جمعه، بهمن ۱۳، ۱۳۹۱

297: v for vendetta



فيلم V for Vendetta  را ديدم. چند جاي فيلم به پهناي صورت اشك ريختم.
البته من ناتالي پورتمن نيستم و اگر كسي آنقدر مرا شـ.كنجه بدهد هرگز نمي‌بخشمش و تا لااقل يك خرده تلافي نكنم بيخيالش نمي‌شوم. و يا مثلاً هرگز نخواهم توانست در مقابل حس فضولي‌ام مقاومت كنم و بعد از مرگ يارو، نقابش را كنار نزنم و صورتش را نبينم.
بيا بيخيال عناصر هاليوودي و باليوودي فيلم بشويم و به پيام فيلم توجه كنيم. اين سوتي‌ها كه مثلاً چرا تمام آزادي‌خواهان فيلم حتماً مي‌بايست گـ.ي و لز.بين و مسلمان مي‌بودند. آيا فقط به اقلـ.يت‌ها ظلم شده؟ يا اينكه چطور چنين كلكسيوني از آدم‌هاي مظلوم به طور كاملاً تصادفي دور هم جمع شده‌اند: ناتالي پورتمن كه پدر و مادرش سيا.سي كار بوده‌اند و كشته شده‌اند- آقاي بازرس كه پدر و مادرش در يكي از وقايع معروف به خرابكاري دست داشته‌اند- مجري برنامه‌ي طنز و دوست ناتالي كه گـ.ي بودنش را مخفي كرده است- دختر بازيگر لز.بين كه در آزمايشات ويروسي دولت كشته شده و نامه‌اش به دست ناتالي مي‌رسد- و آقاي V كه شخصيت اصلي فيلم و انتقام‌گيرنده است.
بيا به آن نقاب‌ها نگاه كنيم. به آن‌زخم‌ها. بيا به حرف‌هاي تكراري آقاي صدراعظم در تلويزيون گوش كنيم. تهديدها. انگلـ.يس پيروز  است. بايد مطيع و فرمانبردار باشيد. حــ.كومت نـ.ظامي. آيا اين حرف‌ها به گوش ما آشنا نيست؟
همين چيزهاست كه اشك مرا در مي‌آورد. كه اينطور با تيتراژ پاياني فيلم اشك‌هايم روي دست‌هايم مي‌چكد و هرچه سعي مي‌كنم با دستمال كاغذي خشك‌شان كنم دوباره سرريز مي‌كنند و حريف‌شان نمي‌شوم.
سال‌هاست كه دارم  اين قصه‌ها را مي‌شنوم. اولين بار از دختري در دوران دانشگاه. يك دختر كاملاً معمولي. نه هيستريك. نه بيمار. نه وراج. نه هيچ چيز ديگر. يك دختر كاملاً معمولي. يك كسي كه همينطوري از دور مي‌شناختمش يعني ديده بودمش. بعد يكهو يك روز كه چند دقيقه كنار هم نشستيم و سر حرف‌مان باز شد برايم وقايعي درباره‌ي نامزدش تعريف كرد كه شـ.كنجه شده است و فراري است و مي‌خواهد از كشور خارج شود. اولين چيزي كه به ذهنم رسيد اين بود كه اين دختره چه مرگش است؟ توهم دارد؟ آيا اصلاً چنين پسري وجود خارجي دارد؟ يا تمام اين‌ها در ذهن اين بنده خدا مي‌گذرد و عين ديوانه‌هاي تيمارستان روزبه، براي مهم جلوه دادن خود، صبح تا شب در ذهنش داستان‌هاي پليسي مي‌سازد...؟
بعد از آن هم خودم را از دختره كنار مي‌كشيدم و سعي مي‌كردم زياد دور و برش نپلكم. تمام ماجرا همين بود. اما بعد داستان از پي داستان. سال از پي سال. و بعد...
همه‌ي چيزهايي كه به چشم خودم ديدم.
اين‌هاست... اين‌هاست كه مي‌گرياندم. همين ترس مدام از همه‌چيز. از در و ديوار. از چيزهايي كه مي‌نويسم. از آدم‌هايي كه مي‌خوانندم. نقطه‌گذاري بين كلمات بودار. بعد خودم گرفتار همين موقعيت مي‌شوم: آدم‌هايي كه در وبلاگ قبلي‌ام كامنت مي‌گذاشتند كه اين نقطه‌گذاري لوس بين كلمات براي چيست؟ مثلاً «صادق هد.ايت» هم نقطه‌گذاري مي‌خواهد؟ تو توهم داري؟...
و من نمي‌توانستم توضيح بدهم. نمي‌توانستم ديده‌ها و شنيده‌هايم را به كسي انتقال بدهم... و اين ترس لامصب را...
آدم توي درد خودش تنهاست.
«در زندگي زخم‌هايي هست كه مثل خوره روح را آهسته در انزوا مي‌خورد و مي‌تراشد...»*
هنوز هم مي‌آيند در وبلاگ قبلي‌ام كامنت مي‌گذارند كه من فلاني هستم و فلان موقع تو را مي‌خواندم و آدرس جديدت را بده. نمي‌دهم. به كسي كه نمي‌شناسم اعتماد ندارم. به كسي كه مي‌شناسم هم اعتماد ندارم. آدم‌هاي مريض. آن حرامزاده‌اي كه هنوز برايم كامنت مي‌گذارد و تهديدم مي‌كند كه عاقبت يك روز مرا پيدا مي‌كند و نامم را مي‌داند و مدام دارد مرا با كلمات كليدي خودم مرا توي نت سرچ مي‌كند و آرشيوم را سيو كرده...
من از آدم‌ها مي‌ترسم.
اين وبلاگ نقاب است. نقاب كسي كه شايد حرف‌هايش حرف شماست و حتي لازم نيست نامش را بدانيد و صورتش را ببينيد. چه فرقي مي‌كند. بخوانيد و به پهناي صورت اشك بريزيد. چون كه اين‌ها حرف‌هاي شماست.
به گوش‌تان آشنا نيست؟
                                                                                                               
پ.ن: از بوف کور هدایت (مرغ پخته هم این جمله را می شناسد. اسم نویسنده اش روی پیشانی اش حک شده.)

۱۶ نظر:

  1. یه جا خوندم مردم این خراب شده همه دارن به سمت اسکیزو فرنی و پارانویید میرن.الان از بدبینی هامو ترسام کمتر میترسم.واسه اینجا بودن عادیه.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. بیماری روانی همه گیر شده. یه سر میرم میادین بزرگ شهر و جاهای شلوغ، از ازدحام اون همه آدم مریض ترس برم میداره.

      حذف
  2. "آدم توی درد خودش تنهاست..."
    نوشتن درد دارد و تو مدام درد میکشی ..با دیدن فیلم...با دیدن دوست ..
    کی تمام میشود درد های ما؟؟

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. گمونم بودیسمه که یه مفهوم کلیدی به نام رنج داره. آره رنج.

      حذف
  3. این فیلم عالیه.
    اگه به نوآر بودن فیلم اعتقاد داشته باشیم، حضور عناصر داستانی‌ای که به نوعی به بیماری جامعه اشاره دارن تا حدودی عادیه.
    صحنه‌ی پایانی خیلی باشکوه بود.
    زندگی بدون نقاب یرام قابل تصور نیست.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. نمی دونم چه کرمیه که آدم میخواد زیر نقاب رو کشف کنه و ببینه. بعدم که دید براش تموم میشه و میره سراغ یه سوژه تازه.

      حذف
  4. ای فیلم هارو ببین:
    Eyes.Wide.Shut (استنلی کوبریک)
    Bitter.Moon (رومن پولانسکی)
    Hiroshima mon amour
    Shame
    Turin Hourse

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. اولی و دومی رو دیدم. سومی رو دلم میخواد بخونم چون بر اساس کتاب دوراسه. پنجمی هم به گمونم همون اسب های کوچک تارکینیای دوراسه. چهارمی رو هیچی ازش نمیدونم. مرسی از پیشنهاداتت.

      حذف
    2. نه. اسب تورين بر اساس كتاب دوراس نيست. الان فهميدم كه همون اسبيه كه شلاق خورد و نيچه بغلش كرد و گريه كرد. واجب شد ببينمش.

      حذف
  5. اگه می خوای واقعا مخفی بمونی ، اون نقطه بین کلماتت رو هم عوض کن P:

    پاسخحذف
  6. نمیدونی چقدر خوشحال شدم که بهم آدرس دادی شاید باور نکنی اما انگار تشنه ای هستم که به آب رسیدم...مرسی مرسی

    پاسخحذف
  7. turin horse یه فیلمه اعصاب له کنه.
    من بعد اینکه دیدمش رفتم توی فاز جدید پوچی اصن...

    پاسخحذف
  8. به آقا يا خانم آنونيموس (ناشناس):
    لطفاً اسم و آدرس (يا ايميل) بذار. اگر ناشناس بموني آي دي تو رو اسپم مي‌كنم و زين سپس تموم كامنت هات ميره توي اسپم ها.
    به من حق بده كه اينقدر از خواننده هام توقع داشته باشم كه اسمشون رو بنويسن پاي كامنتشون.

    پاسخحذف