زیر دوش حمام افکار تاریکی به ذهن آدم میرسد. احساسات مختلفی را تجربه میکند. خیانت. قتل. خودکشی. امیال جنـ.سی. یا مثلاً تجربهی بودن در کف یک رودخانه، در حالی که توی یک خانهی قوطی کبریتی وسط یک شهر کثافت هستی. اینطور که بازوها را بالا میبری و دستها را پشت سر قلاب میکنی و داخل بازوها را روی گوشها میخوابانی. حالا به صدای آب که روی سرت میریزد و به پایین سرازیر میشود گوش میدهی. دقیقاً شبیه بودن زیر آب یک رودخانه است.
تجربههای عجیبی همینجا، همین دور و بر، درست جاهایی که فکرش را نمیکنی، عین جایزهها و امتیازات یک بازی مرحلهای کامپیوتری، در انتظارت نشستهاند. مثلاً خاطرهای که به قول مارسل پروست، یک روز صبح، ناغافل، با خوردن یک کلوچهی زنجبیلی با چای برایت زنده میشود.
آدم چطور میتواند خودش را پیشبینی کند در مواجهه با این تجربهها. مثلاً بعد از سالها متأهلی، یک لحظه، یک جا، یک تجربه مثل طعم کلوچهی زنجبیلی با چای، چنان زیر زبانات مزه کند که به خاطرش تمام زندگی متأهلیات را ول کنی و بروی. کجا؟ با کی؟ هرکجا با هرکی. چه فرقی میکند. مسأله این است که تو شکننده و آسیبپذیری، مقابل تجربهها و ضعفها و نوستالژیهای درونات. اصلاً هم بحث اعتقادات و عقل و منطق و این چیزها نیست. بحث علاقه و تعهد به طرف مقابلات هم نیست.
میدانی مردم چرا مستی را دوست دارند؟ طوری که بعضیهایشان اینقدر میخورند و میخورند تا اصلاً دائمالخمر میشوند. به نظرت پی چه میگردند توی مستی؟ به نظر من دنبال «بیمنطقی» و «بیخیالی» و «بیقانونی» و «بیمرزی» هستند. دنبال تجربهی حس چند دقیقه که به ادب و رفتار اجتماعی و مناسبات پابند نباشند و هرچیزی به زبانشان آمد بگویند و هر کار احمقانهای انجام بدهند.
آدمیزاد زیر باز اینهمه منطق خرد میشود. آدم دوام نمیآورد. چطور میشود عمری روی خطوط راه رفت. آخرش مگر قرار است به چه برسیم؟
وقتی وارد «شهرک آزمایش» (شهرکی که تمام کارهای اداری مربوط به گواهینامه را در خود متمرکز کرده) میشوی، از همان جلوی در، بعد از عبور از بازرسی، سه خط رنگی مقابل پایت گذاشتهاند که برای رسیدن به ساختمانهای مورد نظرت، باید آنها دنبال کنی. اما دنبال کردن خطوط در جایی مثل شهرک آزمایش، لااقل این سود را برایت دارد که وقتات را تلف نکند و یکراست به مقصد برساندت.
بعضیها عادت کردهاند زندگی را به عنوان مسیری برای رسیدن به هدفی خاص نگاه کنند. اینها آدمهای اصولگرایی هستند که آمدهاند فقط زندگی را بگذرانند و تهش به چیز دیگری برسند.
بعضیها هم مثل من، هدفی در انتهای مسیر زندگی متصور نیستند. برای آدمهایی مثل من، زندگی فقط یک پیکنیک کوتاه است، که میتوانی ازش لذت ببری و میتوانی هم کوفت خودت کنی و مدام تویش دنبال اصول و قواعد و مسیر درست و ماندن بر سر حرف اول باشی.
چه کسی میداند؟ چه کسی میتواند تعیین کند که زندگی کدام اینهاست؟
زندگی را هر طور بگیری (سخت و آسان) فرقی ندارد، چون به هرحال سریع میگذرد. یک روز آن اواخرش هست که برمیگردی و به خودت میگویی: حیف! به اندازه کافی زندگی نکردم.
آدم چطور میتواند درباره کل بشریت قانون صادر کند، وقتی هنوز خودش را هم آنقدر نمیشناسد که بداند یک کلوچهی زنجبیلی با چای، در ساعت 8 یک روز صبح در اواسط عمرش، با او چه خواهد کرد؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر