یکشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۹۲

320: جعبه يا به قول بابابزرگم دخمه‌ي فريدان

عاقبت جعبه را از زير تختم نجات دادم. مامان آنقدر پتو و لحاف و روتختي و ملحفه اضافي‌اش را چپانده زير تشك تخت من، كه تشك‌اش شده همطراز لبه‌ي تخت. هر وقت هم بهش بگويي اين‌ها را اگر لازم نداري بريز دور، مي‌گويد اين يكي مال زيرانداز سيزده به در است. آن يكي پتوي سربازي برادرت است. اين يكي جنس‌اش خوب است. آن يكي مال دوران نامزدي‌مان بوده. اين يكي را فلاني كادوي عروسي بهمان داده. خلاصه اين‌ها به جانش بسته‌اند. هيچ‌كس توانايي دور ريختن اين رختخواب‌هاي اضافي را نداشته و نخواهد داشت. اين از اين.
اما وقتي آمديم اين آپارتمان طبقه‌ي چهارم بي‌آسانسور و از حياط خانه‌هاي قبلي محروم شديم، من مجبور شدم گلدان‌هاي كاكتوس‌ام را به اين و آن بذل و بخشش كنم (بدون ردخور همه‌شان را نابود كردند. فقط يك آلوئه‌ورا از زير دست عمه نجات پيدا كرده و هنوز زنده است) و بساط نقاشي و رنگ و روغن و سه‌پايه و بساط طرح برجسته روي سفال و تمام كارهاي دستي كثيف‌ام را جمع كنم و بتپانم توي يك جعبه زير تخت‌ام. بعد هم مامان رختخواب‌هاي اضافي‌اش را چيد روي چهارپايه‌ي زير تخت و آمد بالا تا لبه‌ي تخت و يك تشك كت و كلفت تخت هم انداخت رويش كه عين جنازه سنگين است و اطرافش هم جاي دست ندارد.
اين شد كه من براي مدت‌ها از اين جعبه دور ماندم تا امروز. امروز عاقبت تخت را كلاً باز كرديم و  جمع كرديم و برديم انباري و قرار شد اين دو سه ماه باقيمانده را تا رفتن سر خانه‌ام، جهيزيه‌ام را بچينم گوشه‌ي اتاقم تا اتاق مامان اين‌ها كمي خلوت‌تر بشود. طفلكي مامان قاطي آنهمه اثاثيه كه روي سر هم چيده، داشت خفه مي‌شد.
جعبه را مي‌گذارم وسط اتاق. سعي مي‌كنم با جابجا كردن محتوياتش كمي بيشتر جا باز كنم براي وسايل باقيمانده زير تخت. جعبه پر از كتاب‌هاي دوران دانشگاه‌ام و سالنامه‌ها و دفترهاي خاطراتم از سال 75-76 به اين طرف است. آدم وقتي مدت‌ها دفترهاي خاطرات و نامه‌هاي دوستانش را يك جايي مي‌تپاند و مثلاً بعد از سال‌ها دوباره نگاه‌شان مي‌كند مي‌فهمد كه چقدر تغيير كرده و پير شده و آن خاطرات چقدر دور شده‌اند و يك زماني چه چيزهايي مي‌خواسته و چه آدم‌هايي توي زندگي‌اش بوده‌اند.
هر دفتري را كه باز مي‌كردم دنيايي پيش چشمم گسترده مي‌شد. مثلاً يكي‌شان دنياي يك دختر دبيرستاني بود كه با معلم ادبياتش دوست صميمي بود و خيلي دوستش داشت و حرف‌ها و كارهايش خيلي برايش مهم بود. يك دختر احساساتي عاشق و شاعرپيشه. الان نه از آن معلم خبري دارم (تا چند سال هنوز دورادور با هم رابطه تلفني داشتيم تا اينكه تلفن‌اش را گم كردم) و نه عاشق‌ام و نه شاعر (دفترهاي شعرم را سوزاندم كه ديگر نخوانم‌شان و از مزخرفات احساساتي آن دختربچه‌ي احمق كه بودم، كمتر خجالت بكشم).
وقتي زندگي آن دختر را ورق مي‌زدم، حس كردم مي‌شناسمش ولي قيافه‌اش درست يادم نيست و خاطراتم ازش مبهم و مبهم‌تر مي‌شود. عين خواهري كه در همان سال‌هاي كودكي مرده و حالا كه بهش فكر مي‌كني انگار قصه‌اي بوده كه مادرت يك شب قبل از خواب برايت تعريف كرده. انگار اين خواهر هيچوقت نبوده و با هم خاطرات مشتركي نداشته‌ايد و با اينهمه، وقتي چشمت به عكس مشتركي از كودكي‌تان مي‌افتد كه او هم در آن هست... بغض گلويت را مي‌گيرد...
وقتي به خودم آمدم ديدم دفترها را يك به يك اطرافم چيده‌ام و هاج و واج و با حالي خراب بهشان خيره شده‌ام.
- كاش كاش كاش وقت داشتم كه همين حالا همه‌شان را دوباره بخوانم. دوباره آن زندگي را مرور كنم. دوباره به ياد بياورم چه كسي بوده‌ام... كاش هنوز آن آدم بودم.
داشتم فكر مي‌كردم كه چرا اينطوري شده‌ام؟‌ چرا ديگر نقاشي نمي‌كنم. تابلوهاي سفالي انتزاعي نمي‌سازم. ابزارهاي كار با گل را توي دستم گرفتم. هنوز از آخرين باري كه باهاشان كار كرده‌بودم گلي بودند. با دستمال خيس لكه‌هاي خشكيده‌ي گل را از روي‌شان پاك كردم. دلم ضعف رفت براي لمس گل. تراشيدن و شكل دادنش. رنگ‌هاي آكريليك را باز كردم. تيوب‌هايشان باد كرده و تركيده بود. درهايشان را با انبردست به زور باز كردم. خشكيده و سفت شده‌بودند. در تيوب‌هاي رنگ روغن كه اصلاً باز نمي‌شد. بيخيالش شدم.
ابزارهاي مسي... قلمو‌ها... رنگ‌ها... آرشيو نقاشي‌ها... دفترهاي خاطرات... نامه‌ها... كارت‌پستال‌ها... عكس‌ها... گل‌هاي خشك كرده... گذشته با چنگ و دندان از همه‌سو بهم حمله كرده بود. يكهو نفس‌ام بند آمد. بريدم. سريع دوباره جمع‌شان كردم و تپاندم توي جعبه و در جعبه را گذاشتم. خودم را نجات دادم.
به نظرم حتي در فيلم‌هاي ترسناك، حتي در تاريك‌ترين معابد مخفي جنگل‌هاي آمازون، حتي در مرموزترين دخمه‌هاي فراعنه، چنين طلسم سياهي از وحشت و غم و پشيماني و چهره‌هاي آدم‌هاي مرده، هرگز در كمين هيچ‌كس نبوده‌است. اين جعبه پر از مرگ است. پر از چيزهاي از دست رفته. پر از آرزوهاي من. عشق‌هايم. آدم‌هايي كه زماني نفس‌ام بودند و حالا از يادآوري نامشان هم عق‌ام مي‌گيرد.
مثلاً يك نفر بود كه مدت‌ها بود فراموش كرده‌بودم چقدر آزارم داده. خودش را و تمام خاطراتش را داشتم فراموش مي‌كردم اما اين دفترها را كه ورق زدم، دوباره شدم همان آدمي كه آزار مي‌ديد و مي‌رنجيد و دستش هم به هيچ كجا بند نبود.
رسيدم به شوهرم. شوهرم در دفترهاي آن موقع پسرك زيادي مبادي آداب و لفظ قلمي بود كه به عنوان يك دوست خيلي براي من احترام قائل بود و نمي‌دانم چطور حماقت‌هاي من به نظرش جذاب مي‌آمد. نمي‌دانم. شايد اگر من هم به جاي او بودم آن دختر پرانرژي و مدعي و پر از آرزو و خيال و داستان و نقاشي را دوست داشتم.
اما حالا چه كسي زن سي و سه‌ساله‌اي كه هيچ آرزويي ندارد و دل و دماغ هيچ كاري ندارد و درهاي ذهن‌اش را به كل تخته كوبيده و گل گرفته و صبح تا شب غر مي‌زند و هميشه اخموست و كم كم دارد چاق مي‌شود را مي‌خواهد؟
من ديگر دوست داشتني نيستم. خودم هم از خودم متنفر شده‌ام. از زندگي‌ام...  از گذشته‌ام... از آدمي كه بوده‌ام... از چيزهايي كه مي‌خواسته‌ام...
چه كسي مي‌تواند چنين توده‌اي از افسردگي و كسالت را دوست بدارد؟
آيا نبايد دوباره ديوانگي كنم؟ از همان كارهايي كه الأن به نظرم «وقت تلف‌كني» و «الافي» و «پول توي جوي آب ريختن» و «عمر به باد دادن» مي‌آيد؟ آيا نبايد دوباره دختري بشوم كه او عاشقش بود؟

از نظر يك زن خانه‌دار:
هر فضاي خالي، يك انباري بالقوه است براي خرت و پرت‌هاي اضافي.
هر كار هنري صرفاً يك مولد بالقوه‌ي كثيفي و خاك و رنگ و به هم ريختگي است.
هر وقت اضافه‌اي، فرصتي طلايي براي سر و سامان دادن به خانه و زندگي يا رسيدن به سر و ظاهر خود و ورزش و كلاس زبان و شستن ملحفه‌ها و پرده‌ها و سبزي گرفتن و پاك كردن و سرخ كردن براي ماه‌هاي آينده است.

تمام اين‌ها را مي‌دانم. منطقي هم هستند. چون حالا من يك زن خانه‌دارم و ديگران ازم انتظارات ديگري دارند. مثلاً همين شوهرم كه هنوز از من همان دختر سر به هواي هنرمند را مي‌خواهد كه زماني دوستش داشته، به علاوه از من قرمه‌سبزي خوشمزه و دعوت كردن مداوم خانواده و فاميل و دوستانش و ملحفه‌هاي تميز و پيراهن‌هاي اتو شده هم مي‌خواهد. چيزهايي كه دوازده سال پيش هيچ‌كس از آن دختر سر به هواي هنرمند انتظارش را نداشت. دوازده سال پيش من توي فكر خانه خريدن نبودم. قسط نداشتم. شوهر و فاميل شوهر نداشتم. دعوت و پاگشا نمي‌شدم و كسي ازم انتظار نداشت براي ديدن خانه‌ام يا جهيزيه‌ام دعوتش كنم. دوازده سال پيش كار من اين بود:
دانشجو بودن. داستان نوشتن. وراجي با استاد فلسفه. ول گشتن توي جلسات ادبي. به گند كشيدن خانه و زندگي مادر بيچاره‌ام با كار سفال و نقاشي. و درس خواندن صرفاً در شب‌هاي امتحان.
آن آدم چه ربطي دارد به اين آدم حالا؟ آيا من حق ندارم كه افسرده شده‌باشم با اينهمه مسئوليت و فكر و خيال و فشار مالي و رواني امروزم؟
از آدم چه توقعاتي دارند به خدا!
 با اينحال يك حس عميق «نارضايتي» از كل اين پروسه دارم كه وادارم مي‌كند به امكان «دوباره شاعر و نويسنده و نقاش و سفالگر شدن» فكر كنم. به اينكه شايد بشود با صرف‌نظر كردن از بعضي چيزها، خوشي‌ها، رفت و آمدها، مثل ديگران بودن‌ها، كم نياوردن‌ها مقابل نوعروسان فاميل و دوستان، چاق شدن و زشت بودن و انداختن كمي از بار خانه‌داري به گردن شوهرم، دوباره كمي همان «من قبلي» بشوم.
شايد براي زنده ماندن و نفس كشيدن، لازم است كمي به خودم و فانتزي‌هايم برگردم و خودخواه و خودسر و بي‌فكر باشم. از آن همسراني كه هيچ‌كس دلش نمي‌خواهد داشته باشد.
شايد مردها - عليرغم چيزي كه فكر مي‌كنند- به چنين زني براي زندگي زير يك سقف نياز دارند.
شايد مردها هم دلشان مي‌خواهد عاشق بمانند، و يك زن معمولي خوب فانتزي‌هاي يك مرد را برآورده نمي‌كند.

براي خاطر خودم، براي خاطر شوهرم، بايد دوباره همان آدم گذشته بشوم.
------------------------------------------------------------------
پ.ن: بابابزرگم لُر بود. هر وقت در انباري پر از آت و آشغال مامان بزرگم را باز مي‌كرد دو دستي بر سرش مي‌زد و مي‌گفت: بپا! اين كه دخمه‌ي فريدانه!
بابابزرگم عاشق شاهنامه فردوسي بود.
بابابزرگم مثل تمام همداني‌ها «واو» را در كلمات به «الف» تبديل مي‌كرد. چون از نظرش حرف «واو» دركلمه، «غير رسمي»، «غير ادبي» و «تهروني» بود.

۱۲ نظر:

  1. منِ بعدی ای بشو ریس که به من قبلی و فعلی ات فخر بفروشی

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. توي سي و سه سالگي يه شخصيت تازه از كلاه شعبده بازي درآوردن كار شاقي نيست؟
      به نظرم گزينه ي منطقي همون كار كردن روي من قبلي باشه. من فعلي هم كه چنگي به دل نمي زنه.

      حذف
  2. خب همدانی ها که لر نیستن...ملایری ها لرن...
    راستش خیلی حال می کنم با نوشته هات...خیلی خیلی...تو نابغه ای دختر.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. همدان لر و كرد و ترك رو قر و قاطي داره. بابابزرگم لر همدان بود. بعدشم همسايه هستن اين دو شهر.همچين دور نيستن كه عجيب باشه.
      اسمت و چرا ننوشتي پس؟

      حذف
  3. هه ...چه حالی....شبثه حال منه....شبیه روزای گوه زندگیه این روزامه....که چقدر دلم تنگه برای اون بهارررر...اون روزای سربه هواییم....

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. من بيشتر خاطرات زندگيم مال پاييزه.

      حذف
  4. سلام ... خوشحالم ........ میخونمت ... مثل قبل

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. ميگم ديگه آدرس ندم ديگه هان؟ خسته شدم از بس كامنتدوني اونجا رو چك كردم و هي چكنم چكنم كردم. كافي به يه ديوثي كه نمي شناسم و الكي رفته وبلاگ رد گم كني زده كه آمارمو در آره آدرس بدم. همينا رو هم نصفشون رو ايميلي آدرس دادم رفته توي اسپم شون اصلا نفهميدن. خب به من چه اصلا. اگه گذاشتن بي سر خر بنويسيم.

      حذف
  5. بعد از مدت ها یک پست آینده دار و مثبتی بود که تهش خوشحالم کرد برات...

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. به اين ميگي مثبت؟ اين دست و پا زدن بود واسه بيشتر فرو نرفتن.
      يه دوستاي قديمي اي دارم كه وقتي اين پست رو بخونن به طور جدي واسم نگران ميشن! فقط اونايي كه خيلي ساله منو ميشناسن ميدونن چقدر دارم فرو ميرم و دست و پا ميزنم واسه نجات.

      حذف
  6. آره میگم مثبت! چی خیال کردی منم خواننده قدیمتم داداش...
    میگم که دست و پا زدن بهتر از اینه که بیخیال بشی و بیشتر فرو بری و یه جا ببینی اینقدر تعطیل شدی که "من" قدیمت یادت رفته... میگن آدمای از دست رفته اونایین که دیگه هیچی براشون مهم نیست...
    اونجایی که گفتی "براي خاطر خودم، براي خاطر شوهرم، بايد دوباره همان آدم گذشته بشوم" امیدوار کرد برای تو که قبلا میخوندمت و درک میکردم که چی بهت گذشته خیلی زیاد! امیدوار شدن مثبت نیست؟

    پاسخحذف