكنواختي شبيه صداي بوقلمون توي فضا پيچيده و همه در حال زيرابزني و خالهزنك بازي هستند و كلاً اگر ده دقيقه آنجا باشي سردرد ميگيري از وراجيهاي بيخاصيتشان... نخير اشتباه ميكنيد. در سالن خانم ف از اين خبرها نيست. آنجا بيست تا زن در سكوت مطلق و خيلي جدي به كارشان مشغولند بدون اينكه كسي جرأت كند با صداي بلند كسي را صدا كند يا بالاي سر مشتري حرفي بزند. سكوت مطلق. و همهي رفتارها حساب شده است و در جهت جذب مشتري.
فضاي اينجا بيشتر شبيه فضاي يك شركت خصوصي است. آنهم از آن خفنهايش. كاملاً كاري و منضبط و خشك. آن چيزي كه توي ذهن تمام شماست يك طرف... آنچه اينجا ميبينيد يك طرف.
روزهاي اول، «قانون» اينجا كاملاً توي مخم بود. غذاي بودار براي نهار ممنوع (مثلاً قرمه سبزي). صبحانه ممنوع. حرف زدن بالاي سر مشتري ممنوع. زنگ تلفن ممنوع. تأخير ممنوع. مرخصي ممنوع. و خيلي چيزهاي ديگر كه توي آن فشار كاري قبل از عيد مزيد بر علت شده بود و فضا را غير قابل تحمل ميكرد. خرده فرمايشات تخـمي. ريزهكاريهاي قانوني به درد نخور. الزامات بيدليل.
در اولين و تنها صحبت دو نفرهام با خانم ف متوجه شدم كه مغزش را اصولاً از گچ ساختهاند و گوشهايش را با سيمان پر كردهاند و اصلاً انگار نميشنود تو چه ميگويي و فقط دارد دربارهي منافع خودش حرف ميزند...
اما بعدتر وقتي سخنراني دو ساعتهي روانفرسايش را در جمع كارمندان شنيدم... ناگهان كشف كردم كه چقدر اين زن را دوست دارم.
نه آن وقتي كه با آن سن و سالش موهاي آسيب ديدهاش را هر روز عين دخترهاي چهارده ساله پيچ و واپيچ و سيخ سيخي ميكند و لباسهاي رنگ وارنگ ميپوشد و بدليجات قلنبه و زمخت دخترانه مياندازد و خودش را برنز ميكند.
نه آن وقتي كه لطيفههاي بيمزه ميگويد و خايه مالان گرداگردش غش و ريسههاي الكي ميروند.
نه آن وقتي كه وسط يك جلسهي سخنراني ماهانه در ميان پرسنل براي زدن يك مثال ساده يكهو سن و سال و موقعيت و شخصيتاش را فراموش ميكند و عين ميمون ميپرد وسط و صدايش را به سرش مياندازد و ادا اطوار در ميآورد و همه هي پوزخندهاي شرمآگين ميزنند و به هم نگاه ميكنند و ميمانند چه عكسالعملي نشان بدهند.
خانم ف را وقتهايي دوست دارم كه عين مردها محكم و مقتدر، سكان مديريتش را به دست ميگيرد و حرف ناحساب توي كتش نميرود. وقتهايي كه امر ميكند كه تمام پرسنل و حتي خودش و دخترش لباسهاي سنگين و ساده و پوشيدهاي بپوشند و هيچجايشان را بيرون نيندازند براي هم.
خانم ف را وقتهايي دوست دارم كه دربارهي سرطان سينه و شيميدرماني و نجاتش از مرگ ميگويد. از تجربهي رفتن تا لب مرگ و برگشتن. وقتهايي كه براي سونامي ژاپن بغض ميكند يا از درد دل يك مشتري اشك توي چشمش جمع ميشود.
خانم ف، زن جالبي است. و من عجيب برايش احترام قائلم...
اما كماكان هنوز هم خيلي وقتها ازش متنفرم، و وقتي از جلويم رد ميشود، مثل بقيهي پرسنل توي دلم فحشهاي كافدار و جيمدار بهش ميدهم و دلم را خنك ميكنم!
خانم ف هيولاي عجيبي است كه گاهي «بوسهي نيم شبي» طلسمش را ميشكند و تبديلش ميكند به شاهزادهاي زيبا.
شايد هم اينطور است كه همهي آدمها هيولاهايي عجيبند و بوسهاي براي شكستن طلسمشان از ما گدايي ميكنند. بوسهاي در زمان مناسب.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر