چرا گربهي كارتون «تام و جري» از دويدن به
دنبال موش خسته نميشود؟ از هر بار پا گذاشتن روي شنكش و كوبيده شدن دستهي آن
توي صورتش؟ از هر بار ماندن انگشتهايش زير لبهي پنجره يا لاي در؟ از هر بار
افتادن توي دامن سگي كه براي خودش خواب است و بيدار كه بشود پارهاش ميكند؟
بحث بر سر تام و جري نيست، ميدانيد؟
يا چرا گرگ توي «كايوت و رود رانر» از دويدن به
دنبال اين خروسك لنگ دراز توي جادهها خسته نميشود؟ از كار گذاشتن بمبهايي كه
توي صورت خودش ميتركند؟ از پريدن روي صخرههايي كه فقط زير پاي او را خالي ميكنند؟
از سقوط در ريلهاي راهآهني كه فقط مختص او قطارهايي را كنار گذاشتهاند؟
بحث بر سر كايوت و رود رانر نيست، ميدانيد؟
يا چرا قهرمانهاي فيلمهاي هاليوود و باليوود
از دوباره و دوباره شكست خوردن و افتادن خسته نميشوند؟ هر بار با كوهي از مشكلات
روبرو ميشوند و باز سالم و سرحال و قبراق از آن طرفش بيرون ميپرند و همواره
آمادهاند براي روبرويي با مشكلاتي ديگر.
چرا قهرمان سريال «فرار از زندان» با آن نبوغ
هميشگياش، از چالهاي به چالهي ديگر سقوط ميكند و از مانعي به مانع ديگر برخورد
ميكند و باز خسته نميشود؟ كم نميآورد؟
بحث بر سر «پيروزي حق بر باطل» يا «پايان شب سيه
سپيد است» نيست، ميدانيد؟
بحث بر سر هاليوود و باليوود نيست.
من دارم از خستگي حرف ميزنم.
صبحي بچه (كه حاصل حماقت دو نفر ديگر است) توي
بغلم بود. نه ميخوابيد و نه ميخورد. فقط عر ميزد. شايد شا.شيده بود. شايد
ريـ.ده بود. شايد پك و پهلويش سرما خورده بود. شايد آروغ داشت. شايد رودل كرده
بود. شايد گو.ز توي دلش گره خورده بود و راه خروج را از بغل پوشاك پيدا نميكرد...
چه ميدانم. به هر حال اگر مادرم بود هميشه يك راهي براي رام كردن بچه پيدا ميكرد،
اما مامان خانه نبود. من بودم و بچه. و بچه شده بود يك علامت سوال بزرگ كه من هيچ
پاسخي برايش نداشتم. نه اينكه اگر خودم را به هر دري ميزدم عاقبت راهي پيدا نميكردم.
ميتوانستم بلند شوم همهي راههاي بالا را آزمايش كنم و بالاخره بچه را آرام كنم
و بخوابانم، اما... پشت سر بچه يك تاريخچهي حماقت بود كه نااميدم ميكرد. در واقع
من خيلي خيلي پيشتر را ميديدم كه به پدرش گفته بودم يك وقت به اين زودي بچهدار
نشوي. همه بهش گفته بودند. اما شده بود. به قول آنها كار خدا بود. تقدير بود. قضا
و قدر. هرچي. من بهش ميگويم حماقت. اسم كوچكاش هرچه باشد، نام خانوادگياش هميشه
همين است.
ميدانستم بچه چرا به دنيا آمد. چه كسي و براي
چه خواست كه بچه بياورد. بچه قرار بود كجا به كارش بيايد و با آن طرف مقابل را تحت
فشار بگذارد كه گذاشت. همه چيز را از همان اول ديده بودم... ولي حالا فقط يك چيز
اين وسط مانده بود: بچه. و بچه يك موجود زنده بود. يك «هست». يك چيز انكار نشدني.
يك سوال بيجواب.
اگر خسته بودم، اگر به دنبال جواب اين سوال
نگشتم، اگر تسليم شدم و بچه در بغل خودم را روي مبل رها كردم، اگر حتي تلاش
نكردم... فقط به خاطر اين بود كه مدتها بود همهچيز را ميدانستم و اين روز را ميديدم.
خستگي شايد اينطوري است. تسليم شدن پيش از تلاش.
نشستن و دستها را بيحالت آويختن. آه كشيدن.
من آدم خستهاي هستم. توي همهچيز. قبل از شروع
هر كاري. در واقع حالا كه فكرش را ميكنم خستگي بيشتر يك وضعيت رواني است تا جسمي.
لازم نيست سنگي را از پايين كوه تا بالاي كوه بغلتاني تا خسته بشوي... كافي است يك
بار تا بالاي كوه رفته باشي و آن طرف كوه را ديده باشي.
من هنوز مهاجرت را حتي شروع نكردهام و ازش خستهام.
از رفتن. از تلاش در فراموشي يك چيزهايي و وفق يافتن با يك چيزهاي جديد. من هنوز
زندگي مشترك زير يك سقف را تجربه نكردهام و ازش خستهام. از دعواها. از مهمانيها
و دعوتها. از وظايف تكراري و روز و شبهاي تكرارياش. از زمزمههايي كه سر يك سال
شروع خواهند شد و من هي بايد بهشان پاسخ بدهم كه چرا بچه نميخواهم و هي آنها سعي
كنند مجابم كنند كه بدون بچه هرگز.
هنوز حتي شروع نكردهام... حتي فكرش هم الان
مسخره به نظر ميرسد... اما من ازش خستهام...
شايد بهتر بود آدميزاد به جاي راه رفتن روي دو
پا و فكر كردن به عاقبت چيزها، روي شش پاي كج سياه راه ميرفت و يك دانه سوسيس را
هفتاد بار از ديوار بالا ميبرد و هي ميافتاد و باز. مثل گرامافوني كه سوزنش روي يك شيار گير كرده
باشد.
+سلام سوسيس! آخرش چي؟ موفق ميشي؟
- نميدونم.
+كلاً آيا تخميني از جاذبهي زمين و وزن
سوسيس و شيب ديوار و لغزندگي سطح داري؟ يني اين كاري كه داري ميكني معنا و حساب كتابي هم داره يا اتوماتيكه؟
- نميدونم.
+اگر تمام اينا فقط «هفتاد بار تكرار يه حماقت» باشه چي؟
- نميدونم.
كاش انسان هم نميدانست. نه اينكه بعضيشان بدانند،
بعضي نه. كاش هيچ انساني نميدانست.
کاش.
پاسخحذفسلام عزیزم ممنون که اومدی و از خودت خبر دادی خیلی خوشحال شدم واسه تشکر اومدم تازگی ها کمی دیر به دیر میام اما تو جزو محبوب ترین ها هستی باز هم ممنون
پاسخحذف