شنبه، تیر ۲۲، ۱۳۹۲

322: جاي ما اينجا نبود كدخدا

موس را مي‌كوبم روي ميز كامپيوتر. ته دلم البته اميدوارم كه نشكند و توي اين بدبختي يك خرج و سگدوي ديگر روي دستم نگذارد. از همين هم بغضم مي‌گيرد كه حتي توي عصبانيت بايد مراقب بي‌پولي و مخارج باشم. حتي نمي‌توانم بي‌فكر و بي‌هدف و آزاد، عصبانيت و ناراحتي‌ام را بيرون بريزم. عين كسي كه دندان‌هاي زشتي دارد و هميشه حتي در اوج خوشي مجبور است خنده‌اش را سانسور كند.
عصباني‌ام. چرا من اينقدر عصباني‌ام؟ بغض مدت‌هاست آمده تا بيخ دندان‌هايم و حتي نمي‌توانم گريه كنم. چون كه دليل موجه‌اي براي گريه ندارم.
صبح توي كابوس و بيداري، صداي گريه‌ي نوزاد شنيدم. گفتم شايد بچه‌ي برادرم باشد. اما اين موقع صبح؟ چه كسي اينقدر بي سر و صدا اين بچه را آورده كه من متوجه آمدن‌شان نشده‌ام؟ نه. لابد بچه‌ي همسايه است. اما بچه‌هاي همسايه كه چهار و پنج ساله هستند... خوابم برد و دوباره كابوس ديدم. خواب مي‌ديدم كه دختر شش ساله‌ي پسر عمه‌ام را دست من سپرده‌اند و من در كوچه پس كوچه‌هاي يك دهاتي هستم و آنجا پر از ظرف فروشي است و من دارم براي جهيزيه‌ام با مغازه دارها چك و چانه مي‌زنم و قيمت مي‌گيرم كه يكهو برمي‌گردم مي‌بينم بچه نيست. توي كوچه‌ها گريه‌كنان و فرياد زنان دنبالش مي‌گردم و هيچ‌كس بچه را نديده. بچه دست من امانت بوده و حالا جواب پدر مادرش را چه بدهم. آنقدر توي خواب گريه كردم كه گلويم هنوز هم درد مي‌كند. توله‌سگ!!!
ساعت 10:30 كه بيدار شدم و رفتم كولر را روشن كنم و رفتم دستشويي، توي دستشويي كهنه‌ي كثيف بچه ديدم. رفتم توي اتاق خواب مامان. بچه كنارش روي تخت خواب بود. بچه‌ي برادرم. ايستاده بودم و مستأصل نگاهش مي‌كردم كه حالا چطور بيدارش كنم و ازش بپرسم كه اگر كولر روشن باشد بچه سرما مي‌خورد يا نه و آيا بايد كولر را خاموش كنم و در گرما له‌له بزنم يا نه؟... كه بچه توي خواب تكان خورد و نق زد و مادرم خود به خود، همانطور كه من عين بدبخت‌ها با گردن كج بهش خيره شده بودم، از خواب پريد.
عصباني‌ام چون كه مدام خواهر و برادرهايم عين گله‌ي مغول به خانه‌ي پدري حمله مي‌كنند و من هم اينجا يك مهمان محسوب مي‌شوم و هيچ شكايتي نمي‌توانم ازشان بكنم. چون كه همش مزاحم‌اند. يك بار دعوايشان را با زن‌شان براي‌مان مي‌آورند و استرس‌ها و بحث و جدل‌ها را. يك بار عرعر و زر زر و اسهال و سرماخوردگي بچه را مي‌آورند. هرجا مي‌خواهند بروند مي‌آورند بچه را پرت مي‌كنند سر مادر بدبخت من و مي‌روند. بچه هم كه باشد، كولر تعطيل. وسط تابستان بمير از گرما. عيناً چهار سال پيش كه بچه‌ي خواهرم به دنيا آمد و تا پنج ماه توي خانه‌ي پدري روي سر من خراب بودند و آنقدر پنكه را ثابت روي خودم (حقي نداشتم دكمه‌ي گردان‌اش را بزنم كه بچه سرما بخورد) روشن كردم، كه پهلويم گرفت و الأن چهار سال است هر وقت يك ذره سرما به پهلويم بخورد، و يا عطسه كنم يا خم شوم چيزي از زمين بردارم يا بند كفشم را ببندم، دوباره مي‌گيرد و بيچاره‌ام مي‌كند.
عصباني‌ام چون كه اينجا مهمان‌ام. دو سال است. از اول نامزدي‌ام. اصلاً فكرش را كه مي‌كنم از هجده سالگي اينجا مهمان محسوب شده‌ام. چون كه خواهرم هجده سالگي ازدواج كرد و از آن وقت من گناهكار و سربار محسوب شدم كه هنوز در خانه‌ي پدري مفت مي‌خورم و مي‌خوابم؟ مفت؟ من از بيست و چهار سالگي تا حالا يك قران از پدرم نگرفته‌ام و حتي چند سال كار مي‌كردم و پولم را هم مي‌گرفت و خرج مي‌كرد و آخر سر بعد از چند سال با فحش و دعوا پولم را پس داد؟ آيا من از زماني كه پول خودم را از پدرم پس گرفتم، اينجا سربار و مهمان و رفتني شدم؟ آيا خواهرم مقصر بود كه زود ازدواج كرد و هرچه اينها در حقش كردند، دم بر نياورد؟ آيا من مقصرم كه دانشگاه قبول شدم و ديگران نشدند و يك‌راست از هفده سالگي رفتند سر كار؟ (دانشگاه سراسري. همين تهران. با حداقل هزينه‌ها. هفته‌اي 1000 تومان براي پول بليت اتوبوس و دو تا پفك و حتي پس انداز! مي‌دانم كه خيلي از شما با من فرق مي‌كنيد و اين‌ها را كه مي‌خوانيد فكر مي‌كنيد جوك است و مي‌خنديد.) هرچه هست يك نفر مقصر است و حالا كه يادم مي‌آيد من سال‌هاست توي اين خانه مهمان و بي‌حق و حقوق و سربار و اضافي بوده‌ام و عليرغم اينكه تمام هزينه‌هاي شخصي‌ام را (منهاي آب و غذا و قبوض آب و برق و گاز) خودم پرداخت مي‌كرده‌ام، باز هم آويزان و پررو و متوقع محسوب مي‌شده‌ام. آيا با استانداردهاي خانواده‌ي من، تمام اين‌ها معمولي و منطقي نبوده است؟ اينكه دختر بعد از هجده سالگي، ديگر مهمان و رفتني و مال مردم و غريبه است؟
عصباني‌ام از استانداردهاي طبقه و خانواده‌ام.
عصباني‌ام از عرعر بچه‌ي خواهر و برادرم كه مدام اينجا مهمان‌اند و تاج سر من و خانواده، و من حمال مفت آن‌ها و پيشخدمت هتل پنج ستاره‌ي خانه‌ي پدري. نوه‌هايي كه وسايل و مجسمه‌ها و اشياء تزئيني و كامپيوتر من، ارث پدري‌شان محسوب مي‌شود و حق داغان كردن آن‌ها، از پيش پا افتاده‌ترين حقوق‌شان است.
عصباني‌ام از اينكه مادر و پدرم، بچه‌اي را كه توي خانه دارند، غريبه و مهمان محسوب مي‌كنند و آزارش مي‌دهند و بچه‌هاي ديگرشان را كه سر خانه و زندگي‌شان هستند، اعضاي فعلي اين خانه قلمداد كرده و بيش از حتي عرف جامعه لي‌لي به لالاي‌شان مي‌گذارند و تر و خشك‌شان مي‌كنند و همينطوري باعث از هم پاشيده شدن خانواده‌هايشان مي‌شوند. اينطوري كه خواهر من هنوز بعد از هشت نه سال ازدواج، نه آشپزي و خانه‌داري بلد است و نه بچه‌داري و نه كمكي به پدر و مادرش مي‌كند و هر وقت مهمان داريم، با مهمان‌ها تشريف مي‌آورد و خيلي لطف بكند بچه‌ي خودش را جمع و جور كند كه خرابكاري به بار نياورد. كمك طلبش. برادرانم هم زندگي زناشويي اسفباري دارند. اين‌ها تماماً به خاطر اين است كه پدر و مادرم چهارديواري جديد خانه‌ي بچه‌هايشان را به رسميت نمي‌شناسند و هنوز به دنبال اداره‌‌ي آن‌ها و جمع و جور كردن‌شان هستند. 
پدرم يك ديكتاتور ابله است كه حدود مرزهاي امپراطوري‌اش را نمي‌داند.

عصباني‌ام از اينكه هشت سال كار كرده‌ام و همش خر حمالي مفت بوده. نه يك روز بيمه دارم و نه مزايا و نه هيچ كوفت ديگري. تمامش عمر تلف كردن توي كارهاي سطح پايين مثل منشيگري و مربيگري رانندگي و آرايشگري. در حالي كه اگر پدرم كمي، فقط كمي براي آموزش‌ام هزينه مي‌كرد و يا حتي يك راهنمايي درست مي‌كرد كه «اي خر نادان، به جاي حقوق امروزت، به سابقه كاري و بيمه‌ي فردايت فكر كن و آينده‌ي شغلي‌ات» و يا «اين پول را بگير برو دوره‌ي حسابداري» و يا پيش يكي دو نفر به خاطر من رو مي‌انداخت و سفارشم را مي‌كرد كه برايم پارتي بشوند و يك شغل حسابي گير بياورم، امروز حمال نبودم. اما پدر من در واقع در آن سن و سال، عقلش از من بيست و خرده‌اي ساله كمتر بود و مدام مرا به سمت مشاغل  پست و روزمزد هدايت مي‌كرد كه كار خودش راه بيفتد. كار خودش؟ بله. كار خودش اين بود كه من خرج خودم را بدهم و يك پولي هم به او قرض بدهم كه بدهي‌هايش را بپردازد. كار خودش اين بود بچه پس بيندازد و شوت كند توي خيابان. كلاس زبان؟ دوره‌ي حسابداري؟ رشته‌ي خوب و آينده‌دار دانشگاهي؟ شغل با پدر و مادر؟ چه توقع‌ها!!! چه جسارت‌ها!!!
عصباني‌ام كه الأن ده ماه است سر كار نمي‌روم به همان دلايل پاراگراف قبل. چون كه خسته شده‌ام. چون كه مچ دستم درد مي‌كند. چون كه آينده‌ي شغلي‌اي برايم متصور نيست و اگر تغييري در پيشفرض‌ها و سطح آموزش‌ام ندهم، تا ابد يك حمال بي‌جيره و مواجب باقي خواهم ماند.
عصباني‌ام چون پول براي شهريه‌ي كلاس فلان و بيسار ندارم. حتي اگر هم داشتم توي سي و سه سالگي و با زندگي‌اي كه من از سر گذرانده‌ام، ديگر اعصاب سر كلاس نشستن را ندارم.
عصباني‌ام چون توي اين گه‌مالي، شوهرم هم گير داده به مهاجرت. حالي‌اش نيست كه حتي اگر ظرف شش ماه هم زبان‌مان را خوب كنيم كه محال است، حتي اگر پول هم داشته باشيم و در طي اين فرايند هزينه‌بر، هرجا كم آورديم از منبع بي‌انتهاي ارث پدري‌مان خرج كنيم، حتي اگر راه‌مان هم بدهند و از تخصص و سن و سال و بيمه و اين كوفت و دردهاي‌مان نپرسند... ما سي و اندي سال‌مان است و ديگر براي يك شروع دوباره دير است.
عصباني‌ام چون هيچي نيستم و هر چه هم بدوم هيچي نمي‌شوم. زيادي نااميدم‌؟ افسرده‌ام؟ برويد درتان را بگذاريد. (كامنت‌هاي الكي‌خوش، حذف خواهند شد.)
رفتار خانواده‌ام با من، برايم غير قابل تحمل شده. تحمل شرايط اين خانه روز به روز دارد طاقت‌فرساتر مي‌شود. بيكاري و بي‌پولي دارد ديوانه‌ام مي‌كند. هر فكري به سرم مي‌زند و هر كاري بخاطرم مي‌رسد، با سر مي‌روم توي ديوار بي‌پولي. انگار هرچه بيشتر مي‌گذرد، راه‌هاي خروجي يكي يكي بسته مي‌شوند تا ديگر هيچ راه خروجي نماند.
كاش مي‌شد وقتي رفتم سر خانه و زندگي‌ام، مدتي (شايد يكي دو سال) درهاي خانه‌ام را به روي ديگران ببندم و تلفن را از پريز بكشم و خودم را توي «خانه‌اي كه مال خودم است» زنداني كنم و نه هيچ كس را ببينم و نه صداي هيچ‌كس را بشنوم. بلكه به آرامش برسم. بلكه اين بار سنگين خستگي از همه‌چيز و همه‌كس كمي از روي شانه‌هايم برداشته شود.
وقتي خودم را با آدم‌هاي ديگر قياس مي‌كنم، مي‌بينم بله، توي طبقه‌ي من هم پر از آدم‌هايي است كه با سگدو زدن صبح تا شب و زد و بند و جا.كشي و دروغ و تن به هر خفتي دادن، پول و پله‌اي به هم مي‌زنند و خودشان را كمي بالاتر مي‌كشند. چرا من نتوانم؟ من نمي‌توانم. چون من آدم اين چيزها نيستم.
كدخداي فيلم «نمكي» را يادتان هست؟* آنوقت كه آمد شهر و دربان يك خراب‌شده‌اي شد و يك سگ دادند بغلش؟ وقتي خودم را توي بازار مكاره‌ي اين مردم تصور مي‌كنم كه دارم با هزار پدرسوختگي پول در مي‌آورم، حال كدخدا را پيدا مي‌كنم با آن هيكل نخراشيده دهاتي‌اش... در كت و شلوار سرمه‌اي درباني... با توله‌سگي در بغل... شق و رق ايستاده كنار يك در و با هر بار باز و بسته شدن‌اش به طور اتومات تا كمر خم مي‌شود.
-----------------------------------------------------------
پ.ن: فيلم مسافران مهتاب. مهدي فخيم زاده


۸ نظر:

  1. همه را که گفتی .. اگر همه اش بدبختی است به جان میپذیرم و صد شرف دارد به انچه که خوشبختی میگویند .. نکیت های بی خاصیت ِ مقت خور ِ نفهم
    به قول نیچه
    خطر خوشبختی در این است که آدمی در هنگام خوشبختی هر سرنوشتی را می پذیرد و هرکسی را نیز.
    .....
    ما ادم این چیزها نیستیم .................

    پاسخحذف
  2. ریس، چقدر دیگه تااینکه به طور رسمی به خانه خودت بری مونده؟ از پستای قبیلت یادمه که مدت زیادی نباید مونده باشه. تو که دیگه داری میری، خوب یا بد داره تموم میشه اتفاقای این خونه. دیگه چرا اینقد خودتو آزار میدی توی این روزای آخر.
    بعدم مگه همسرت بهت کمک مالی نمیکنه که بتونی حداقل اون کلاسایی رو که جز واجباته واسه پیدا کردن یه شغل مناسب بری؟ هیچ حسابی روی جمایت مالی همسرت نمیتونی باز کنی؟

    پاسخحذف
  3. اسمت رو ننوشتي عزيز.
    همسرم همين امسال كلي قسط و خرج داره كه احتمالا از پسش برنمياد و من هم بايد كمكش كنم. در هر حال اون نميتونه با اين حجم اقساط و مخارج، يك پولي هم براي كلاس و اين چيزاي من كنار بذاره.

    پاسخحذف
  4. این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.

    پاسخحذف
  5. سلام
    اینجا امکانش نیست برات نظر خصوصی بگذارم؟

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. مثکه نه. ولی چون کامنتدونی تأییدیه میتونی اولش بنویسی خصوصی، منم میخونم و پاکش میکنم.

      حذف