«آ» جلوي در وقتي كفشش را
ميپوشد بهمان ميگويد: جريان اين كفشه رو بهتون گفتم؟ ببين...
يك لنگه كفش را بالا ميآورد تا نوشتهي كف آن
را نشانمان بدهد. بهش ميگويم كه جريان اين كفش را قبلاً يك بار برايمان گفته.
ميخندد و ميگويد به هر كه رسيده جريان اين كفش را كه به ازاي هر جفتي كه به شما
ميفروشد، يك جفت هم به گرسنگان نميدانم آفريقا يا كجا هديه ميدهد، گفته. و
اينكه كفش ارزاني است. فقط 20 دلار. به شوخي ميگويد كه انشاءالله وقتي رفت «آنطرف»
برايمان از اين كفشها ميفرستد. براي همهمان. بهش ميگويم براي ما كه دوربين
بفرست. جدي ميگيرد. جدي گفتهام. بقيه شوخي ميگيرند.
وقتي توي پيش راهپله گم ميشوند، آهي ميكشم و
برميگردم توي خانه. دلم ميگيرد. خجالت آور است. يك چيزي اين وسط باعث سرافكندگي
من است. اينكه من از «آ» ميخواهم كه اگر رفت و يادش ماند، يك دوربين فكسني براي
من بفرستد. مفتي هم نه. پولش را ميدهم. اينكه اوضاع ماها كه اينجا ماندهايم و آنها
كه دارند ميروند يا رفتهاند، حكايت «گون و نسيم»* شده. آن حسرتي كه ما به حال آنها
ميخوريم. آن تأسفي كه آنها به حال ما ميخورند و لطفهاي كوچكي كه در قالب
سوغاتي، مثل صدقه سري پيشمان پرت ميكنند. شوخي كه نيست. ما اينجا به ريال در ميآوريم
و به دلار خرج ميكنيم. آنها به دلار در ميآورند و به دلار هم خرج ميكنند. پولهايي
كه از ايران برايشان ميفرستند مثل برف زير تابش آفتاب محو ميشود. پولها و
هداياي ناچيزي كه آنها براي ما ميفرستند، چند برابر و با ارزش ميشود.
كلاهي را كه بافتهام به عمه نشان ميدهم. خيلي
خوشش ميآيد. ميدانم دارد به دخترش«س» در سرماي كانادا فكر ميكند، كه اگر اين
كلاه روي سر او بود چقدر بهش ميآمد. بهش ميگويم كه اگر ميداند كه «س» خوشش ميآيد،
يك كامواي رنگارنگ برايش بگيرم و از اينها برايش ببافم. نه نميگويد. فقط در انتخاب رنگش مردد است.
اين كلاه ميرود... قاطي بارها و هدايا و تحفههاي
ديگر ميرود تا برسد به كانادا. بعد در سرماي هواي كانادا تصعيد ميشود و محو ميشود...
گم ميشود و «س» حتي مرا تصور نخواهد كرد آن لحظههاي سنگيني كه دانه به دانه نخها
را با ميل ميگرفتم و از حلقهي نخ بعدي ميگذراندم... به من نگو كه «س» آنجا بيكس
و تنهاست و دلش براي يك كلاه بافتني دستباف غنج ميرود. به من نگو كه «چو از اين
كوير وحشت به سلامتي گذشتي/ به شكوفهها به باران» ميرساني سلام مرا. به من نگو
كه ايران خوب است. تو غربت را با دلت ميچشي...من سياهچال را با پوست و لب و دندان
و ناخن و دلم، به روزگاري كه « مرگ را زیسته ام
با آوازی غمناک /غمناک/ و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده...»*
-------------------------------------------------
پ.ن: شعر «گون و نسيم» از شفيعي كدكني.
پ.ن2: شاملو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر