دوشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۹۴

402:داستانی که فقط یک داستان نبود

دوباره خواب تو را دیدم.
نمی‌دانم بار چندم است از آخرین باری که... که چی؟ که در دانشگاه بودم؟ که سال هشتاد و هشت، تصادفی توی درکه با علیرضا و بچه‌های دیگر دیدمت؟ که چند ماه پیش بعد از چند سال، باهات تلفنی حرف زدم و الکی دعوت‌ات کردم خانه‌ام و تو الکی قبول کردی و الکی بهانه آوردی که فعلاً شلوغی و انشاءالله به محض خلوت شدن‌ات خواهی آمد؟ اتفاقی که خودم و خودت می‌دانیم که هیچ‌وقت نخواهد افتاد. چون که تو برای خودت مشغول دست و پا زدنی و من برای خودم. تا گلو توی گـ.ه زندگی‌مان فرو رفته‌ایم و حتی نمی‌توانیم سرمان را به سمت هم بگردانیم و صورت‌های هم را نگاه کنیم.
دوباره خوابت را دیدم، و مثل هربار، مثل همیشه، به محض دیدن‌ات تمام آن دیگرانی را که همراهم بودند رها کردم و بدون هیچ توضیحی دنبال‌ات راه افتادم و آمدم. مثل آن صبحی که توی دانشگاه قرارم را با معشوق آن زمان‌ام به تخـ.مم حساب کردم و آمدم اتاق تو و دو ساعت نشستم باهات حرف زدم و ساعت 11 بود که تازه یاد قرارم افتادم و جالب‌تر اینکه طرفم هم می‌دانست که من وقتی به دیدن تو بیایم، حساب زمان از دست‌ام در می‌رود و خود به خود دو ساعت دیرتر آمده بود که زیاد معطل‌اش نگذارم!
کی‌ها با من بودند؟ چهار نفر بودیم و یکی طبق معمول همیشه، خواهرم بود. دو تای دیگر، اولش همکاران‌ام بودند و بعد زن‌برادرهایم شدند. داشتیم توی خیابان قدم می‌زدیم و انگار خرید می‌کردیم که رسیدیم به یک پارکی که پله داشت. به همکارم گفتم من عاشق پله‌های اینجا هستم. چقدر خاطره دارم از این پله‌ها. گفت: اِاِاِ؟ خب پس بیا بریم ببینم چطوریه چون من تا حالا اینجا رو ندیدم... رفتیم داخل و از یک جایی به بعد، همکارهایم شدند زن‌داداش‌هایم. حرف مهمی هم نمی‌زدند. فقط بودند.
بعد تو را دیدم که مثل همیشه توی خودت بودی و سربه‌زیر و متفکر می‌گذشتی. مثل همان ژست‌ات که کت نخی‌ات را پس می‌زدی و دست در جیب و سیگار به لب، یک چشم‌ات را می‌بستی و با سری که اندکی به پهلو خمیده، به دوردست نگاه می‌کردی. انگار نقاشی که چند قدم از نقاشی‌اش فاصله می‌گیرد و از دور، نمای کلی‌اش را بررسی‌ می‌کند.
هیجان زده شانه به شانه‌ات راه افتادم و متوجه شدم که تو از دیدن‌ام خوشحال که نشدی هیچ، انگار از این بدشانسی‌ات داری توی دل، خودت را هم نفرین می‌کنی. گفتم که بمان. گفتی عجله داری و باید به جلسه‌ای برسی و خیلی دیرت شده. پس چاره‌ای نبود. من باید بیشتر با تو حرف می‌زدم و تو هم که نمی‌توانستی بمانی، پس به ناچار این من بودم که مثل همیشه باید از وقت‌ام، از دوستان‌ام، از خانواده‌ام و از علائق‌ام، به نفع تو مایه می‌گذاشتم.
با صدایی هیجان‌زده از دیدارت، بهت گفتم: نذار همونطوری که توی خواب دیدمت، سیاه و اخمو باشی و خوابم تعبیر بشه.
نمی‌دانم کدام خواب، اما وقتی این را می‌گفتم، یادم هست که تصویر آن خواب، به روشنی جلوی چشم‌ام بود و مطمئن بودم که در خواب من آنطور بوده‌ای و خوابم تعبیر شده. متوجه شدم که رنگ‌ات واقعاً تیره‌تر شده. نه آفتابسوخته، بلکه آنطور که رنگ آدم‌های مریض با فشار خون بالا یا سیگاری‌ها تیره می‌شود. نگران‌ات بودم. می‌دیدم که ناراحتی و می‌خواستم که خوشحال باشی.
توجهی به حرف‌ام نکردی. حوصله‌ام را نداشتی. در افکار خودت غرق بودی.
با تو آمدم. با تو تا انتهای راه آمدم و سوار ماشینی شدیم که به میدانی می‌رفت و وسط راه تازه یادم افتاد که نه پولی و نه کیفی و نه تلفنی همراهم هست و همه‌چیز را پیش همراهانم که رهایشان کرده‌ام جا گذاشته‌ام. که حتی آنها هم الأن نگران‌ام هستند. که من اینجا چه می‌کنم؟ توی یک تاکسی... رو به سمتی نامعلوم. بعد متوجه شدم توی خیابان‌هایی هستم که حتی نمی‌شناسم‌شان. خواستم وسط راه پیاده شوم اما تو گفتی که خیابان یک‌طرفه است و نمی‌توانم با ماشین برگردم و بهتر است تا آخر مسیر صبر کنم و از آنجا دوباره با ماشین برگردم. پول همراهم نبود. غرورم را شکستم و با شرمندگی ازت خواستم که به اندازه‌ی کرایه‌ی برگشت را بهم قرض بدهی و... می‌بینی؟ من حتی به خاطرم نیست که تا انتهای خوابم، تو همین کار کوچک را هم برایم کرده باشی!
از راننده پرسیدم: کرایه چقدر می‌شود؟
گفت: هزار و چهارصد و...
بقیه‌ی صدایش را نشنیدم یا یادم نیست. این عدد چه معنایی دارد؟
آیا کنایه از سال مرگ توست؟
سال به مقصد رسیدن‌ات و آوارگی من در جایی که تو مرده‌ای؟
در انتهای یک مسیر یک‌طرفه؟
بدون داشتن وسیله‌ای، پولی برای بازگشت؟
یادم هست که ماندم وسط خیابان و تو رفتی.
من یک بار دیگر پی تو افتادم و گمراه شدم.
نامه‌هایی که آدم به آدم‌های رفته می‌نویسد، به آنهایی که دیگر هرگز نمی‌بیند یا هرگز حتی ندیده است، نامه‌هایی که نوشته می‌شوند که فرستاده نشوند، نامه‌هایی خطاب به خودت هستند. به گذشته‌ات. به حسرت‌ها و آرزوهایت. حرف‌های نگفته‌ات هستند که زمان گفتن‌شان گذشته و بر دل مانده‌اند.
مکاشفه:
دریافتم که تصویر تو، صدایت، فکرت که مدام به ذهن من می‌آید و می‌رود، مثل صدایی است که از یک بلندگوی مخفی در سلول انفرادی یک زندانی پخش می‌شود. صدایی که نمی‌‌توانم خفه‌اش کنم در جایی که نمی‌توانم از آن فرار کنم.
تکرارها. حضور و عدم حضور. عبورت از گوشه و کنار زندگی‌ام. انگار که تصویر شوم‌ات بخواهد چیزی را به من یادآوری کند. ناقوس‌وار. ناقوس‌وار. آنطور که سیه‌چرده و غمگین و سربه‌زیر می‌آیی و می‌روی. در بستر یک کابوس به وسعت زندگی من. کابوسی که تو پیرمرد خنزرپنزری‌‌اش باشی و زن اثیری‌اش...؟ شاید «پردیس» باشد که هرگز نتوانستم نوشتن داستان‌اش را تمام کنم یا «شیوا» که زیبا بود و حرام شد.
شیوا...
آن وقت‌ها به رابطه‌ی تو و شیوا حسودی‌ام می‌شد. شیوا خیلی زیبا بود و تمام استادان مرد دانشکده روانشناسی برایش می‌مردند. و آنگاه تو... تو با آنهمه ادعایت... با برچسب‌هایی که روی آن‌ها می‌چسباندی... با شعار وفاداری‌ات به زن و زندگی و چشم‌پاکی‌ات... با ادای بی‌نیازی و بی‌میلی‌ات... مقابل این دختر کم آوردی. می‌دیدم که دست خودت نیست. که از خودت می‌رانی‌اش. که سعی می‌کنی سرسخت جلوه کنی. که دست و پا می‌زنی و نخی نامرئی از درون می‌کشد و می‌بردت به سوی این زیبایی. من تماشایت می‌کردم. حسودی که نه... یه زخم درونی بود که با ناخن می‌خراشیدم‌اش. بازی همیشگی زیبایی و خرَد را تماشا می‌کردم. که چطور آنهمه ادعا و شعار، در مقابل زیبایی یک زن، تبدیل به زر مفت می‌شود.
تو اسطوره‌ام بودی. پیر فرزانه‌ام بودی. و شیوا تو را افسون می‌کرد. اگر حالا این‌ها را بهت بگویم، حاشا می‌کنی و هرگز هیچوقت نخواهی پذیرفت که تو در مقابل این دختر، فلج شده بودی. که شیوا تمام زندگی و اخلاقیات تو را به چالش کشیده بود. من درگیری درونی‌ات را با خودت می‌دیدم. درست است. هیچوقت تسلیم نشدی و شاید اگر سال‌های سال در حوالی این زیبایی زندگی می‌کردی، باز هم مقاومت می‌کردی. موضوع مقاومت ظاهری نیست، من درباره‌ی چالش درونی حرف می‌زنم. من درباره‌ی زمزمه‌هایی که در تاریک‌ترین اعماق چاه درون، رد و بدل می‌شوند، حرف می‌زنم.
حالا که نگاه می‌کنم، در این کابوسی که من در آن زندگی می‌کنم، تصویر تو و شیوا و پردیس، و لکه‌ی نم دیوار سیمانی زیرزمین خانه‌ی مادربزرگم که از کودکی همیشه می‌دیدمش، تصاویر کابوس‌واری هستند که مدام در قالب‌های جدید تکرار می‌‌شوند. تصاویری اسطوره‌ای. از نوع اسطوره‌های جمعی یونگ.
تصویر پیر فرزانه و پیرمرد خنزرپنزی.
تصویر زن زیبا و زیبایی زوال‌پذیر.
بوف کور، کتاب عجیبی است. کتابی که یک بار برای همیشه نوشته شده. بی‌توضیح. بی‌فلسفه. بی‌تراش. و در این یک بار، مردی، کابوس‌اش را شرح داده. کابوسی به وسعت سراسر یک زندگی. کابوسی که هرگز از آن بیدار نمی‌شوی تا بازگویی و تعبیری در کار باشد. همین است که هست.
دوباره خواب تو را دیدم و برای اولین بار به الگوی تکرارهای کابوس‌وار زندگی‌ام پی بردم. چرا زودتر متوجه نشده بودم که این فقط یک کابوس است. همین. همه‌ی چیزی که هست. و این کابوس، بر محور الگوهای اسطوره‌ای خودش می‌چرخد. برای اولین بار طرز کار این ماشین را کشف کردم. ربطی به من نداشت. من کاره‌ای نبودم. من فقط داشتم داستان کوچک بوف‌کور را دوباره زندگی می‌کردم.
تمام‌اش همین بود:
پیرمرد خنزرپنزری و زن اثیری...





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر