چهارشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۰

169: تولد سي و يك سالگي

 نوشته شده در چهارشنبه هفتم اردیبهشت 1390 ساعت 22:16 شماره پست: 208
مي‌خواستم يك سوال علمي بپرسم كه مثلاً پروفايل يك وبلاگ به چه دردي مي‌خورد؟ كه يادم افتاد آن بخش از پروفايل را حذف كرده‌ام. منظورم تاريخ تولدم است.
پدر جان، داداش جان، آبجي جان، ننه جان:
امروز تولد سي و يك سالگي من است. يعني يك بي‌معرفتي نبايد يادش مي‌ماند؟
حالا اين به كنار... تمام اين هفته را از بيكاري كف كرده بودم، حالا درست همين امروز آنقدر آرايشگاه شلوغ شد كه از صبح به زحمت نيم ساعت روي صندلي نشسته‌ام و آنقدر خسته بودم كه حتي نتوانستم با گولي يك شامي چيزي بيرون بخورم و يا براي خريد هديه‌‌ي تولد همراهي‌اش كنم.
حالا اين هم به جهنم... حدس بزنيد در اولين دقايق سي و يك سالگي‌ام (يعني ديشب ساعت 12:01) به چه كاري مشغول بودم؟
نه. جان من حدس بزنيد!
مثل مامانم در لحظه‌ي تحويل سال نو داشتم دعا مي‌خواندم؟
نع!
مثل عروس سر سفره‌ي عقد داشتم توي دلم كله قند آب مي‌كردم؟
نع!
.
.
.
سه نفر آدم با يك دبه استُن و يك بسته پنبه‌ي هيدروفيل به جان موهايم افتاده بودند و من داشتم زير لب مي‌خواندم: گــه خوردم... گـه خوردم...
قضيه از اين قرار بود كه مريم كه هميشه عشق چـسي آمدن و چيزهاي گران خريدن است، رفته بود يك جور موم اپيلاسيون جديد گياهي خريده بود. نوع قديمي 2000 تومان و اين يكي 15000 هزار تومان آب مي‌خورد. و تازه اين تنها مزيتش نيست. بلكه همان‌طور كه مستحضريد نوع قديمي عين عسل است و به راحتي با آب از دست و پا و ناكجا‌آباد‌ها پاك مي‌شود. اما اين نوع بسيار غليظ با رايحه‌ي موز بود و وقتي داشتم يه قطره‌اش را بين انگشت‌هايم امتحان مي‌كردم و باهاش بازي كش‌كشانكي مي‌كردم، متوجه شدم كه با آب دهان كه هيچ، با آب دستشويي و صابون هم پاك نمي‌شود و تنها حلالش استـُن است و كه در آن صورت باز هم نوچي‌اش مي‌ماند. خلاصه در خلال جنگ تن به تن با موهاي كت و كلفت و نخراشيده‌ي پاي دختر عمو، غفلتاً همان‌طور كه پارچه را به سمت بالا كشيده و از سطح پوست بلند كردم، نه گذاشت و نه برداشت، زرتي چسبيد به مغز سرم!!!
(فقط مرا تصور كنيد كه براي متمركز كردن تمام توان دو زانو نشسته‌ام و شبيه اين ژاپني‌ها در حال سجده كردن دو دستي پارچه را چسبيده و يكهو به سمت بالا كنده‌ام و پارچه توي هوا چرخ خورده و يك‌راست آمده چسبيده به موهاي من... گريه كنيد... همه... همه...)
حالا فكر كن در آستانه ي سي و دو سالگي، بخت و اقبال اينطوري بهت بيـلاخ بدهد و تا دوي صبح مشغول پاك كردن موم از موهايت باشي و دست آخر موهايت از استُن آسيب ببيند و بعد شستشو و سشوار كردن متوجه بشوي كه از قيچي شدن نجاتش نداده‌اي. بلكه يك تكه از موهايت شبيه موهاي از دكلره آسيب ديده، شده عين پشم پتوي سربازي.
نه. جان من اينجاست كه بايد همصدا با نامـجو خواند:
جشن تولد تو، باز مجلس عزاست
بريدي از اساس
قوز پشتت بيشتر شد
شونه‌هات افتاده‌تر
پيرامونتو ببين با دقت
مي‌سوزن خشك و تر...
________________________________________
پ.ن: فقط يك نفر از شما يادش بود كه سر جريان اين پست با وبلاگ من آشنا شده و بهم تبريك گفته. فقط يك نفر از شما تولد من را يادش مانده بود. دم آن يك نفر گرم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر