نميدانم قبلاً گفتهام يا نه (اگر گفته باشم، ملت هميشه در صحنه حتماً توي كامنتداني به آن اشاره خواهند كرد) كه من گاهي الكي پاچهي يكي را ميگيرم و بعد، از خود كرده پشيمان ميشوم و به اين نتيجه ميرسم كه مطمئناً بيماري رواني دارم و هيچ دليل موجهي براي اين عصبانيت بياندازه و كنترل نشده نداشتهام. بعد هي مينشينم به طور جدي به «رواني» بودنم فكر ميكنم و چون البته نميتوانم نامعقول بودن خودم را قبول كنم، دنبال دليل عقلاني ناخودآگاه در پس و پشت مغزم ميكردم.
در طي اين فرايند خودم را وادار به نوشتن دربارهي موضوع ميكنم. هر چيزي كه به ذهنم برسد. خاطرات. دلايل لحظهاي. اسناد خودخوريها و سركوب كردن احساسات قبلي. هر چيزي كه لااقل از دو هفته قبل تا آن روز ميتوانسته در رابطهام با آن شخص، روي مخم رفته باشد و بروز نداده باشم و يكهو از يك جاي ديگر بيرون زده باشد. بعد آن ليست هي دراز و درازتر ميشود تا به ده پانزده مورد ميرسد. يكهو نگاه ميكنم ميبينم حتي حق داشتهام چشمهاي آن فرد را با قاشق چايخوري (سا.ديسم پنهان به دليل زياد ديدن فيلمهاي ترسناك) از كاسه بيرون بكشم و با كمال بزرگواري به يك عصبانيت و جيغ و ويغ كوچك بسنده كردهام.
و به يقين بزرگان چنيناند.
البته شما ميتوانيد سه چهار روز مانده به پريود تا سومين روز آن را فاكتور بگيريد. در ساير موارد هميشه اين قانون صدق ميكند كه من از بسي جاهاي ديگر عصباني بودهام و در خودم سركوب كردهام و مثل چشمههاي كلچال، از كمي پايينتر دوباره بيرون زده و جاري شده.
در حقيقت «خشم» از بين نميرود، تنها از حالتي به حالت ديگر تبديل ميشود.
از مصداقهاي بارز آن همين ديشب بود كه پاچهي شوهرم را گرفتم و حالا امشب تصميم گرفتم كه همينجا خشتكاش را بر سر بام پرچم كنم كه دلم خنك شود از اينكه بهم گفته بود «عصبي رواني»! از اينكه كارش شده راه برود و سر هر دعوايي اين را به من بچسباند.
سه چهار روز خانهي ميم (تنها و تنها خواهرم و تنها و تنها كسي كه 99% رازهايم را بدون ملاحظه برايش ميگويم) بودم. كار شوهرم در اين چند روز چه بود؟ زنگ زدن و غر زدن مداوم به من كه چرا ماندهام آنجا و با آن اخلاق گند شوهر خواهرم اين كارم در واقع توهين به خودم و شوهرم است و چرا نميروم خانهي مادر او و ميروم خانهي خواهر خودم و الأن به چه بهانهاي آنجا چه هستم و چه حرفهايي با ميم زدهام كه به او نگفتهام و مو به موي هر اتفاقي را كه ممكن است در طي يك صبح تا عصر در خانه ميم رخ داده باشد برايش تعريف كنم و... به طور كلي برايش «توضيح بدهم»، «توجيه كنم»، «خا.يه مالي»اش را بكنم، «جواب پس بدهم»... كه به چه حقي خانهي خواهرم رفتهام؟؟؟
تو را به خدا روزگار ما را ببين كه يك روز برويم خانهي خواهرمان، بعد به عالم و آدم جواب پس بدهيم كه چرا و مثلاً چكار داشتهايم و چرا آن كار هنوز تمام نشده و چرا اينقدر طول كشيده؟ موضوع فقط شوهرم نيستها! پدر و مادر و عمه و همهي كس و كارم بنا ميكنند زنگ زدن و بعدش هم تا مدتها (از بس كه پدرم رفته پشت سرم اينجا و آنجا صفحه گذاشته) ازم بازخواست ميكنند و نصيحتم ميكنند كه زياد خانهي شوهر خواهر نروم كه باعث حرف و حديث ميشود.
اصلاً من كاري ندارم به اينكه شوهر خواهرم چه جور موجودي است و اينها حق دارند يا نه. من دارم درباره «آزادي» خودم حرف ميزنم. اينكه شوهر «روشنفكر» من به خودش اجازه ميدهد اينقدر خالهزنك باشد و خون مرا توي شيشه كند و اعصابم را چند روز به هم بريزد كه چرا رفتهاي خانهي خواهرت ماندهاي (آنهم در حالي كه هنوز عقديم و سر خانه زندگيمان نرفتهايم كه افسارم دستش باشد.).
حالا اينها به جهنم... يك چيز ديگرش كه خيلي روي اعصابم ميرود اين است كه وقتي به دوستان من و خودش ميرسد «جوگير» ميشود. عين خواهرزادهي چهارسال و نيمهام كه هي صدايش را بالا ميبرد و سعي در جلب توجه دارد و رفتارش آنرمال ميشود و «خودش» نيست، اين مرد گنده هم بنا ميكند حرفهاي بيخودي زدن و هي بازوي مرا گرفتن و مرا به اينطرف و آنطرف كشيدن و گفتن اين جملهي لوس و بيمعني كه: با «من» حرف بزن... (و منظورش اين است كه من با هيچكس ديگر مشغول حرف جدي نشوم و نظر هيچكس را در هيچ موردي نپرسم و عين گوسفند پي كو.ن خودش بيفتم و پلق پلق باهاش لاو بتركانم كه همه بدانند ما چقدر همديگر را دوست داريم و چشمشان كور بشود.) بعد هم با دوستان مذكرمان بنا ميكند كو.ن به كو.ن سيگار دود كردن كه لابد مثلاً يعني «ما مَرديم» و «ما خفنيم» و «شما زنها را به دنياي مردانهي ما راهي نيست». در حالي كه در شرايط عادي فقط هفتهاي يكي دو نخ سيگار ميكشد.
ميدانيد... گلايههاي منطقي ما زنها از چشم شما «غرغر» معني ميشود. وقتي ميخواهيم آبرويتان را جلوي جمع حفظ كنيم و سليطه بازي در نياوريم و احترامتان را نگهداريم و بگذاريم بعداً توي خانه و تنهايي باهاتان دعوا كنيم، جنبه نداريد و اخم و چشمغرهي ما را به «اخم و تخم» زن غرغرويتان ترجمه ميكنيد و جلوي دوستانتان ترتر به همسرتان ميخنديد و دستاش مياندازيد.
حق طبيعي يك زن اين است كه از شوهرش بخواهد سيگاري نباشد ومدام بوي گند ندهد و دندانهايش جِرم گرفته و زرد نباشد. بعد همين را نميتوانيم مطرح كنيم و ازش به عنوان يك حق طبيعي دفاع كنيم. هرچه بگوييم فرقي ندارد: غرغر و زر زر و اخم و تخم ترجمه ميشود و همسر شما تبديل به موجودي بدخلق و غير اجتماعي ميشود كه در تمام مهمانيها دليلي براي قهر و عصباني شدن پيدا ميكند و كو.نش را براي شما و فاميلتان كج ميكند. كسي هم از حرف و حديثها و قول و قرارها و گله و شكايتهاي شما با همسرتان خبري ندارد و پيشزمينهي اين بدخلقيها را نميداند. بنابراين، هميشه زنها مقصرند.
بعد شماها خيلي جدي و بدون شوخي در چهارچوب اسـ.لام و سنت براي ما تعيين ميكنيد كه:
چه بپوشيم
چه بخوريم
چه كسي را به خانهمان دعوت كنيم
به خانه چه كسي برويم
در جهت رسيدن به آرزوهايمان تلاشي بكنيم يا نه (مثلاً درس خواندن در خانه شوهر. يا نقاش شدن. يا نويسنده شدن. يا هر گـ.هي شدن). اين يك مورد كاملاً به منافع و سليقه فرهنگي شما بستگي دارد.
شماها ما را وادار به رفت و آمد با هركسي كه دلتان بخواهد ميكنيد (اعم از خانوادهتان حتي اگر رفتارشان توهينآميز باشد. و دوستانتان. و حتي فاميل دور و كلاه قرمزي و پسرخاله و پسرعمهزا و حتي گاوي و جيگر و هفت نسل آنطرفترتان تا خشايارشاه).
شماها ما را وادار به استحاله و تبديل تدريجي به مادرتان ميكنيد. دستپختمان. لباس پوشيدنمان. شيوه محبت كردنمان. حرف زدنمان. عاداتمان. و ما فقط براي راضي نگهداشتن شما و قطع كردن زر زرتان است كه بيحرف و حديث تبديل به مادرتان ميشويم. چون شما از ما چيز بيشتري نميخواهيد: يك صبحانه و نهار و شام فلان طور. يك مهمانداري و خانهداري فلان طور. يك قربانصدقه رفتن فلانطور. همين. كسي نيست بپرسد شما كه مادرتان را داشتيد، ديگر چرا زن گرفتيد؟
اينها حرفهاي كلي نيستها! من دارم خود خودم را ميگويم. همينجا. همين حالا. كه 90% دعواهايمان سر همين چيزهاي به ظاهر احمقانه و ساده است. همينها كه شماها به عنوان حقوق طبيعي هر انساني (در محدود حرف البته) ميشناسيد و در عمل فقط ترتر به زنها ميخنديد و گلايههاي دموكراسيخواهانهشان را يك مشت وز وز پشه ميشنويد.
زنها احمق نيستند.
زنها ميدانند چه ميخواهند و از چه دارند حرف ميزنند.
شما خودتان را به نشنيدن و نفهميدن زدهايد، چون به نفعتان نيست كه گوش كنيد.
ظاهر قضيه اينطوري است:
شوهرم ديشب به من كه خانهي خواهرم بودهام زنگ زده و هنوز پنج دقيقه نشده من بنا كردهام به هوار هوار كردن و دعوا با او و گوشي را رويش قطع كردهام و سيم تلفن گوشي خانه خواهرم را هم از پريز كشيدهام و مبايل خودم را هم تا دو سه ساعت بعد خاموش كردهام.
اين يعني زني كه شما داريد ميبينيد، يك عصبي رواني آنرمال است كه شوهرش از اين پس حق هرگونه توهيني را به شخصيتاش دارد.
اما حقيقت قضيه اين است كه من عصبانيام. از ديروز كه خانه خواهرم بودم و شوهرم چهار روز بود داشت بابت اين قضيه كچلام ميكرد. از پريروز كه رفته بوديم كابينت ببينيم و يك ساعت و نيم بابت ندانمكاري و بيعقلياش مرا سر يك خيابان كاشته بود، آنهم در حالي كه با تاكسي فقط پنج دقيقه تا من راه داشت. از دو روز پيش كه رفته بوديم سينك ظرفشويي بخريم و آن رفتارهاي هميشگي بچگانهاش را نشان ميداد، آنهم در حالي كه من عجله داشتم كه قبل از تاريكي هوا و مغازهها آن سينك لعنتي را بخريم. از هفتهي پيش كه رفته بوديم مراسم شام كربلاي دكتر فلان و مادرش باز مثل هميشه به شال مدل چروك من گير داد و تكه بارم كرد. از دو سال پيش كه هر پنجشنبه برنامهي ثابتام، رفتن به خانهي پدرشوهرم بود و اگر عدول ميكردم بايد سرسختانه بازجويي پس ميدادم. از چهار پنج سال پيش كه خيلي متمدنانه و روشنفكرانه از شوهرم خواستم كه طور مسالمتآميز و كمكم سيگار را ترك كند و او هنوز كه هنوز است به تخـ.مش حساب نكرده و مي نشيند توي چشم من زل ميزند و با دوستانمان فرت و فرت سيگار دود ميكند و لبخند احمـ.دينژا.دي بهم تحويل ميدهد.
من عصبانيام، به كه بگويم؟ چطور بگويم كه به شما بر نخورد؟ چطور بيان كنم كه صورت خوشي داشته باشد؟ با چه تُني از صدا بگويم كه سليطگي برداشت نشود؟ من دارم از حقوق طبيعي و انساني خودم حرف ميزنم. اين مگر شاخ و دم دارد كه شما اينطوري نگاهم ميكنيد و سر تكان ميدهيد؟
شما بگوييد من چطور و با چه زباني بگويم... من همانطور ميگويم.
خوب است؟
---------------------------------------------------------------------
---------------------------------------------------------------------
پ.ن: آخر و عاقبت سليطگي نكردن من در قضيهي خريد سينك ظرفشويي اين شد:
سازندهي كابينتها كه برادرم باشد گفته بود كه سينك دست دوم نخريد كه هميشه يك اشكالي به كارش هست و بعد روي دستتان ميماند و دوبرابر بايد هزينه كنيد. من هم اين را به شوهرم انتقال دادم و هرچه پافشاري كردم به فيلاناش حساب نكرد و رفت خريد. حالا سينك اندازههايش غير استاندارد درآمده و سازندههاي كابينت از اين طرف بهم غر ميزنند كه: اين چي بود خريدي و مگه ما بهت نگفتيم؟... و شوهرم از آن طرف غر ميزند كه: اينقدر بابت كابينت هزينه كردم، حالا چرا بايد اينطوري در بياد و تقصير خودشون بود كه اندازه دقيق بهم ندادن.
اين وسط هم من ماندهام با يك سينك ناقص كه يكي دوتا وسيلهي جانبياش خراب است و بايد جايگزين شود و شوهرم هم مثل تمام مردها تا چند سال پيگيري نخواهد كرد و پشت گوش خواهد انداخت تا اين خانه را بفروشيم و يك خانه ديگر بخريم.
و فقط خانمها ميدانند كه سينك ظرفشويي، چه اهميتي در زندگي روزمرهي يك زن ميتواند داشته باشد و خراب بودناش چقدر ميتواند اعصاب آدم را انگولك كند.
من عصبانيام.
بی کار بودی شوهر کردی؟!
پاسخحذفشما هم نباید آنگونه که با او میساختید بسازید که دربیابد که باید خودش را درست کند.این با دعوا کردن فرق میکند.در پس از دعوا او باز خر خود را میراند و شما هم پیاده در پی او روان خواهید بود.به دیگر روی اگر ببیند که نمیشود هر کار ناشایستی میخواهد بکند رویه خود را با گمانه زنی دست بالا به گونۀ دیگری میکند.
پاسخحذفآن فیلمهایی که خشونت بار هستند را چرا نگاه میکنید؟آنها همانطور که گفتین برای ذهن و روان و شخصیّت زیانبار هستند.اگر جلوی کسانی که شما را پایمال میکنند خوب درآیید نیاز به این چیزهای پلید نمیباشد.وگرنه هم باید از راه درست بروید.
پاسخحذف