پنجشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۲

332: يك نفر آمد كتاب‌هاي مرا برد...

جهيزيه‌ام دارد از سر و كول‌ام بالا مي‌رود. هفت متر اتاق دارم و يك تخت و كامپيوتر و كتابخانه. آنقدر تكه تكه خرت و پرت جهيزيه خريدم و آوردم سر هم تلنبار كردم كه ديگر جاي خودم هم توي اتاق نيست. اولش تخت را جمع كردم و به جايش اثاثيه چيدم تا زير دريچه كولر. بعدش كار به ميز كامپيوتر و گوشه‌هاي اتاق كشيد. حالا ديگر جاي خودم هم نيست كه كف اتاق بخوابم. شده‌ام شبيه كاريكاتورهاي «سيلور استاين»: يك كولي دوره‌گرد و يك دنيا خرت و پرت روي كول‌اش. اوضاع‌ام واقعاً تأسف‌بار است.
بدتر از اين، بايد نگران انتخاب رنگ و ست بودن و ارزان بودن و كارآمدي و ساير جزئيات جهيزيه‌ هم باشم.
بدتر از هر دوي اين‌ها، بايد نگران جزئيات تعمير خانه (رنگ سراميك‌هاي سرويس بهداشتي. اندازه لگن توالت فرنگي. اندازه لگن روشويي. رنگ ام دي اف آشپزخانه و درهاي كمد ديواري. اندازه‌ي كمد ديواري. سايز اثاثيه با توجه به ابعاد خانه‌ي پنجاه متري. محدوديت در انتخاب اجناس و مقدار ثابت كل پول‌مان كه بيشتر هم نخواهد شد و غيره) هم باشم. تازگي ديگر متر خياطي، به عنوان يك جزء لاينفك هميشه توي كيفم و همراهم است. از بس كه براي انتخاب هر چيزي مجبورم سانت بزنم.
بدتر از هر سه‌ي اين‌ها، بايد نگران جنگ و دعواهاي خواهر و برادرهايم با شوهر و زن‌‌شان هم باشم! نگران اوضاع به هم ريخته‌ي خانه...
چه بگويم؟ دلم خون است. خانه‌ي پدري شده سمساري. هر كسي يك تكه از اثاث‌اش را آورده و يك جاييش تپانده. برادر بزرگترم كه از زنش جدا شده يك قسمت از اثاث‌اش را آورده و توي انباري و زير مبل‌ها گذاشته. خواهرم خودش را از شر اضافات زندگي‌اش كه حوصله‌ي ديدن‌شان را ندارد راحت كرده (لباس‌هايي كه براي بچه‌اش كوچك شده. اثاث بلا استفاده‌ي سيسموني. رورؤك و كالسكه‌اي كه حالا ديگر بچه‌اش استفاده نمي‌كند. لباس‌هايي كه دوست‌شان ندارد و دل دور ريختن‌شان را هم ندارد.). برادر كوچك‌ترم هم كه اين روزها زندگي‌اش به هم ريخته و با بچه‌ي چند ماهه‌اش و كلي خرت و پرت آمده پيش ما، و زنش هم افتاده توي دادگاه‌ها براي اجرا گذاشتن مهريه و طلاق.
نه اينكه ماها ذاتاً زندگي كن و بساز نباشيم. نه. اتفاقاً اينقدر باج‌بده و خاك بر سر و ذليل و ابله هستيم كه همه ازمان سوء استفاده مي‌كنند و به مرور سوارمان مي‌شوند. بعد هم پياده كردن‌شان كار سختي است. تنها مشكل‌مان اين است كه الاغ‌ايم ولي نه الاغ مادام‌العمر. يك وقتي به هر حال به خودمان مي‌آييم و خودمان را با مردم مقايسه مي‌كنيم و مي‌بينيم شريك زندگي‌مان  دارد  ازمان سوءاستفاده مي‌كند و بعد هم كه به اين نتيجه مي‌رسيم ماهي را هر وقت از آب بگيري... ديگر ماهي تازه نيست. گنديده است و بوي گندش دنيا را برداشته است.
آدم اگر بناست سواري هم بدهد، بايد تكليف‌اش را با خودش روشن كند و يكهو جفتك نزند زير پالان و سر به بيابان نگذارد (مثل خر مش‌غلام). اينطوري است كه پسرخاله‌ها و پسر عموها (منهاي يكي‌شان) و پسر عمه‌هايم دارند خوب و خوش با زن‌هاي‌شان زندگي مي‌كنند و برادرهاي من كارشان به طلاق كشيده. البته از خوبي و خوشي‌شان كه بنده اطلاع واثقي ندارم، ولي به هرحال هرجوري هست دارند با هم زندگي مي‌كنند و پاي‌شان هم به دادگاه خانواده باز نشده هنوز.
بچه‌ي شش ماهه...: «مسأله اين است/ بحث در اين است/ وسوسه اين است»...
ديشب خاله پرسيد كه آيا خيال ندارم حتي يك عكس آتليه بيندازم؟ مثلاً با لباس عروس و آرايش و شنيون و اين‌ها؟ حتي يك عكس آتليه‌ي خشك و خالي، آنهم حالا كه عروسي نمي‌گيرم و عقد هم نگرفته‌ام؟
گفتم: حوصله‌شو ندارم خاله. حالا نه. شايد بعداً. وقتي اوضاعم يه كم روبراه‌تر شد.
خاله غمگين نگاهم كرد. خواست چيزي بگويد و نگفت. مي‌دانست. مامان لابد برايش همه‌چيز را گفته بود. همان‌وقت كه من و ميم داشتيم بازار را از پاشنه در مي‌آورديم براي خريد پرده و يراق و روتختي.
ممنون كه توضيح نمي‌خواهي. ممنون كه مي‌داني. تنها كسي هستي كه اين روزها ازم توضيح نمي‌خواهي و سر به سرم نمي‌گذاري. ممنون خاله جان. خدا زيادت بكند. آنقدر كه دور و برم پر از تو باشد كه مي‌داني و نمي‌پرسي چرا.
بچه، شيرين است اما هنوز خيلي مانده تا زبان بفهم بشود. نگهداري‌اش راحت نيست. يك نيروي تمام وقت مي‌خواهد. يكي دوسال‌اش كه بشود بهتر مي‌شود، اما كو تا آن موقع.
امشب كه سر رنگ سراميك‌هاي دستشويي با شوهرم بحث مي‌كرديم يكهو خسته شدم و وسط خيابان به اين نتيجه رسيدم كه شارژم تمام شده. از بحث كردن، از اندازه گرفتن، از فكر كردن به تمام جزئيات خسته شده‌ام. از اينكه اينهمه مشكل يكهو وسط خانه‌مان باشد و من هي مجبور باشم عين اسفنج به خودم بكشم و چيزي نگويم كه به كسي برنخورد.
چرا كسي پيدا نمي‌شود برود به جاي من همه چيز را به عاقلانه‌ترين و منطقي‌ترين شكل، بدون اينكه فروشنده‌ها و سازنده‌ها سرش كلاه بگذارند، بخرد و بسازد؟
چرا كسي پيدا نمي‌شود بيايد شماره حساب مرا بگيرد و يك پول قلنبه بريزد به حساب من كه ديگر نگران «پول باقيمانده» نباشم؟
چرا كسي پيدا نمي‌شود دست مرا بگيرد ببرد يك جاي امن خلوت برايم شعر بخواند تا آسوده بخوابم و بيدار كه شدم مشكلاتم را كلاً جمع كرده و با خودش برده باشد؟
چرا كسي جز اين‌ها كه هستند و به دردي نمي‌خورند، پيدا نمي‌شود؟
                                                                                                         
پ.ن: شوهرم مي‌گويد تو زيادي سخت مي‌گيري و ايده‌آليست هستي و مي‌خواهي همه‌چيز همانطوري كه مي‌خواهي باشد. آخر تو را به قرآن يك لحظه مي‌شود از بالاي سر يك كدام‌شان كنار رفت و وقتي برمي‌گردي تر نزده باشند؟
كار كاشيكار قبلي خانه كه كلاً شاهكار است. بايد ببينيد. هرجايي را كاشي كرده، يك رديف را از وسط، كاشي نصف شده و خرده گذاشته. از كنار نه‌ها! از وسط ديوار و كف ِاتاق و آشپزخانه و دستشويي! بعد شوهرم مي‌گويد بگذار كاشيكار جديد بدون نظر ما، خودش برود كاشي و توالت فرنگي و روشويي بخرد و بيايد و بچسباند. شك ندارم كه در اين صورت يك جاي بي‌حرف و حديث توي خانه‌مان نمي‌ماند كه عين آدم باشد و درست كار كند.

بعد ديگر آن خانه هم مي‌شود عين همين خانه كه تويش هستم: در و ديوارش فحش‌ام خواهد داد.
پ.ن2: عنوان از شعر سهراب سپهري

۴ نظر:

  1. هروقت میخونمت این حس میاد سراغم که دارم یه فیلم میبینم.....یه فیلم پر از اتفاقای ناگهانی و نقطه ی اوج زیاد داره...نه یکی نه دو تا که هر ثانیش اوجشهو.....

    پاسخحذف
  2. برات از صمیم قلبم آرزوی آرامش و شادی در زندگی مشترکتون میکنم.همیشه می خونمت. منتظر پست های جدیدت هستم

    پاسخحذف
  3. حق داری سخت بگیری :)
    هنوز کار داریم.

    پاسخحذف