توي صندلي كامپيوتر به عقب كش ميآيم و صفحهي دانلود را ول ميكنم كه فاير فاكس4 را به صورت اسلوموشن دانلود كند.
موهايم ميماند زير سرم. بازشان كردهام كه استراحت كنند. يادم ميآيد كه اين بار هيچي بهشان نزدهام. نه ژل و نه واكس و نه هيچ كوفت ديگري. فر طبيعي و تميز و كمي شلخته. ديگر تا گودي كمرم ميرسند. دست مياندازم زيرشان و پرتشان ميكنم روي لبهي بالاي صندلي و باز سرم را تكيه ميدهم به پشتي صندلي. حالا موهايم آن پشت آويزانند و نفس ميكشند. نميخوام وزنشان را روي سرم احساس كنم. الأن سه چهارسال است كه اين وزن لعنتي را پشت سرم احساس كردهام و اگر الان يكهو خر بشوم و بروم پسرانه بزنمشان يك كيلو وزن از سرم كم ميشود و مخم تعجب ميكند. بعد عين آن وقتها كه هي خر ميشدم و ميرفتم زرتي موهايم را پسرانه ميزدم، چپ و راست حيرت ميكنم و دست به پشت سرم ميكشم و ميبينم جا تر است و بچه نيست.
امروز توي آرايشگاه دو تا عروس داشتيم. يكي از فاميلهاي عروس دو تا دختر كوچك داشت كه از قضا يك تكه از موهاي يكيشان گره خورده بود و سميرا از پس باز كردنش بر نيامده بود و سپرده بودش دست من. اولش سعي كردم با برس و ته شانه دم باريك بازش كنم. نشد. عين نمد به خورد هم رفته بود لعنتي. بعد بردمش توي صندلي پاي سرشور. قدش به سرشور نميرسيد. بالاي موهايش را عين همين حالاي خودم انداختم توي سرشور و در همان حال كه كيلو كيلو نرم كننده رويشان خالي ميكردم و باهاشان كل و كشتي ميگرفتم، آن يكيشان براي اين كه زير دست من بود پيتزا آورد كه به عنوان نهار بخورد.
دلم برايش ميسوخت. طفلكي همهاش چهار پنج سالش بود و با موهايي گره خورده كه در حال كنده شدن از ريشه بود، زير دست من بال بال ميزد و پيتزا هم ميخورد. يكي در ميان بهش ميگفتم:خاله دردت مياد؟ ميگفت: نه... ولي ميدانم كه دردش ميآمد. دلم برايش كباب شده بود. گناه داشت. نيم وجب بچه بود و اين بلا سرش آمده بود و من داشتم اذيتش ميكردم و او به روي خودش نميآورد.
توي آرايشگاه چيزهاي غريبي به من نسبت ميدهند كه از حرفهاي خوانندههاي اين وبلاگ توي كامنتداني هم حيرتانگيزتر است.
زني وقتي سرش را در سرشور ميشويم تا براي هايلايت آمادهاش كنم بهم ميگويد: آخ جون! چقدر دستات آرامش بخشه. ادامه بده. خوشم مياد! (منظورش اين است كه همينطوري سرش را چنگ بزنم. آخر چقدر اذهان مستهـجني داريد شماها!!!)
زني موقع خشك كردن موهايش با سشوار، مچ دستم را ميگيرد و پوست ساعدم را لمس ميكند و ميگويد: چقدر پوستت نرمه!
زني روي صندلي پاي آينه بهم ميگويد: شما خوانندگي ميكني؟ آخه صدات خيلي آرامشبخشه. بهت مياد تمرين آواز كرده باشي!
زني وقتي حوله را دور سرش ميپيچم بهم ميگويد: مثل معلما ميموني. از اين نظر كه توي كار خيلي جدي هستي. و به خاطر صدات. (و احتمالاً به خاطر عينكم!)
چند نفر از كاركنان آرايشگاه هم تا حالا بهم گفتهاند كه آدم بسيار ساكت و كمحرفي هستم و كم پيش ميآيد كه كسي صدايم را شنيده باشد. (الأن شاخهاي روي سر تكتك شماها را هم ميبينم. هيچوقت فكرش را هم نميكردم كه كساني پيدا بشوند كه من به نظرشان كمحرف بيايم!)
خلاصه درست و حسابي نگاتيو گذشتهام شدهام. شايد توي آرايشگاه و اينجور جاها از بس كه با مردم حرفي براي گفتن ندارم و از فضاهاي ذهنيام دورند، اينطوري ميشوم. مثلاً من دارم با هندزفري شاهيـ.ن نجـ.في گوش ميكنم، اينها دارند شهـرام شبپـره و محسن يگانه گوش ميكنند. من دارم كتاب كافكا در كرانه را ميخوانم، اينها دارند دربارهي رنگ موي سيسيليا در فارسي وان و مدل موي ماريچي در پيامسي نظر ميدهند. خدايياش من چه حرفي با اين زنهاي ابله دارم كه بزنم؟ ترانهي «حرفِ زن» شاهيـن نجـفي را ميدهم مهتا گوش كند، مخش هنگ ميكند و تا دو سه ساعت افسردگي ميگيرد. پدرجان اينها مغزشان جواب نميدهد. بگذار توي حال خودم باشم. در مورد چه ميتوانم باهاشان حرف بزنم؟ سرويس طلاي عروس؟ زايمان طبيعي يا سزارين؟ عمل پروتز سيـنه و گونه و لب و باسـن؟
يك جوري براي آدم قيافه ميگيرند كه فكر ميكني ملكه اليزابت روبرويت نشسته. جرأت داري در فرايند خوشگل كردنشان ذرهاي كمكاري يا اشتباه كن... همانجا از وسط شقهات ميكنند. جوري برايت كلاس ميگذارند كه نفست بند ميآيد و دست و پايت را گم ميكني... حالا برو حرف زدنشان را با دوستپسرشان يا شوهرشان يا هر مرد ديگري پشت تلفن گوش كن! اينها عيناً عروسكهاي آويزان به جاسويچي مردها هستند. فقط بلدند جلوي زنها از خودشان شخصيت اجتماعي بروز بدهند. جلوي مردها رسماً تعطيلند.
اين روزها توي خيابان كه راه ميروم به زنها نگاه ميكنم. به زنهايي كه همراه يك مرد راه ميروند. همهشان نوعي ضعف و ترس و شرم و شخصيت كاذب نشان ميدهند. درست برعكس چيزي كه توي آرايشگاه ازشان ميبيني. نگاهشان ميكنم كه چه بدبختهايي هستند و پوزخند ميزنم. توي دلم ميگويم:
آنهمه پول خرج ميكنيد و ناخن ميكاريد و مو هايلايت ميكنيد و پا پديكور ميكنيد و تن اپيلاسيون ميكنيد و همهجايتان را پروتز ميكنيد كه بشويد اين؟ توله سگ دستآموز يك مرد كه با شما عين يك تكه گـ.ه رفتار ميكند؟
آرايشگاه جاي غريبي است.
هندزفري توي هردو گوشم است. و فقط دارم نگاه ميكنم اين روزها.
________________________________________
پ.ن: دو تا فكر به ذهنم رسيده كه دير يا زود اگر اين گشـ.ادي موروثي بگذارد عملي اش ميكنم. اول اينكه يك سري اسناد و دستنويسهاي گذشتهام را عكسبرداري يا اسكن كنم و اينجا بگذارم كه در جاي خودش براي خودم جذاب است. شما را نميدانم.
دوم اينكه زير هر پست يك جور پانوشت به عنوان پ.د (پايانهي داستاني) بگذارم. حالا دلايل اين دومي را بعداًفاش ميكنم.
دنبال كمي هيجان ميگردم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر