ساعتي از شب است كه رو.سپيان را پس ميآورند (يا
ميبرند؟). ساعتي كه مردك بچه.باز لات همسايه روبرويي كركرهي مغازهاش را نيم
متر بالا ميكشد و از زير در ميخزد توي مغازهاش و... . صداي دعواي زن و مردي از
توي ماشيني كه از كوچه ميگذرد ميآيد. هر دو به هم فحشهاي پايينتنه ميدهند.
ساعتي از شب است كه ماشينهاي اسپرت با رانندگان مستشان و صداي بلند ضبطصوتشان
مثل گلولهي توپ سفيركشان از خيابانمان ميگذرند.
اين چيزها در اين ساعت كاملاً طبيعي است. در
ساعت يك و سي دقيقهي صبح. و براي همين است كه من در سرما و گرما، زمستان و
تابستان، درز اين پنجره را دو سانتيمتر هم باز نميكنم.
اينجا محلهي قديمي و خوبي است. كوچههاي سبز.
يك فلكه با آبنما. خانههاي بزرگ با حياطهاي وسيع. آدمهاي قديمي كه هر روز
آمبولانس به سر وقت يكيشان ميآيد و لاالهالاالله گويان روي دست ميبرندشان براي
فراموشي. و جوانهاي لات كه مختص تمام محلههاي قديمي شهر هستند. و مردمي كه
كمابيش خوب همديگر را ميشناسند و از كار و بار هم خبر دارند.
شرق تهران اينطوري است.
اما اين ساعت شب كه من خوابم نميبرد و پاي
كامپيوترم نشستهام و چيز ميخوانم و مينويسم، روسپيان را ميبرند يا پس ميآورند
و مردان و زنان مرموزي از خيابانها ميگذرند و براي خريد و فروش چيزهاي غيرمجاز
شهر را از پاشنه در ميآورند.
تمام تهران اينطوري است.
تمام ايران شايد.
مادرم امروز رفته بود مراسم افطاري. من هم دعوت
بودم. در واقع تمام هفته فكر ميكردم ميروم اما امروز، و دقيقاً همين امروز عصر،
نشستم و تصور كردم كه منهاي تمام چسانفسانها و سشوار و اپيلاسيون و آرايش و لباس
فلان و جواهرات چنان كه بايد جور كنم كه توي جمع زنان فاميل شلخته و گدا به نظر نرسم...
حتي اگر ناگهان تصميم بگيرم بيتوجه به زنهاي فاميل و نگاههاي مو از ماست سوا كنشان،
همينطوري الابختكي و با يك پيراهن و شلوار و موي ساده بروم... باز هم نخواهم
توانست آن جو بيمعني را تحمل كنم. آنهم دو سه ساعت.
شما تصور كن يك عده زن كه مثل غاز و اردك و
قرقاول و مرغ و شترمرغ و بوقلمون، لباسهاي رنگارنگ پوشيدهاند و قاطي هم ميلولند
و شلوغ ميكنند و هياهو به راه مياندازند و تعريف و تعارف و دروغ و غيبت و پشت سر
هم زدن و يك عالمه كثافتكاري اخلاقي ديگر، و من هم دارم آگاهانه به آنجا ميروم.
به خانهي كي؟
زندايي مادربزرگم!
آنوقت من نرفتم و يكهو زدم زير همهچي و مادرم
را پيچاندم و مادره رفته و برگشته و حالا دارد آنچه در چنته دارد بار من ميكند كه
بچههاي مردم آدماند و ما از آدم به دوريم. بهش ميگويم كه از نگاههاي فضول و
خريدارانهي زنهاي فاميل كه نمايشگاه مد به راه مياندازند فرار كردهام. مدعي
است كه هيچ هم اينطور نبوده و اصلاً كسي توي كار كسي نبوده است و همه سرشان به گل
گفتن و گف شنفتن گرم بوده.
چند دقيقه بعد دارد تعريف ميكند كه زن جديد
دايياش (يك دوشيزهي 50 ساله (!!!) و در حجم تقريبي يك مبل دونفره) يك لباس قشنگ
(با ذكر تمام جزئيات) پوشيده بوده و جواهرات آنچناني انداخته بوده و رفته بوده
آرايشگاه و شينيون كرده بوده و اين مسألهي آرايشگاه رفتن زنيكه را اول از همه
دختر دخترخالهام كه ده ساله است متوجه شده!
بهش ميگويم: بفرما. حالا هيچكي توي نخ هيچكي
نبوده كه دختر ده ساله سر تا پاي يارو رو آناليز كرده و سر درآورده كه رفته
آرايشگاه؟ اونوقت ميگي من اگه به خودم نميرسيدم اينا حرف و حديث درست نميكردن؟
به هرحال مادرم هنوز معتقد است كه ما از آدم به
دوريم و هرچقدر هم باهاش بحث كنم كه فاميلاش كم سواد و چاق و احمق و عامي و بيادب
هستند و از معاشرت باهاشان تنها چيزي كه عايد آدم ميشود پرخوري و مزخرفگويي و
تكه بار هم كردن است، مادرم زير بار نميرود و اجتماعي بودن و رفت و آمد كردن (به
هر قيمتي) در هر صورت به نظرش «فضيلت» محسوب ميشود.
اين روزها درست در نقطهي «نظر من اينه...»ي
بحث، به اين فكر ميكنم كه يك ماه ديگر ميروم سر خانه و زندگي خودم و آنوقت خودم
(لااقل در نصف موارد) هستم كه تصميمگيرندهام و اگر هم كسي ميخواهد بهم بگويد
«غير اجتماعي» و «دور از آدميزاد»، پشت سرم ميگويد.
آقا ما 33 سال ميان اين مردم زندگي كرديم و اين
حرفها توي گوشمان نرفت. چه كنيم؟
حتي ختم و عزاهايشان هم شده لباس و طلا به رخ
كشيدن و تحقير و توهين و پشت سر هم زدن و سوژه براي دو ماه وراجي پيدا كردن. همين
چند وقت پيش خانهي يك دوستي بوديم، و يكي از زوجها يك مراسم ختم دعوت بودند. من
داشتم با زن صاحبخانه حرف ميزدم كه... يكهو چشمم رفت دنبال كيون آن يكي كه حاضر و
آمادهي رفتن از در اتاق خارج شد. قسم ميخورم كه يك لحظه فكر كردم الآن است كه
لولهي جاروبرقي را روي زمين بكارد و دورش برقصد و استر.يپتيز كند و حركات منافي
عفت عمومي انجام بدهد. يك وجب دامن (سياه) پوشيده بود با يك جوراب شلواري (سياه) و
يك كت توري (سياه) كه از زيرش تمام تنش و سو.تيناش پيدا بود و به اندازهي مجلس
عروسي گريم كرده بود. من ديگر نفهميدم كه زن صاحبخانه داشت چي ميگفت و با كي بود.
حالا فرض بگير من عمرم را با كتاب و هنر و آدمهاي
يك لا قباي حيف نان به هدر دادم. اصلاً فرض بگير تمام معيارهاي من كشك و پشم. فرض
بگير من از امروز ميخواهم مثل ديگران زندگي كنم. خداوكيلي ميشود كر و كور بود و
با اين جماعت نشست و برخاست كرد؟ من اينها را كجاي دلم بگذارم؟
--------------------------------------------------------------------
پ.ن: آن صحنهي تايتانيك كه رُز سر ميز غذا
افسرده و غمگين برگشت و به ميز بغلي نگاه كرد كه دختربچهاي داشت با تمام آدابداني
دستمال سفرهاش را با حركات غلوشده و رسمي روي پايش ميانداخت... حال همان لحظهي
رُز را آنقدر بكش و بكش كه به اندازهي 33 سال از هم گسترده شود.
پ.ن2: من از مهاجرت مثل سـ.گ ميترسم اما اين
وقتهاي شب كه آدمهاي تاريك با مقاصد تاريك توي كوچهها ميگردند... آن وقتهاي
روز كه همان آدمهاي تاريك، نقاب روشن به چهره ميزنند و مرا به افطاري و مجلس ختم
دعوت ميكنند... دلم ميخواهد از اينجا غيب شوم و در جاي ديگري ظاهر شوم. به همين
سادگي.
با پ ن 2 به شدت احساس نزدیکی میکنم.
پاسخحذفD: سلام.... چقدر دلتنگت بودم عزیزم. تنبلی می کنم نمی نویسم. دروغه اگه بگم سرم شلوغه.... خوبی؟
پاسخحذفزندگی شده نقاب زدن
پاسخحذفمتنفرم از این که بعضی وقتا واقعا مجبوری نقاب بزنی