جمعه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۰

165: عروسي خون

نوشته شده در جمعه نوزدهم فروردین 1390 ساعت 23:30 شماره پست: 203
صداي بلند آهنگ و جيغ و ويغ مي‌آيد. به خواهرم مي‌گويم: مردم چشونه؟ چرا مدام توي ماتـحتشون عروسيه؟
خواهرم مي‌رود جلوي پنجره... يكهو عين فنر از جايش مي‌پرد و توي ماتحت او هم عروسي مي‌شود.
- بچمو رو بيار. عروسيه. بچمو رو بيار ببينه.
جلوي خانه‌مان عروسي است. به ذهنم مي‌رسد كه يك چيزي... هميشه يك چيزي توي عروسي بوده كه ازش متنفر بوده‌ام و از همين است كه ميلم نمي‌كشد بروم جلوي پنجره. نمي‌دانم چيست و از كجاست اين نفرت...
مي‌روم جلوي پنجره. معلوم نيست كدام‌شان عروس است... «سكينه داي قزي ناي ناي...» منصور عر مي‌زند و زن‌ها پريده‌اند وسط. معلوم نيست كدام‌شان عروس است. طبعاً هماني است كه دامنش پفي است. ولي الأنه سه نفر اينجا هستند كه دامن‌شان پفي است و شنيون فضايي و شنل دارند و سپيد پوشيده‌اند. بحث همين‌هاست كه... خواهرم ذوق زده به دخترش مي‌گويد: نگاه كن ماماني. ببعي رو ببين!
خودش است. آخ خودش است. اين همان چيزي است كه مرا از عروسي متنفر مي‌كرده هميشه. اين خشونت و كثافتكاري. اين بي‌رحمي. اين خون بر كفه‌ي كفش پاشنه بلند سپيد عروس...
از جلوي پنجره مي‌آيم كنار. به خواهرم مي‌گويم:‌ بچه رو بيار كنار. ميخواي كشتن گوسفندو يادش بدي؟
خواهرم بچه اش را از پنجره دور مي‌كند. بر مي‌گردم. بگذار يك بار... فقط يك بار ديگر اين وحشيگري را ببينم. شايد شب خوابش را ببينم. شايد حال تهوع بگيرم و از همين پنجره‌ي طبقه سوم روي سرشان بالا بياورم و گند بزنم به دامن پفي عروس. شايد پرده را چنگ بزنم و رگ‌هايم تير بكشد و ناخن‌هايم را كف دست‌هايم فشار بدهم. شايد ياد خودكشي سال 80 بيفتم... و خون... و درد... و سرماي چندش آوري كه از مچ‌هايم بالا مي‌آمد و از گردنم سر مي‌خورد سمت سينه‌ام... و حس تلخ مرگ... اما آن مرگ خودخواسته بود...
گوسفند خيلي آرام و بي‌خيال روز زمين لميده و عروس و شلوغي مهمانان را نگاه مي‌كند. قصاب با چاقو بالاي سرش ايستاده. الأن است كه... الأن... همين الأن است كه... خم شد. چاقو را بر گردنش گذاشت و قبل از اينكه چيزي به خاطر بياورم خون بيرون جهيد. بر كف آسفالت. سرخ. راه گرفت سمت جوي. كف كرده. جوشان. داغ. و دست و پا مي‌زند. قصاب پا بر گردنش مي‌فشارد و محكم به زمين مي‌چسباندش. سرش پس رفته. خون. خون. خون... و عروس كه پا بر جوي خون مي‌گذارد و مي‌گذرد تا اينهمه خوشبختي‌اش چشم نخورد.
رسم، رسم است. و ربطي به راهروهاي دادگاه خانواده و آمار طلاق ندارد. ربطي به روانشناسي خشونت و جامعه‌شناسي شهري و هنجار و ناهنجار ندارد. ربطي به حقوق حيوانات و دوستداران طبيعت ندارد... هيچ چيزمان هرگز ربطي به هيچ چيزمان نداشته و ندارد...
حالم به هم مي‌خورد از عروسي. از بچه ی دو ساله نپرسيده‌ام هنوز. اما به گمانم او هم از همين حالا حالش به هم بخورد از عروس شدن.
هنوز جلوي بت‌هاي‌مان قرباني مي‌كنيم و هنوز از خشم‌شان مي‌ترسيم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر