یکشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۹۰

163: غريق آينه‌هاي موازي

نوشته شده در یکشنبه چهاردهم فروردین 1390 ساعت 0:11 شماره پست: 201

امشب با گولم رفتيم فيلم «جدايي نادر از سيمين» را ديديم. طبق معمول دو سه جاي فيلم بغضم گرفت و چند قطره‌اي هم در تاريكي سينما گريه كردم. اي توي روح هر كسي كه هي وسط فيلم برمي‌گردد و زل مي‌زند توي صورتت كه مثلاً مچت را در حال آبغوره گرفتن بگيرد. خوب اصلاً فرض بگيريد كه من زيادي دل نازك‌ام يا اصلاً‌ افسرده‌ام يا اشكم در مشكم است كه با خيلي از فيلم‌ها گريه مي‌كنم... حالا شما بايد توي آن تاريكي هم  مچ آدم را بگيريد حتماً؟
يك داستان نيمه كاره دارم به نام «غريق آينه‌هاي موازي» كه سال 83 شروعش كردم و هيچوقت تمامش نكردم. اصولاً من خداي كارهاي نيمه‌تمامم. ماجراي داستان مربوط به اتفاقي بود كه همان روزها در آموزشگاه رانندگي‌اي كه در آن دوره‌ي مربيگري مي‌ديدم افتاده بود. يك منشي چيپ الاغ زشت دهاتي‌اي داشتند كه خط چشم و ريمل از دستش نمي‌افتاد. يك مربي جوان خوش‌تيپ مرموز هم داشتيم كه خيلي وقت‌ها دخترش را با خودش مي‌آورد سر تمرين. خلاصه اينكه عالم و آدم نشسته‌بودند پشت سر اين دوتا مي‌گفتند كه با هم رابطه دارند. و دليل‌شان هم اين بود كه برنامه‌هاي آن مربي پُرتر از سايرين است يا از فلان روزي كه اين مربي دختره را تا يك مسيري رسانده، برنامه‌هايش پر شده و تلفن‌هاي مشكوك و اين حرف‌ها. كار به جايي كشيد كه زن مدير آموزشگاه هم شك كرد و داشتند دختره را اخراج مي‌كردند. حالا يكي از مدعي‌العموم اين محكمه هم پدر خود من بود كه شديداً اصرار داشت كه يك رابطه‌اي بين اين دو تا هست.
يك روز پدرم و همكارش مرا كنار كشيدند كه: تو كه توي ماشين اين بابا هستي سر بعضي جلسات و دوره مربيگري مي‌بيني حواست باشد ببين تلفن مشكوكي چيزي... كه من عصباني شدم و گفتم: اين دختره‌ي بدبخت همه‌اش 80.000 تومان مي‌گيرد كه شماها با اين خاله‌زنك‌بازي‌هايتان قصد داريد نانش را آجر كنيد و شما نمي‌دانيد كه اين بينوا چجور خانواده‌اي دارد و چقدر به اين پول احتياج دارد و بهش تهمت مي‌‌زنيد.
تا اينكه بعد از دو ماه،‌ دوره‌ي عملي مربيگري من تمام شد و روز آخر كه يك روز باراني پاييزي هم بود دختره از يوسف‌آباد تا رسالت با من هم‌مسير شد و با هم در مورد اين قضيه  حرف زديم.
ازم پرسيد: به نظر تو اين مربيه دوست دختر داره؟
-    نع
-    چرا؟
-    آخه جلوي من تا حالا خيلي از زن و بچه‌اش حرف زده. خيلي دوستشون داره. محاله به زنش خيانت كنه و اهل اين چيزا باشه.
-    ولي من مطمئنم داره.
-    از كجا؟
-    چون خودم دوست دخترشم!!!
من را مي‌گوييد؟ همانجا وسط خيابان زير باران ده دقيقه چهارقاچ مانده بودم و توي چشم دختره هاج و واج نگاه مي‌كردم... عين شوكي بود كه خبر مرگ عزيزان به آدم وارد مي‌كند.
دختره از عكس‌العمل شديد من جا خورد و كمي دست و پايش را جمع كرد و گفت: وا! خب چرا اينجوري مي‌كني حالا؟ من كه بهت دروغ نگفتم. من فقط حقيقت رو بهت نگفتم.
-     من واسه خاطر تو (هر.زه‌ي كوچولو... اين چيزي بود كه بايد بهش مي‌گفتم و نگفتم) با همه دعوا كردم. جلوي همه وايسادم. حتي باباي خودم... همه مي‌گفتن و من گفتم نه...
بعد عين جنازه آمدم خانه. رفتم توي  حمام. يك ساعت زير دوش حمام گريه كردم تا سبك شدم. و بعدش آن طرح را نوشتم براي داستانم.
آن روزها از غافلگيري‌ها و تأثرات شديدم داستان مي‌نوشتم، حالا يا مي‌خوابم و فراموششان مي‌كنم، يا ازشان پست وبلاگي مي‌سازم.
داستان اينجوري بود كه دختري در برزخ شك و شرم گرفتار شده است. شك به چنين موقعيتي و اينكه چه كسي گناهكار است و شرم از احساس گناه خودش به شرط بي‌گناهي دخترك منشي. انگار كه يك بيگناه را به چوبه‌ي دار سپرده باشي... شك و شرم... دو آينه‌ي موازي در دوسوي يك انسان... كه تصوير او را ميان خودشان تا بينهايت تكثير مي‌كنند... 
اگر بخواهم يك عنوان براي مجموعه‌ي كارهاي اصغر فرهادي انتخاب كنم اين است: غريق آينه‌هاي موازي.
چهارشنبه سوري- درباره‌ي الي- جدايي نادر از سيمين
هر سه چنين موقعيت چالش برانگيزي را به تصوير مي‌كشند. هر سه در مورد دروغ، احساس شرم و گناه و شك هستند. هر سه پايان‌بندي بازي دارند كه انتخاب را به عهده‌ي خودت مي‌گذارند و تو باز نمي‌تواني قضاوت كني كه چه كسي گناهكار است. فقط مي‌داني كه يك نفر اين وسط «قرباني» شده است و انگار تقصير كسي هم نيست. انگار همه به نوعي هم مقصرند و هم بي‌گناه. انگار حقيقت زندگي همين بي‌عدالتي‌اش است و عدم توانايي در قضاوتش.
حالا نمي‌خواهم موقعيت‌هاي اين فيلم را تعريف كنم. خودتان تشريف مي‌بريد و انشاءالله كه با كلاس و با فرهنگ تشريف داريد و سي‌دي تكثير شده‌اش را از كنار خيابان نمي‌خريد و براي بليط سينما هزينه مي‌كنيد و فيلم را مي‌بينيد... اما يك نكته‌اي توي فيلم بود كه به جان خودم فقط گولي متوجه‌اش شده و لاغير:‌قضيه‌ي پيانوي سر راه‌پله!
برگشتني توي مترو ذوق زده داشتيم در مورد معناي استعاري همين پيانوي سر راه‌پله حرف مي‌زديم و به دختر جوان مسافري كه مأمور مترو باهاش لاس مي‌زد مي‌خنديديم كه متوجه شديم مسير را برعكس سوار شده‌ايم و نيم ساعت است كه به سمت اشتباهي مي‌رويم و تا دلتان بخواهد حالمان گرفته شد چون ديرمان هم شده بود و حالا دختره داشت به ما مي‌خنديد.
________________________________________
پ.ن: لطفاً به استفاده‌ي رنگ سبـز و كلمه‌ي جنـ.بش در فيلم و ديالوگ ابتدايي ليلا حاتمي با قاضي توجه كنيد. شبيه به استفاده از رنگ‌ها در سه‌گانه‌ي «آبي-سفيد-قرمز» كيشلوفسكي بود. خوشمان آمد بسي.

پ.ن2: يكي توي گودر نوشته بود كه فقط يك چيز اين فيلم به شدت توجهش را جلب كرد و آن اينكه: شخصيتش خيلي شبيه شخصيت نادر بوده!!!
چطور... آخر آدم چطور مي‌تواند چنين فيلمي را ببيند و هيچ نكته‌اي (نه بازي بازيگر و نه كارگرداني و نه استفاده از صدا و نور و رنگ و نه تم داستان و نه هيچ زهرمار ديگري) توجهش را جلب نكند و فقط خودشيفتگي‌اش قلنبه بشود و به خودش بگويد: ديدي چي شد؟ معروف شدم!!! آخرش فيلم زندگي منو ساختن...

پ.ن3: قرار دادن دو شخصيت متضاد مقابل هم و واكاوي رفتارهاي‌شان در قبال هم و محيط‌شان: نادر (كسي كه ايده‌آليست و اصول.گراست. به راستي و درستي پابند است و زير بار حرف زور و مصالحه نمي‌رود حتي اگر به سودش باشد.) و سيمين (انساني خسته از مبارزه. خواهان بازگشت آرامش و امنيت به زندگي‌اش. انساني جنگ‌زده. انساني وحشت‌كشيده. انساني خسته به تمام‌معنا. كه چندان اهميتي به اصول نمي‌دهد و بيشتر در پي حصول به نتايج نهايي است.)
و ترمه (نماينده‌ي نسل آينده. نوجواني كه قرار است «روش» و «طريق» را بياموزد و انتخاب كند: مصالحه يا مبارزه؟)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر