شنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۰

170: هستم ولي بي‌رابطه

نوشته شده در شنبه دهم اردیبهشت 1390 ساعت 0:59 شماره پست: 209
سر-نوشت:
كامنتداني اين وبلاگ از اين به بعد تعطيل است. اما دقيقاً به سبك قبل، آپ خواهد شد. ضمناً بنده ديگر در هيچ وبلاگي با امضاي «ب.پ.خ» كامنت نخواهم گذاشت.
________________________________________
براي اولين بار وقتي صفحه‌ي «مديريت وبلاگ» را باز مي‌كنم منتظر يك عدد دو رقمي قرمز رنگ در قسمت «نظرات تأييد نشده» نيستم. محض اطمينان بازش مي‌كنم. هيچي نيست اصلاً. خالي است. نفس آسوده‌اي مي‌كشم و احساس سرخوشي عميقي مي‌كنم. براي اولين بار در اين چند ماهه.
كم كم دو سال مي‌شود كه وبلاگ مي‌نويسم و حداقل يك سالش استرس مزاحم‌هاي وبلاگي را داشته‌ام و هر بار قبل از كليك روي قسمت كامنت‌ها تپش قلب گرفته‌ام و اعصابم به هم ريخته. نشده كه حتي يك بار كامنتداني را باز كنم و يكي دو كامنت اعصاب خراب كن نبينم.
بعد از دو سال ديگر مي‌دانم كه آدم‌هاي مجازي نيمي‌شان دشمن‌اند و نيمي‌شان دشمنان بالقوه كه اگر بهشان فرصت بدهي به سرعت نور قابليت تبديل از دوست جان‌جاني به دشمن خوني را دارند.
بعد از دو سال مي‌فهمم كه آن‌هايي كه كامنت‌داني‌شان را مي‌بندند آدم‌هاي نچسب و از خود متشكر و ديكتاتور و بي‌ادبي نيستند و قصد توهين به شخصيت و شعور كسي را هم ندارند، بلكه فقط ساده و سرراست: خسته شده‌اند از بي‌جنبگي اين مردم!
براي مدت‌ها هر وقت كامنتداني را باز مي‌كردم يك بابايي بهم فحش مي‌داد و لينك عكس‌هاي آنچناني را برايم مي‌گذاشت و در نهايت توضيح داد كه اين كارها را به خاطر اين مي‌كند كه مرا هدايت كند و ديگر در نوشته‌هايم كلمات بي‌ادبانه و آب‌نكشيده به كار نبرم!
بعدتر دشمناني كه كمابيش مي‌شناختم‌شان و مي‌دانستم كجاي‌شان از دستم مي‌سوزد و قضيه مزاحمت‌هايشان دقيقاً از كجا آب مي‌خورد، سرم خراب مي‌شدند. هر كدام يك مدتي.
بعدتر آدم‌هاي خشكه مذهب و كم جنبه كه قصد هدايتم را داشتند و مي‌شد حدس زد كه كم سن و سال هم هستند بهم فحش و فضيحت مي‌دادند و به قول خودشان مقاصد پليد پنهاني مرا مي‌خواندند. كه مي‌دانستم انشاءالله بعد از آزار و پير كردن آدم‌هايي مثل من، بزرگتر مي‌شوند و خودشان مي‌فهمند كه هيچ چيز مطلقاً سياه يا سفيد نيست و بهتر است در دفاع از هيچ موضعي پافشاري نكنند كه بعدها از يادآوري‌اش احساس حماقت بهشان دست بدهد.
بعدتر مزاحمان مزبور به نام بنده روي وبلاگ آدماي معروف و وبلاگ‌هاي هرزنوشت و سيـاسي‌كارها و حتي فيلـتر شده‌ها كامنت مي‌گذاشتند و آن‌ها را به جان من مي‌انداختند و كارم شده بود دفاع از خود در مقابل آن‌هايي كه فكر مي‌كردند اين من بوده‌ام كه رفته‌ام بهشان فحش داده‌ام. يكي نيست بگويد بنده اگر با اين سرعت دايل‌آپ فيلـتر شكن استفاده بكن بودم ، خوب مي‌رفتم لينك‌هاي فيلـتر شده‌ي خودم را مي‌خواندم كه حسرت‌شان به دلم مانده!
و اخيراً علاوه بر خشكه مقدس‌ها و دشمنان آشنا و وبلاگ‌هايي كه حتي نمي‌شناختم‌شان، يكي ديگر هم سرم خراب شد كه ديگر تحملم را تمام كرد:
يك آدم بي‌شعوري كه نمي‌دانم با سرچ چه كلمه‌اي (ليدا، ليندا، ليلا... احتمالاً. چون توي بيست و هشت تا كامنت خصوصي‌اش به شدت روي اين نام‌ها اصرار داشت) به وبلاگ من رسيده بود.
اين آدم اولش با تهديد در مورد اينكه بنده را خوب مي‌شناسد و آمارم را دارد و اين وبلاگ روزنوشت، تنها سرپوشي است بر فعاليت‌هاي سيـاسي پنهاني من در وبلاگ‌هاي ديگرم(!!!) كه آدرس آن‌ها را هم دارد  وارد شد. و اينكه آدرسم را به سپـاه مي‌دهد و آبرويم را مي‌برد و اين حرف‌ها. و از شما چه پنهان كمي هم مرا ترساند. اما بيشتر كه فكر كردم به اين نتيجه رسيدم كه اگر وبلاگ من مورد سيـاسي يا هرچيزي داشت تا حالا فيلـتر شده بود.
اينجاست كه شاه مي‌بخشد و شاه‌قلي عفو نمي‌فرمايد!
اما ديگر خودم كه خودم را مي‌شناسم. من دو سال اينجا نوشته‌ام و سعي كرده‌ام حتي‌الامكان از بازي‌ها و حرف‌هاي سيـاسي به دور باشم. حتي توي چهارسال دانشگاه كه بيشتر دوستانم به دليل جو سيـاسي دانشگاه در آن زمان و سن و سال كم‌شان و ايده‌آليسم ذهني‌شان، مدام در حال تحصـن و اعتصاب و تشكيل جلسه بودند، من هيچ سوتي سيـاسي توي پرونده‌ام باقي نگذاشتم و هيچ خري نمي‌تواند ادعا كند كه مدركي دال بر هرجور فعاليت سيـاسي از من دارد. حالا اين بابا چطور به اين نتيجه رسيده و ادعا مي‌كند كه من نويسنده‌ي چند وبلاگ سيـاسي هستم، بماند.
بعدش هم معلوم شد كه نمي‌دانم روي چه حسابي فكر مي‌كند من دوست دختر سابقش (ليدا يا ليندا يا ليلا) هستم و دارد ازم انتقام مي‌گيرد و تهديدم مي‌كند. حالا جالبش اين است كه حتي اينقدر زحمت نكشيده بود كه برود پروفايل مرا يا چند تا پست مرا بخواند تا بفهمد من هيچ ربطي به آن خانم مزبور نداشته و ندارم و خيلي‌ها كه حتي از ده سال پيش دوستان عالم واقعي من بوده و هستند و اسم واقعي مرا هم مي‌دانند و اين وبلاگ را هم مي‌خوانند، مي‌دانند كه بنده هميني هستم كه دارم مي‌گويم. نه كم و نه زياد.
توي اين فكرها بودم و فشار شديدي به مغز و اعصابم وارد شده بود و ديگر به اين نتيجه رسيده بودم كه در اين خراب شده را تخته كنم و خيال خودم را راحت كنم. حتي ديشب يك ساعت قبل توي تخت بيدار بودم و داشتم به پست خداحافظي‌ام فكر مي‌كردم.
اما صبح با گولي حرف زدم و به اين نتيجه رسيدم كه به جاي كم آوردن و تعطيل كردن وبلاگي كه اينقدر دوستش دارم، بهتر است روابطم را محدود كنم و در كامنتداني را ببندم.
روزي كه اين وبلاگ را شروع كردم، عشقم نوشتن بود و هنوز هم هست. مي‌خواستم به سبك جديدي از نوشتن دست پيدا كنم. به سبك جديدي از ادبيات. اصلاً‌ نمي‌توانستم ننويسم. اينجا دنبال آزادي بيـاني مي‌گشتم كه توي دنياي واقعي نبود. مطلب براي فلان نشريه ادبي مي‌فرستي، تازه بعد از رد شدن از كلي فيلـتر و باندبازي و اين حرف‌ها، اگر به پاي چاپ برسد، كليش سانـسور مي‌شود و عنش در مي‌آيد.
اميدوار بودم كه بتوانم اين‌جا از شر اين دغدغه‌ها در امان باشم و هر وقت عشقم كشيد براي دل خودم بنويسم و نظر بقيه را هم بدانم.
من دنبال آزادي اينجا آمده بودم اما خيلي زود اسير اين وبلاگ و آدم‌ها و دغدغه‌هايش شدم. تعهدي كه به خوانندگانم دارم. خواندن و جواب دادن كامنت‌هايشان. احترام به سلايق‌شان. توجه به خواسته‌هاي‌شان و سن و سال‌شان. و خيلي اگر و اماهاي ديگر.
انگار خودم را بدجور اسير بحث و جدل با غريبه‌هايي كرده بودم كه حتي نمي‌دانستم زن هستند يا مرد و چه شكلي هستند و سن‌شان چيست.
... و نوشتن روز به روز داشت برايم سخت‌تر مي‌شد. انگار كه اين وبلاگ دو تا دست شده بود كه داشت گلوي نوشتنم را فشار مي‌داد.
خيلي‌هاي‌تان را دوست دارم. مشتاق شنيدن نظرات‌تان در مورد نوشته‌هايم هستم. خيلي‌هاي‌تان از من باسوادتر و كتاب‌خوانده‌تريد و عقايدتان را عجيب دوست دارم. خيلي‌هاي‌تان برايم گفته‌ايد كه چطور مسافت‌هاي بعيدي را طي مي‌كنيد كه فقط يك كافي‌نت گير بياوريد و نوشته‌هاي ناقابل مرا بخوانيد. خيلي‌هايتان تمام آرشيو مرا توي چند روز خوانده‌ايد. خيلي‌هايتان حتي توي ايران نيستيد و بهم اين اميد را مي‌دهيد كه صدايم تا جاهاي خيلي دوري مي‌رود و آدم‌هايي حتي آن‌طرف دنيا هستند كه مرا مشتاقانه دنبال مي‌كنند و حرفم را مي‌فهمند. خيلي‌هاي‌تان به قلبم خيلي خيلي نزديك بوده‌ايد...
اما اين ميان كساني هم بوده‌اند كه با حرف‌هاي مزخرف و كامنت‌هاي زشت و تهمت‌ها و فحش‌هاي‌شان تمام شيريني دوستي‌هاي خوبم را به كامم تلخ كرده‌اند...
تا جايي كه اخيراً حس كردم سلامتي‌ام به شدت در خطر است.
پريروز شنيدم كه شيوا (آرايشگر سي و شش ساله‌اي كه مدتي پيشش كار ياد مي‌گرفتم) سكته‌ي مغزي كرده و نصف بدنش فلج شده. شيوا فقط پنج سال از من بزرگتر است و در اثر فشارهاي رواني به چنين روزي افتاده. حالا فكرش را بكن كامنتداني اين وبلاگ تا حالا چقدر استرس و فشار رواني به من وارد كرده! آيا ارزشش را دارد؟ آيا من وبلاگ زدم كه اين بلا به سر زندگي‌ام بيايد يا لذت روحي و فكري ببرم؟
خلاصه به اين نتيجه رسيدم كه به شدت بايد روابطم را محدود كنم و به درون تنهايي آرام خودم برگردم.
حالا مي‌دانم كه «رابطه»، هرجورش، چيز بسيار خطرناك و پر دردسري است كه نبودش به هرحال بهتر از بودش است.
حالا ديگر از خودم نمي‌پرسم كه فلاني چرا در كامنتداني‌اش را بسته.
كامنتداني اين وبلاگ احتمالاً براي هميشه بسته مي‌ماند و از اين به بعد بنده به نام «ب.پ.خ» براي هيچ وبلاگي (اعم از دوست يا غريبه) كامنت نخواهم گذاشت. پس لطف كنيد ديگر نياييد بگوييد فلاني چرا به ما فحش دادي؟
اما طبق نظم سابق سه-چهار روز يك بار آپ مي‌كنم و سعي مي‌كنم وقتي را كه ديگر صرف خواندن و جواب دادن به كامنت‌ها نمي‌كنم،‌روي بهتر نوشتن بگذارم.
از دوستان خوبم به خاطر بستن كامنتداني معذرت مي‌خواهم و جداً متأسفم كه ما جنبه‌ي آزادي و دموكراسي را نداريم و اگر بهمان آزادي بدهند به راحتي آب خوردن تبديل به يك حيوان وحشي مي‌شويم و تا حد توان‌مان به دوستان‌مان آسيب مي‌زنيم.
هستم. ولي بي‌رابطه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر