امروز روزی است که باید گزارش کار
ماهانهام را جمعبندی کنم و تحویل رئیسام بدهم.
امروز روزی است که شب قبلاش اصلاً
نخوابیدهام (و خدا میداند شبهایی که نمیخوابی، چقدر کش میآیند.)
امروز روزی است که صبحاش افکار
منفی و تاریکی داشتهام و الساعه مثل سگ هار میمانم.
همان اول شب اگر خوابم برد، برد.
اگر نبرد، دیگر تا صبح بیدارم. شوهرم خرخر میکرد گاهی. با اینکه امیدی به خوابیدنام
نبود اما همچنان اصرار داشتم که شاید اگر او خرخر نکند، بتوانم آن یکی دو ساعت
باقیمانده را کمی بخوابم. شانهاش را تکان دادم. بیدار شد و بیحرف غلت زد و
آنطرفی خوابید. گمانم خودش دیگر میداند که فقط به یک دلیل ممکن است نصفهشب تکاناش
بدهم و آنهم این که خرخر کند.
زمان نمیگذشت. چند بار دیگه شانه
به شانه شدم و باز ساعت را نگاه کردم. 45 دقیقه مانده بود... بعد 15 دقیقه... بعد
گوشیام زنگ بیدارباش زد... و تمام.
سگ هار بودم. صبح شده بود و من
اصلاً نخوابیده بودم. اگر میشد و روز تعطیل بود، تا ساعت دوازده، یک، دو میخوابیدم.
هرچقدر که دلم میخواست میخوابیدم. اصلاً فایدهی زندگی به چیست اگر آدم نتواند
آنقدر که حقاش است بخوابد؟
بعد در حال حاضر شدن، به چیزهای بد
فکر کردم. به مسائلام با آدمها. کادوی عروسی فلانی را بپیچانم یا بدهم؟ او که
عروسی من نیامد اصلاً. خواهرش چه که یک زمانی با هم خیلی صمیمی بودیم؟ من بهش زنگ
نزدم بعد از عروسیام. حالا مگر او زنگ زد؟ من متأهلام و او مجرد. اگر کسی بتواند
ادعا کند وقت ندارد، منم، نه او. در ضمن حالا دیگر من چه وجه مشترکی با دختری دارم
که میخواهد درباره دوستپسرهایش و آخرین مد لباس و این چیزها برایم حرف بزند؟ چه
دغدغهی مشترکی داریم؟ اصلاً خانوادهی ما و اینها، الآن نزدیک چهل سال است که
اختلاف دارند. سرچی؟ همهچیز. هر بار که با هم جایی رفتهایم، مادرهایمان با هم
سر یک لیوان یا قاشق و چنگال و چه کسی وظیفه داشته چکار کند و نکرده دعوایشان
شده. توی تمام عروسیهای ما (4 تا بچه بودیم که تماممان عروسی کردهایم) پدرشان
کادوهای ناچیزی داده و حالا ما باید به بچههایش (7 تا بودهاند و سومی تازه عروس
شده و هنوز 4 تای دیگر توی خانهاند) کادوهای حسابی بدهیم. عروسی مرا نیامدند (فقط
پدرشان آمد) به این بهانه که مادرهایمان با هم دعوایشان شده بود (یکی از هزاران
دعوای این چهل ساله که آخرش هم خیلی زود با هم آشتی میکردند). بعد هم آمدند خانهام
و کادوی ناچیزی دادند که اصلاً در سطح توقعام ازشان نبود. خلاصه اینکه به این فکر
کردم که چرا بهانهی قهر همیشگی را خودم دستشان ندهم. با همین کادو ندادن. بگذار
قطع بشود این رفت و آمد کوفتی فامیلی که تویش جز مصیبت نیست. مگر اینها نبودند که
تر زدند به تنها مسافرت خوبی که میتوانستم داشته باشم؟ مگر تا حالا یک بار شده که
از رفت و آمد باهاشان بهمان خوش گذشته باشد یا مثلاً خبر مرگمان به نسبت قوم و
خویشیمان با اینها افتخار کنیم؟ غیر از این بوده که همهجا آبرویمان را بردهاند
و پیش عروسها و دامادهایمان مدام مالهکشی کردهایم و گندکاریهای اینها را درز
گرفتهایم؟ غیر از این است که همیشه از خریت ما سوء استفاده کردهاند و ....
صبح توی راه به هر آدم زرنگی که
جای مرا روی صندلی اتوبوس گرفت، توی دلم فحش دادم.
رسیدم اداره، سیستم را روشن کردم و
پلاس بالا آمد و ... به تم جدید پلاس فحش دادم.
از پست صکسی یک نفر عصبانی شدم.
از اینکه یکی از همکاران سریشام
درست وقتی که زنگ زده بودم یک جمله از خواهرم بپرسم، آویزان دستگیره در اتاقام
شده بود و ول کن نبود و حتی حاضر نبود برود چند دقیقه دیگر بیاید، سگ شدم.
از اینکه رفتم اتاق رئیسام و دیدم
طبق معمول همکار هماتاقی سابقام که وقتی پیشام بود خیلی اظهار صمیمیت میکرد و
از وقتی رفته، هر بار که میآید طبقهی ما، یکراست فقط میتپد توی اتاق رئیسام و
با او خوشوبش و هرهکره میکند، عصبانی شدم و مثل همیشه سعی نکردم یک دقیقه محض
ادب توقف کنم و الکی باهاش بگویم و بخندم و ظاهر را حفظ کنم. به کف پایم حوالهاش
دادم و یک سلام و والسلام.
نه اینکه اینها دلیل منطقی برای
عصبانی شدن نبودند و نباید از دستشان کفری میشدم. من هر روز در لایههای زیرین
روح و روانام از این چیزها عصبی میشوم، اما زود فراموش میکنم و سخت نمیگیرم.
یعنی در واقع هر روز «جنبه»ام از امروز بیشتر است. اما روزهایی مثل امروز که شب
قبلاش اصلاً نخوابیدهام، حتی ظهر حوصلهی همکارانام را توی غذاخوری ندارم و
عمداً دیرتر میروم که نبینمشان و توی حال خودم باشم.
روزهایی مثل این، حوصلهی کـ.سکش
بازی هیچکس و هیچچیز را ندارم. اما همانطور که میدانید، نظم تمام امور دنیا به
این صورت است که همهچیز از صبح تا شب قصد در آوردن کـ.سکش بازی سر آدم را دارد.
موذیانه. نامحسوس. چاپلوسانه. زیرپوستی. حتی به شوخی. اما هست. همیشه این انگیزهی
نهانی در ذهن مادر فا.کیدهی طبیعت هست که بخواهد آدم را بچزاند. القصه من هم اذیتخورم
خوب است. یعنی این دیوث خوب کسی را پیدا کرده که سر به سرش بگذارد. کمجنبه. عصبی.
از همه خورده و از شانس ناامید. فکر کن اگر من خالق یک چنین مخلوق بدبختی بودم،
محض دستگرمی هم که شده چه بازیهایی سرش پیاده نمیکردم. خودمانایم. خندهدار است
دیگر. وگرنه شما اگر یک تیپا زیر کیون فیل بزنی که از جایش هم تکان نخورد که حال
نمیدهد. باید بزنی زیر کیون سگ که یک متر پرت شود هوا و پاشود وغوغ کند که بهت
خوش بگذرد. سادیسم است دیگر.
دختری که عروسیاش بوده، حقاش نیست بهش کادو بدهم، اما
در روزهای دیگری غیر از امروز، همهچیز را بیخیال میشوم و میگویم آخرش که چی؟
هرچه هستند فامیلاند. رابطهی خونی را آدم چکار کند؟
اینکه توی اتوبوس، صندلی خالی گیرت
بیاید یا نه، شانسی است. و خوب، من بدشانسام. این را دیگر پذیرفتهام.
گوگلپلاس مدام تم عوض میکند و
خوب، گاهی بدک هم نیستند این تغییرات.
مردم مدام سلایق کـ.سشر صکـ.سیشان
را با دیگران به اشتراک میگذارند و ارزشهای مزخرفشان را با این کار توی مخ
دیگران فرو میکنند، که چارهای نیست و همین است که هست. فوق فوقاش در روزهایی
مثل این، آدم بیحرف و پیوسته، آدمهای روی مخاش را بلاک میکند. دعوا که نداریم.
همهچیز در زندگی مدرن قرار است بیخشونت حل شود.
همکاران یک ادارهی دولتی، بهتر از
این نمیشوند. دهاتی. بیکفایت. آویزان. بیشعور. بیمعرفت. میآیند و میروند.
حالا بیایی به خاطر نفهمیشان غصه هم بخوری؟ تو هم مثل خودشان باش. به تخـ.مات
نگیرشان. لبخند بزن و بگذر.
حالا عصر میروم خانه، تلفن و
مبایل را خاموش میکنم. میگیرم تخت میخوابم تا شوهرم بیاید. حتی جلوتر بهش زنگ
میزنم و میسپارم که وقتی آمد خانه، نیاید با کیون بپرد وسط خواب من و با قصد و
نیت خیرش، سعی کند بیدارم کند که بتواند توی اتاق بنشیند پای کامپیوتر قارقارو و
گوگلپلاس!
بعد فردا صبح احتمالاً حالم خیلی
بهتر است و جنبهام بالاتر است و بیخیالتر هستم و توقعام از دنیا و زندگی و
شانس پایینتر است و تمام این حرص و جوشهای امروز به نظرم مسخره میآید و میآیم
این نوشتهها را شیفت+دیلیت میکنم...
اما قبلش من اینها را گذاشتهام
روی وبلاگ و راه برگشت برای خودم نخواهم گذاشت.
برای اینکه شما بدانید، هملت، در
واقع مشکل کمخوابی داشته. اگرنه دلیلی نداشت که بودن یا نبودن مسئلهاش باشد. میرفت
با اُفلیا (صد البته که دور از چشم بابای دیوثاش) خوش میگذراند و یللی تللیاش
را میکرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر