كلاه مي بافم. كار شاقي نيست البته. تا حالا
براي خودم و شوهرم و خواهرزادهام و برادرم و برادر شوهرم هم كلاه بافتهام. آنهم
نه يكي، چند تا چند تا. آنها هم خوش به حالشان است و هي ميروند گم ميكنند و
باز برميگردند التماس ميكنند برايشان ببافم. كاري ندارد. يك روزه تمام ميشود
اگر پايش بنشينم. اما اين يكي فرق دارد. از زمستان پيش تا حالا روي دستم مانده.
داستان دارد.
مامان امروز نشسته بود پاي روميزي كتان و قلاببافياش.
در واقع روميزياش به صورت دو تا مربع بزرگ و كوچك از جنس كتان سفيد است كه
كوچكتره توي بزرگتره قرار دارد و فاصلهي آن دو و اطراف بزرگه قلاب بافي شده است.
كار بسيار بسيار هنري و تميز و باكلاسي از كار در آمده.
مامان آن وقتها كه حوصله داشت زياد از اين
كارها ميكرد. خياطي. قلاببافي. بافتن جعبه دستمال كاغذي و آويزهاي جاگلداني با
اين ريسمانهاي كنفي. بافتن لباسهاي زمستاني. شيريني پزي. اختراع غذاهاي عجيب و
غريب. حالا ديگر حوصله ندارد. حتي درست و حسابي خانه را هم تميز نميكند. اكثر
اوقات به يك بهانهاي از خانه فرار ميكند. خانه يك آپارتمان كوچك است. مامان به
گمانم از آخرين باري كه خانه و حياط داشتهايم به اينطرف، ديگر هيچ خانهاي را
خانهي خودش نميداند، حتي اين يكي را كه به نام شخص خودش است.
مامان دلش تنگ است. اين را خوب ميفهمم. دلش
براي كسي (شايد پدربزرگم كه چند سال پيش مرد) يا چيزي (مثل همان خانهاي كه حياطش
باغچه داشت و ميشد تويش فرش شست و گلدان كاشت و نعناع و مرزه خشك كرد) تنگ است.
بلي. و روميزي... همين روميزي كه گفتم... يك
قطعه از يك سري بود كه بقيهاش كوچكتر و مال ميزهاي عسلي بودند و الأن روي ميزهاي
خانه پهن هستند. هميشه فكر ميكردم كه چون –منهاي يك دورهي دو سه ساله- هيچ وقت
ميز نهارخوري نداشتهايم، مامان هيچوقت از اين روميزي بزرگ استفاده نكرده است، اما
تازگي كه كمد ديواري و بقچهها و چمدانها و ساكهايش را بيرون ريخته بود كه
جهيزيهي مرا تكميل كند، اين روميزي را هم بيرون كشيد و معلوم شد كه يك نقص كوچك
دارد و بايد اندازهي داخلي مربع بزرگتر را كمي از اطراف بزرگتر كنيم كه وسط
روميزي چين نخورد و مرتب بايستد.
امشب كه من و مامان خانه تنها بوديم و بابا خانهي
عمه بود و با شلوغكاريهايش مزاحممان نميشد، مامان روميزي را آورد و پهن كرد
وسط و از من خواست نظر بدهم كه دقيقا چكارش كنيم. يك علت ديگرش هم اين است كه
مامان به تجربه دستش آمده كه ديگر حواس درست و حسابي ندارد و بودن من پاي دوخت و
دوزهايش ضروري است كه مراقب باشم يك وقت گند نزند. خيلي پيش آمده كه الگو را غلط
ببُرد يا براي وصل كردن تكههاي لباس به هم گيجماني بگيرد. نظم و دقت و اندازهگيريهاي
من كارش را مطمئن و راحت ميكند.
همين شد كه من هم افتادم به كار دستي. يعني رفتم
آن كلاه نيمه كاره را كه ماههاست توي كتابخانهام چپاندهام و شده آينهي دقام،
آوردم كه تمامش كنم. چه تمام كردني! يك رج ميبافتم. مامان ميگفت: برو به غذا سر
بزن نسوزه. ميرفتم دستهايم را با صابون ميشستم و به غذا سر ميزدم و برميگشتم.
يك رج ميبافتم. مامان ميگفت: ميوه ميخوري؟ ميرفتم دستهايم را با صابون ميشستم
و ميوه ميخوردم و برميگشتم. يك رج ميبافتم. مامان ميگفت: چايي ميخوري؟ به
همان ترتيب بالا عمل ميكردم. و هر بار حتماً با آب و صابون. خلاصه جان به سر شدم
تا تمامش كردم. و دقيقاً به همين خاطر بود كه چهار پنج ماه است روي دستم مانده بود
و تمام نميشد. براي اينكه هر بار شروع به بافتناش ميكردم، وسطش هزار جور كار
مربوط به خوراكي پيش ميآمد و من هي مجبور بودم بروم دستهايم را غسل بدهم و همين
شستشوي مداوم با صابون، باعث ميشد پوست دستم برود و بيخيال بافتني بشوم.
چرا با صابون؟ داستان دارد.
يك روز اواسط همين كلاه كه بودم، برادرم و سگش
آمدند خانهمان. حالا اين سگه عشق كاموا بود و من نميدانستم. يكهو پريد روي گلولهي
كامواي كلاه من و آنقدر كشيد و واكشيد و باهاش غلت زد و تف مالش كرد كه وقتي از
دهانش بيرون كشيديم، خيس تف سگ بود! بدبختي وسط كلاهه هم بود و نميشد برد كل
گلولهي كاموا و كلاه را شست. يك وقت نخه خشك نميشد و رنگ ميداد و داستان ميشد
برايم. محض همين بيخيال شستناش شدم و گذاشتم خشك بشود تا ادامهاش را ببافم.
همين ديگر. از همان موقع هر بار اين را دستم
گرفتم، خاطرهي تف سگ جلوي چشمم آمد و هي يك خط در ميان رفتم دستهايم را غسل دادم
كه يك وقت اشتباهي باهاشان خوراكي نخورم يا به غذا نزنم كه هر بار دستهايم پوست
پوست شد و پرتش كردم كنار و ماند تا حالا.
حالا مانده بودم كه چطوري اين را با سرم اندازه
بگيرم كه ببينم خوب شد و تهش را كور كنم يا نه، ادامه بدهم. به ذهنم رسيد كه متر
خياطي را از جلوي پيشاني بخوابانم روي سرم و از روي كليپس و موهاي جمع شده پشت سرم
بگذرانم و تا پشت گردنم برسانم و بعد اندازه به دست آمده را تقسيم بر دو كنم و
كلاه را اندازه بگيرم تا ببينم چقدر ديگر ببافم درست ميشود... رفتم متر را بياورم
كه برگشتم و چه ديدم؟ مامان كلاه را گذاشته بود سرش و لبهي پشت را به هم چسبانده
بود كه ببيند خوب است يا نه!
اصلاً چيزي راجع به سگ و آب دهان و اينها
نگفتم. لبخند گل و گشادي به پهناي صورت زدم و كلاه را از سر مامان برداشتم و با
متر اندازه زدم... مامان هم هي داشت چپكي نگاهم ميكرد كه اين چه مرگش است؟ چرا
مشكوك ميزند؟
داستان من و مامان بدون اينكه بخواهيم هميشه بر
همين منوال بوده. طفلك مامان هميشه عين آن پسره «استيفلر» توي فيلم «امريكن پاي»
كلاه سرش ميرود و عليرغم اينكه از همه زرنگتر است، ناخواسته بدترين و چندشآورترين
بلاها بر سرش ميآيد.
مثلاً يك بار داشتم پستهي تازه ميخوردم. مامان
بالاي سرم ايستاده بود و داشت با يكي ديگر از اعضاي خانواده حرف ميزد. يك پسته را
باز كردم و يك كرم چاقالو تويش بود. پسته را بدون حرف (چون نميشد وسط حرف مامان و
آن ديگري پريد) دادم دستش كه ببيند. مامان هم بدون اينكه نگاهش كند انداخت ته حلقش
و خرت خرت جويد و قورت داد. اصلاً صدايم در نيامد. به خدا.
يك بار هم پشه توي چايام افتاده بود و ليوان را
دادم دست مامان و ديدم كه رفت سمت آشپزخانه. ديگر پيگيري نكردم و نيازي هم نديدم
توضيحي بدهم. بعد فهميدم مامان صرفهجويي كرده و چاي را عوض دور ريختن، سر كشيده!
لام تا كام حرفي نزدم. شما بگو يك كلمه. كي جرأت ميكرد؟
حالا شما فكر ميكني من اين چيزها را از خودم در
ميآورم. ماجراي خواهرم و آن پنبهي روي آب، و يا عمهام و آن شاپركهاي مهربان...
شما ميگويي مگر ميشود اينهمه كثافتكاري و
بدشانسي، براي يك نفر اتفاق بيفتد؟
باور كنيد ميشود.
به همين سوي چراغ ميشود.
باز هم ايمان نميآوريد؟
---------------------------------------------------
پ.ن: ماجراي عمه و خواهرم را در وبلاگ قبليام آورده بودم.
خبیث :))
پاسخحذفوا!
حذف:))
چه بسا چنین کلاه هایی بر سر خودمان هم رفته ... بی آنکه بدانیممم
پاسخحذفگاهي با خودم فكر ميكنم تا حالا چند تا كرم يا پشه يا حشره رو بدون اينكه بخوام يا بدونم خوردم؟
حذفاصلا هم دلم نميخواد كسي جواب اين سوالم رو بده!
چه تداعیهای خوبی بود. روان و جذاب. قصهگو و بافندهی خوبی هستی:)
پاسخحذفطفلک مامانت.
چاكريم داداش
حذف:))