چهارشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۹۱

299: خاموش، خود منم



به نظرم این داستان بی کامپیوتری و بی اینترنتی من دیگر بی مزه و تکراری شده. یک هفته در میان یا اینترنتم قطع است یا کامپیوترم قاطی کرده. البته به شما ربطی هم ندارد کلاً، ولی اینجایش ممکن است یک کمی برایتان جالب باشد که من الساعه دلم می خواهد بنویسم و چیز آماده ای ندارم و چیز خاصی هم به ذهنم نمی رسد غیر از غرغرهای رایج.
چرا نوشته ی آماده ای ندارم؟ آیا در این چند روز واقعاً هیچ چیزی به ذهنم نرسیده؟ یعنی اینقدر تمام شده ام؟ نه. راستش را بخواهید خیلی چیزها هست، اما نمی گویم چون از جنس غرغر است و من خودم از غرغرهای خودم خسته شده ام دیگر. آدم افسرده بقیه را هم افسرده می کند. دیشب داشتم به وبلاگ قبلی ام فکر می کردم. به آن وبلاگ نویسی که بودم. آن دیوانه ای که حوصله اش می کشید با اینترنت دایل آپ، مسابقه ی داستان نویسی با موضوعات خاص راه بیندازد و وبلاگستان را بترکاند و شب تا صبح بنشیند پای شمارش آراء. آمار وبلاگم یک زمانی رسیده بود به روزی ششصد بازدید. شما الأن، اینجا، باورتان می شود این وبلاگ فکسنی با وبلاگ نویس حیف نانش، یک زمانی روزی ششصد نفر را می کشانده پای نوشته هایش؟ شما باورتان می شود آدم ها با نوشته های من (مثلاً پُست «مامان») چقدر گریه کرده اند یا هار هار خندیده اند (سر پُست های «فرهاد و خواهر و عمه اش»)؟ شما باورتان می شود من یک زمانی آدم خود عن خاص پنداری بوده ام (اسم علمی اش را نمی گویم چون وبلاگ قبلی ام با این کلمه توی سرچ لو می رود. خوب؟ به این تریپ های من گیر ندهید. برای هر کدام شان دلیل دارم.)؟
هنوز وبلاگ نویسی را دوست دارم. چون یک چیز مصرفی است. تنها کاری است که خیلی نمی شود تویش پارتی بازی و جاکشی کرد و با رابطه و خایه مالی بالا رفت. خوب بنویسی، مطرح می شوی. می خوانندت. همین. وگرنه آمار ششصد تا بازدید را هر وبلاگ تبلیغاتی و خبری و آشپزی و خاله زنکی ممکن است داشته باشد. مهم طیف خوانندگانت است که خودت بیشتر از هر کسی می شناسی شان. دموکراسی؟ ما با این هفتاد میلیون الاغ (منهای دویست سیصد هزار تا ناقابل که هنوز آدمند)، می شویم ملت شریف ایرانی. بعد رأی های مان هم هر کدام دقیقاً یکی و نه بیشتر حساب می شود. دکتر و حمال ندارد. لایک، لایک است. پلاس، پلاس است. اما خودت که می دانی چه خبر است. نمی دانی؟
خانه ی مادر شوهرم هستم. مشکلی دارید؟ شما هم مثل پدرم با واژه ی «مادر شوهرم» مسأله دارید و چندش تان می شود؟ به تخمم. اصلاً برایم مهم نیست. چون اینجا صرفاً راحتی خودم مدنظرم هست و لاغیر. هر واژه ی چیپی هم دلم بخواهد به کار ببرم، می برم. خوشتان نمی آید، بروید وبلاگ های فخیم و فلسفی بخوانید.
سه چهار تا نوت حسابی و طولانی توی فلش مموری ام داشتم که این روزها تایپ کرده ام و الان فلش توی کوله پشتی ام خانه مانده و من با یک کیف دیگر آمده ام اینجا. تازه بوت های قشنگم را هم پوشیده ام. چرا؟ چون که دیروز رفته بودم مصاحبه ی شغلی. قبول شدم؟ نه. بهتر است بگویم این یکی را من قبول نکردم. هشت صبح تا هشت شب، پانصد تومان. هفته ای یکی دو شب هم تا ساعت دوازده و یک صبح می مانی که به ازای آن اضافه حقوق می گیری و دیوثی های دیگر و دیگرتر. زن ها حقوق بده نیستند. از کار کردن برای زن ها بیزارم. کثافتند. بی تعارف می گویم، در زمینه ی مدیریتی، زن ها پست و حقیر و جزئی نگر هستند و به خودشان پول ندیده اند و زورشان می آید که به زیر دستشان حقوق آدموار بدهند. به اندازه ی سه نفر از گرده ات کار می کشند و سرت پدرسوختگی در می آورند و آخرش حقوق نصفه آدم را بهت می دهند.
آیا من حتماً باید شغل داشته باشم؟ بله. حتماً و صد در صد. چون بی پولم. چون دم عید است. چون دارم جهیزیه ی صاحب مرده جور می کنم. چون همه چیز پارسال تا حالا قیمتش سه برابر شده. چون از ژنده پوشی و نکبت و کرختی ناشی از بی پولی خسته شده ام. چون دوست دارم روی پای خودم بایستم علیرغم اینکه حالا دیگر شوهر و نان آور دارم. خانه ی بابای دیوثم هم که بودم همین وضع بود. دریغ از یک بار که ازش حتی پنجاه هزار تومان قرض کرده باشم. اصلاً عارم می آمد از آن مردک پول قرض کنم و خودم را بدهکارش کنم. (حالا هی بیایید بگویید: بده. زشته. بالأخره باباته... تا رویتان بالا بیاورم.)
من یک آدم غیر متخصص هستم (هنر و نقاشی و نوشتن، تخصص محسوب نمی شود. تخصص یعنی چیزهای ملموس و خریدنی و فروختنی). سنم نزدیک به 33 سال است. و برای یک آدم غیر متخصص سی و سه ساله، فقط شغل های حمالی و کم درآمد باقی می ماند. پس چی؟ آن موقع که مردم داشتند پول باباهای شان را می ریختند توی تخصص و آیلتس و تافل و دکترا و مهندسی و مدرک حسابداری و کوفت و زهرمار، من داشتم مربیگری رانندگی می کردم، ساعتی دو هزار تومان و پولش را می دادم به قسط و قرض های پدرم. پدرم خرج تحصیل من نمی کرد. رُک و راست و حسینی اش. نه. نمی خواهم الأن بگویم که یتیم بودیم و خانه بدوش و فیلان... همیشه این وقت ها یاد اینجای ترانه ی شاهین می افتم که:
مث علف هرز تو دنیای کوفتی
هرکی برسه بزنه تو سرم جفتی...
حالا شده حکایت ما که الکی الکی وسط بزا بزای نسل قبل زاییده شدیم، و حالا داریم وسط بگا بگای نسل جوان، گافیده می شویم. هر کسی هم از راه می رسد کارش شده دو دستی بزند توی سر ما که خاک بر سرت که ما داریم و فیلانیم و تو نیستی. لابد لیاقت نداشته ای و تنبل و تن پرور بوده ای که مدرک فیلان نگرفتی.
دیگر ادعایی ندارم. چون واقعاً خودم هم دیگر می دانم که چیزی نیستم. قبلاً، بیست سالگی، نمی دانستم. حالا می دانم. خوب؟ اما حالا دیگر حتی دلم می خواهد در جهت عکس حرکت کنم. خودم را بگا بدهم. با سر بروم توی دیوار. وقتی آدم هی می دود و می دود و همیشه بدهکار همه و خودش است، یکهو می گوید بگذار ندوم و بنشینم ببینم چه می شود؟ بگذار اصلاً برگردم در جهت عکس راه بروم ببینم به تخم کسی هست؟ بگذار بزنم زیر همه چیز و عشقی زندگی کنم ببینم بهتر می شود یا نه؟
باز زدم به در چسناله، هان؟ ولش کن. همین چیزهاست که نمی خواهم بگویم. فی البداهه نوشتن به چسناله می کشد. آدم باید فکر شده بنویسد. باید نوشته های آماده توی فلش مموری (چرا شوهر خواهرم به این ها می گوید کول دیسک؟) داشته باشد و کپی پیست کند وسط صفحه و آپدیت کند. همین.
حال این روزهایم؟ عین همه ی شما. ول گشتن توی شلوغی ها و فحش دادن به زن هایی که الکی توی خیابان می گردند پی ارزان تر... و با اینحال گشتن و گشتن و گشتن پی ارزان تر. بدون اینکه حتی چیزی بخرم. حتی چیزی بخواهم. حتی برای رسیدن بهار و دید و بازدید و سال نو، تره خرد کنم.

                                                                                 
پ.ن:

بی آنکه دیده بیند
در باغ
احساس می توان کرد
در طرح پیچ پیچ مخالف سرای باد
یأس موقرانه ی برگی که
بی شتاب
بر خاک می نشیند.

بر شیشه های پنجره
آشوب شبنم است.

ره بر نگاه نیست
تا با درون درایی و در خویش بنگری.

با آفتاب و آتش
دیگر
گرمی و نور نیست،
تا هیمه خاک سرد بکاوی
در
رؤیای اخگری.

این
فصل دیگری است
که سرمایش
از درون
درک صریح زیبایی را
پیچیده می کند.

یادش به خیر پاییز
با آن طوفان رنگ و رنگ
که بر پا
در دیده می کند!

هم برقرار منقل ارزیز آفتاب،
خاموش نیست کوره
چو دی سال:
خاموش
خود 
من ام!

مطلب از این قرار است:
چیزی فسرده است و نمی سوزد
امسال
در سینه
در تن ام...
احمد شاملو

۲ نظر:

  1. به اندازه كافي خودش سخت هست. اما من آدم بيخيالش نيستم. هيچوقتم نتونستم چيزي رو به الطاف خداوندي واگذار كنم. هميشه فقط روي خودم حساب كردم. اينه كه سختش ميكنه. چون اين خودم در مقابل دنيا خيلي ضعيفه.

    پاسخحذف