سه‌شنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۹۰

168: عليرضا در دلتايش

نوشته شده در سه شنبه سی ام فروردین 1390 ساعت 15:48 شماره پست: 206
اطلاعيه: از دوستاني كه آي دي و يا شماره تلفن بنده را دارند درخواست مي‌كنم كه از ليست مسنجر و تلفن‌شان حذفش كنند. چون خطم را مدتي يا شايد دائمي خاموش مي‌كنم و واگذار مي‌كنم. آي‌دي و ايميلم را هم حذف مي‌كنم. شماره‌ي جديدم را در صورت لزوم به بعضي دوستان اطلاع مي‌دهم.
در ضمن از اين به بعد جواب كامنت‌ها را هم نمي‌دهم. (با دانستن اين كه آمار وبلاگ و كامنت‌ها به شدت افول مي‌كند و خوانندگانم انگيزه‌شان را از دست مي‌دهند.)
مي‌خواهم براي مدتي در آرامش و تنهايي زندگي كنم. ديگر حوصله‌ي استرس را ندارم.
________________________________________

-    بالأخره كار خودشو كرد...
مي‌آيم خانه در حالي كه تمام طول راه را توي مترو گريه كرده‌ام و نوشته‌ام و پسرك نيمكت بغلي مرا ‌پاييده. توي پله‌برقي وسط مردم... هنگام زدن كارتم در گيت خروجي... توي راهرو و روي دانه به دانه‌ي پله‌هايي كه مرا به هواي تازه و خنك بيرون مي‌رسانند گريه‌كرده‌ام...
پارك، جلوي مترو است. درختانش را تار مي‌بينم. «بي‌اشك چشمان تو ناتمام است/ و نمناكي جنگل نارساست...» خيابان را در تاريكي عبور مي‌كنم و همينطور گريه مي‌كنم. پاهايم نا ندارند. ديرم شده ولي پاهايم توان تند قدم برداشتن را ندارند.
زنگ در را مي‌زنم. منم. مامان باز مي‌كند. قدم كه به داخل راه‌پله مي‌گذارم دست‌هايم حتي قدرت بستن در را ندارند. همانطور هاج و واج مي‌مانم و تمام بدنم سست مي‌شود. فكر مي‌كنم هميشه اينطور وقت‌هاست كه با ورود به خانه مقاومتت در هم مي‌شكند و بغضت مي‌تركد و پرده‌ي خونسردي و حفظ ظاهرت فرو مي‌ريزد. همانجاست كه پشت به در آرام سر مي‌خوري و روي زمين پهن مي‌شوي و به هجوم اندوهت سلام مي‌كني. تمام توانم را جمع مي‌كنم و در را مي‌بندم. سه طبقه مي‌روم بالا. پله به پله با خودم تكرار مي‌كنم: فقط گريه نكن. طبيعي باش. كاري نكن ازت بپرسند چه مرگت است. خوب؟ باشد بعداً. توي اتاق. وقتي كسي نيست. فقط كاري نكن كه تابلو بشوي...
سلام خسته‌اي مي‌كنم و خودم را مي‌اندازم توي اتاق. مامان دارد از شيرينكاري‌هاي خواهرزاده ی دو ساله مي‌گويد. خنده‌ي پوكي مي‌كنم و مي‌گذرم.
فرايند شستن صورتم جلوي آينه‌ي دستشويي يك ربع طول مي‌كشد. صابون را برمي‌دارم و انگار ورطه‌اي ميان من و صابون مي‌افتد كه فراموش مي‌كنم بايد باهاش چكار كنم. به خودم مي‌آيم. كف دستم مي‌مالمش و سرجايش مي‌گذارمش. توي آينه به صورتم نگاه مي‌كنم. ورطه مي‌افتد ميان من و تصويرم. صابون را فراموش مي‌كنم و شير آب را كه باز مانده. به خودم مي‌آيم و صورتم را مي‌شويم. آب سرد روي صورت تبدارم غريبي مي‌كند. دستم روي حوله مي‌خشكد. ورطه مي‌افتد ميان من و حوله. كسي بايد به ياد من بياورد كه كجا هستم و اين اشياء چه معنايي دارند؟ چراغ را خاموش مي‌كنم و بيرون مي‌آيم.
توي اتاق لباسم را در مي‌آورم. انگار با هر قطعه‌اش يك تكه از حجاب خودداري‌ام را از تنم مي‌كنم و عريان... حالا عريان... شلوار به دست ايستاده‌ام و حتي نا ندارم پاهايم را بالا بياورم و توي پاچه هاي شلوار فرو ببرم... برهنه با شانه‌هايي افتاده... با پشتي شكسته... رو به تهي...
چطور شد؟... آخر كي اينطور شد؟... شروعش كي بوده؟... لعنت به تو مهدي... بيش از همه لعنت به تو كه حالا مي‌گويي...
مي‌گويي: بالآخره كار خودشو كرد...
عليرضا را خيلي نمي‌شناختم. بيشتر دوست مهدي بود تا دوست من. از همان ترم چهار دانشگاه، همراه با مهدي كه ورودي جديد بود و تازه سر از جلسات داستان ما در آورده بود، اينجا و آنجا مي‌ديدمش. خيلي ساكت و محجوب بود. از آن دسته آدم‌هايي كه حتي كسي مثل من كه ذاتاً كليد هر قفل بسته‌اي بودم، نمي‌توانست در دژ مستحكم سكوت و تنهايي‌اش رسوخ كند.
آدم اجتماعي‌اي نبود و غالباً جوري توي چشمت زل مي‌زد كه انگار همين الساعه مي‌خواهد چيزي در جواب حرفت بگويد يا پي به نكته‌ي تازه‌اي برده يا حرفي يادش آمده كه نوك زبانش است و... نمي‌تواند بگويدش. جوري كه انگار اگر كمي بهش اصرار كني و تشويقش كني، حتماً خواهد گفت... اما نگفت. هيچوقت سكوتش به چيزي دلالت نكرد و من هم از خير همكلامي با او گذشتم و اصولاً بيخيالش شدم.
بيشتر وقت‌ها به نظر مي‌آمد جذب من شده. كسي كه شلوغ مي‌كند و هيجان‌انگيز است و كلي فكر و ايده دارد و اينقدر راحت ارتباط برقرار مي‌كند... اما هيچوقت واقعاً سر حرف را با من باز نكرد و نگذاشت از اين بيشتر هم بهش نزديك بشوم....
مي‌گويم: جهان عليرضا به شدت كافكايي بود... يه جور ناآرامي و متفاوت بودن و سكوتي كه به خلاقيت ختم نميشد، بلكه به مرگ دلالت مي‌كرد.
داشتيم از اين در و آن در مي‌گفتيم. و از تغييرات جديد من. مهدي گفت: اخيراً به ذهنم رسيده كه تو مثل يه رود پرجوش و خروش بودي كه وقتي به دلتاي خودت رسيدي وسيع شدي و آروم گرفتي...
متفكر تكرار مي‌كنم: توي دلتاي خودم... چه مثالي!... اين شايد بهترين مثالي باشه كه كسي درباره‌ي من زده تا حالا... آرام زمزمه مي‌كنم: شايدم درست همونجا توي دلتا، اونقدر انگيزه‌مو از دست دادم كه ديگه حتي نمي‌خوام به دريا برسم. همونجا توي ماسه‌ها فرو مي‌رم و تموم...
نمي‌دانم مهدي بود كه بين حرف اسمي از عليرضا آورد يا من همينجوري يادش افتادم كه پرسيدم: راستي چه خبر از عليرضا؟
مهدي به تته پته افتاد. دست و پايش را گم كرد و انگار عليرضا رسوايي ناجوري به بار آورده باشد مردد گفت:
نمي‌دونم بايد اينو بهت بگم يا نه... ولي مي‌گم... اينم عين اون حرفاييه كه نبايد به كسي بگي... بيست روزي بايد باشه... آره بيست روزه كه قرص خورده و الأن توي كماست...
-    چي گفتي؟ كما؟ چيكار كرده؟ قرص خورده؟ چقدر خورده مگه؟ چرا؟
-    قبلاً‌ از اين كارا كرده بود... قرص خوردن و رگ زدن... من جدي نگرفتمش... وانمود كردم حواسم بهش هست و برام مهمه... تا اينكه... نمي‌دونم... احساس گناه مي‌كنم... بايد حواسم بهش مي‌بود... بالأخره كار خودشو كرد...
داغان شدم. يخ كردم. پلك چشمم بنا كرد به پريدن و دست‌هايم را زير بغل‌هايم پنهان كردم. مثل جوجه گنجشك خيس‌خورده‌اي شانه‌هايم را جمع كردم و سرما تا مغز استخوانم رسوخ كرد.
عليرضا را اولين بار سر فيلم «سولاريس»، در باشگاه دانشجويي دانشگاه تهران در خيابان 16 آذر ديدم... و آخرين بار توي دركه با دکتر قاف و ديگران... در حالي كه از ده روز زنـدانـش سر جريان شلوغي‌ها مي‌گفت و كتك‌خوردنش و بيهوشي و خونريزي شديدش تا حد مرگ... نگاه حيراني داشت هنوز...
دلم مي‌خواهد باز به هوش بيايي. ببينمت. بهت بگويم: چرا اينكارو با خودت كردي پسر؟ چي توي اون مغزت مي‌گذشت اون لحظه؟ چيكار كردي با خودت؟
دلم مي‌خواهد دست‌هاي سردت را بگيرم و برايت بگويم كه‌: مي‌شود... مي‌توان... شايد بتوان هنوز زندگي كرد... اگرچه خودم هم ديگر باورم نمي‌شود...
دلم مي‌خواهد ازت بخواهم فقط برايم حرف بزني. از تمام آن سال‌هاي بي‌كلامي‌ات... از تمام چيزهايي كه تمام اين سال‌ها نگفتي و توي خودت ريختي تا تركيدي و متلاشي شدي...
دلم مي‌خواهد بيدار كه شدي، مهدي آدرس اين وبلاگ را بهت بدهد... و اين پست را بخواني... و ببيني هنوز اينقدر براي كسي توي اين دنيا مهمي كه تمام طول راه را توي خيابان از ترس نبودنت گريه كند و بعد تا ساعت چهار صبح و فردايش سر كار نرود و اين صفحه را به نامت سياه كند...
نمي‌توانم مرده‌ات را تصور كنم. تو را زير خاك... سكوتت را اين‌بار ممتد تا ابد...نمي‌توانم...
با خودت چكار كردي پسر؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر