سه‌شنبه، مهر ۱۶، ۱۳۹۲

335: دكمه‌هاي يدكي

اين وقت‌هاي شب كه مي‌شود «آدم‌ها» مي‌خوابند و «از آدم به دورها» تازه بيدار مي‌شوند و شروع به فعاليت مي‌كنند. آنهم نه فعاليت سازنده و فيزيكي، بلكه فعاليت فكري و تجسمي مثل خواندن و نوشتن، كه به درد كسي هم نمي‌خورد. اين‌ها بقيه‌ي روز در حالت استندباي هستند. در واقع به سر و صدا و حركت و آدم‌ها و جريان زندگي حساسيت دارند و به حالتي نيمه‌فلج در مي‌آيند. اگر باطري باقي مردم «خورشيدي» باشد، باطري اين‌ها «مهتابي» است.
خوب؟
من يك «از آدم به دورِ» مجهز به باطري «مهتابي» هستم. اين از اين.

اول اينكه مگر مرض داشتم كه به سرم زد پارچه بگيرم و بدهم مامان برايم روتختي جهيزيه‌ام را بدوزد؟ بازاري دوزش هم همين قيمت در مي‌آمد. من گـ.ه خوردم خوب. ديگر هم بار آخرم باشد. هي تز بده. هي تز بده. آخرش هم اين شد كه پاشنه‌ي بازار را از جا درآوردم و يك روتختي زير و رو دورنگ دوختم كه هزارتا اشكال دارد. اول اينكه جنس‌اش تافته است و تافته چروك شديد مي‌خورد و اتو خورش افتضاح است. دوم اينكه با چرخ خياطي‌هاي معمولي نمي‌شود آن را به پشم شيشه‌ي داخلش دوخت و حتماً بايد چرخ صنعتي باشد. سوم  اينكه اگر به پشم شيشه‌ي داخلش دوخته شود سنگين مي‌شود و به خاطر روشن بودن يكي از دو رنگش، هي بايد بشويم‌اش، فلذا بيخيال دوختن‌اش به لايه‌ي داخلي شده و عين رو تشكي آزاد گذاشتم‌اش. ولي اين هم خيلي ضايع از كار در آمد. گفتم يك جور دوخت ضر.بدري (هان؟ چي است؟ اگر بدانيد كه با سرچ همين كلمه‌ي ضر.بدري چقدر به وبلاگ من رسيده‌اند، بهم نمي‌گوييد متوهمِ نقطه بين كلمات گذار.) ساده رويش بيندازم كه نشد به دليل ضخامت‌اش كه گفتم. آخرش به اين نتيجه رسيدم كه يك‌ جور مرواريدي دكمه‌اي چيزي به فواصل مربع يا لوزي شكل ساده (شبيه نقطه بازي) رويش بدوزم كه هم ساده باشد و هم اسپرت (ز بس كه من اسپرت و با كلاس‌ام). حالا هي بگرد بگرد دنبال دكمه‌ي مناسب...
آخرش دادم همين روبروي خانه‌مان، درست بيست سي متر آنطرف‌تر (آنطرف خيابان) برايم دكمه منگنه زدند‌ (و جهت اطلاع آقايان: دكمه منگنه دكمه‌اي است كه از جنس همان پارچه‌ي زمينه روي يك پايه‌ي فلزي پِرِس مي‌شود). خيلي هم خوب. خيلي هم قيمت‌اش مناسب. خيلي هم نزديك خانه و بي‌دردسر. آنكه گفت آب در كوچه و ما گِرد فيلان مي‌گرديم كو؟ بيايد بغل‌ام ماچ‌اش كنم بي‌زحمت.
و چهارم اينكه تمام اين خرده فرمايشات بنده در وضعيتي‌ است كه مادرم وقت ندارد سرش را بخاراند. بچه‌ي چند ماهه‌ي برادرم را از يك طرف دارد تر و خشك مي‌كند و لوله‌ي آب خانه‌ي خواهرم از يك طرف ديگر تركيده و خودش و بچه‌اش آمده‌اند اينجا و نوه‌ي اولي كه الأن چهار ساله است عين بنز به اين يكي حسادت مي‌كند و كيون ما را پاره نموده است از بس كه بايد چهار چشمي مراقبش باشيم بچه‌هه را نچلاند و جيغ و داد نكند و از خواب بيدارش نكند و به جان‌مان نيندازدش.
حالا بنايي و كمد و كابينت سازي خانه‌ي من هم كه تمامي ندارد. هي دارد همين‌جوري كش مي‌آيد. يعني دلم مي‌خواهد يكهو بردارم ابزار و اره و مته و سنگ و فرز و تير و تخته و كچ و كاشي و لوله را شوت كنم وسط كوچه و جهيزيه‌ام را بياورم پرت كنم وسط خانه و در را ببندم و بنشينم روي كپه‌ي رختخواب‌پيچ‌ها و جعبه‌هاي باز نشده و... بگويم: آخيييييييييييييييييييييييييييش! خونمه!
بدبختي‌ام اين است كه ايده‌آليستم. توي همه‌چيز ايده‌آليستم و هرگز هيچ چيز آن طوري كه دلم مي‌خواهد از كار در نمي‌آيد. مثلاً همين حمام-توالت. پول‌مان ته كشيد و نتوانستم روشويي را عوض كنم و از اين كابينت دارها بگيرم و آن توالت فرنگي و دوش حمامي را كه دلم مي‌خواهد بگيرم. همه‌اش شد «سر هم بندي». دلم مي‌خواست رنگ كابينت‌ام زرشكي-كرم باشد كه در عمل قهوه‌اي سير و روشن از كار در آمد. من از قهوه‌اي متنفرم. شايد چيز مهمي نباشد اما براي من مهم بود كه رنگ قهوه‌اي به خانه‌ام راه پيدا نكند كه كرد.
پنجاه متر خانه و اين همه چـ.س افاده و ادا و اصول و خرده فرمايش؟
بله. متأسفانه. نه پنجاه متر بيشتر مي‌شود و نه توقعات من پايين مي‌آيد. در هر دو حالت: همين است كه هست!
اما خانه در نهايت يك چيزي از آب در آمد كه همين‌طوري پر از آت و آشغال بنايي و چوب‌بري و بدون اثاثيه، خواهرم تا ديد گفت: هر وقت خيال فروشش رو داشتين، ما ازتون مي‌خريم.
دوستش دارم. همين‌جوري كه هست: فسقلي و بي‌پاركينگ و انباري...
اما چيزي كه قصد گفتنش را داشتم باز هم يك قياس يا اينطور چيزهايي بود كه فقط در نوشته‌هاي وبلاگ‌نويساني مثل آيداي پياده‌رو قشنگ در مي‌آيد و توي نوشته‌هاي بقيه مثل ربط دادن گو.ز به شقيقه به نظر مي‌رسد يا نهايتاً يك جور خوشمزه بازي لوس.
امروز سر قضيه‌ي دكمه منگنه‌ها ديدم كه فقط يك ذره پارچه داريم و فقط نُه تا دكمه از هر رنگ پارچه لازم داريم. اولش به ذهنم رسيد همان نُه تا را بزنيم. اما بعدش كه ديدم از خرده پارچه‌ها همين يك ذره مانده به ذهنم رسيد كه اگر در آينده بچه‌ي تخـ.م سگ فاميل بيايد خانه‌مان و دلش بخواهد دكمه‌ي كوسن مبل مرا بكند و ببرد... بعد ديگر چه كسي پاسخگو است؟ من دكمه آن رنگي از كجايم بياورم؟ خرده پارچه‌هايش را ديگر از كجا پيدا كنم؟ خلاصه آخرش به ذهنم رسيد از هر كدام سه چهارتا اضافه بزنم و بدوزم به پشت پارچه‌شان كه در صورت نياز مثل لباس‌هايي كه دكمه يدكي دارند ازشان استفاده كنم...
حالا اين‌ها هيچي... يك چيزي كه ذهنم را درگير كرد اين بود: اگه مي‌شد اين پلتيك را به زندگي مشترك هم زد، چه مي‌شد؟ مثلاً چند تا دكمه‌ي يدكي در آستر رابطه مي‌دوختيم كه هر وقت دكمه‌هاي جلوي چشم مردم افتادند، با اين‌ها زمستان را سر كنيم و خستگي را در كنيم و فلان و چنان كنيم.
پس چي شد؟ تكليف اين هفته‌ي شما اين است كه برويد فكر كنيد ببينيد اين «دكمه‌هاي يدكي» در رابطه،  چه مي‌توانند باشند. بعدش بياييد به من هم بگوييد.
---------------------------------------------------------------------
پ.ن1: راز‌هاي نگفته؟
پ.ن2: هنرهاي رو نكرده؟ (مثلاً يكهو در بيايم كه: من بلدم تريلي برانم!)
پ.ن3: باز گذاشتن احتمال توليد بيشمار بچه و جايگزيني آن‌ها در صورت سقط شدن و جنگ و زلزله و سونامي و بلاياي ديگر؟

پ.ن4: هر سه مورد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر