ساعت 3:15 زن قرمزپوش روي
نيمكت پارك نشست. گوشي مبايلش را جلوي دهانش گرفت و يك ربع با كسي حرف زد. اگر با
كسي حرف ميزد پس چرا گوشي را روي گوشش نميگذاشت؟ اگر آهنگ گوش ميكرد چرا گوشي
را جلوي دهانش گرفته بود؟ نميدانيم.
روي نيمكت كناري زني نشسته
بود و غير از آن زن كس ديگري آن حوالي ديده نميشد. چند دقيقه بعد زن هم بلند شد و
رفت.
يك عمله از جلوي زن قرمزپوش
گذشت و او را كمابيش تا چند قدم آنطرفتر پاييد. بعد يك زن رد شد. بعد يك مرد
ميانسال با تيپ كارمندي. هر كدام هم به محض رسيدن به نيمكت برگشتند و نگاه دقيقتري
به چهرهي زن قرمزپوش انداختند. آيا دنبال چيزي در چهرهاش ميگشتند؟ حدسي زده
بودند كه بايد صحتاش بررسي ميشد؟ آيا نشستن يك زن حدوداً سيسالهي قرمزپوش در
ساعت 3:30 عصر در يك پارك عمومي كار عجيبي است؟ آيا اينكه زنهاي سيساله قرمز و
آجري بپوشند و كولهپشتي قرمز بيندازند چيز كميابي است؟ نميدانيم.
يك مرد كچل، كوتاه قد و
نسبتاً توپر و چغر از روبروي زن رد شد. چند قدم رفت. ايستاد. گوشي مبايلش را روي
گوشش گذاشت و در همان حال برگشت و از زن چيزي پرسيد. زن سرش را به نشانه تأييد تكان
داد و كلمهاي گفت. دوباره گوشي را جلوي دهانش گذاشت و به حرف زدن ادامه داد. مرد
كمي مردد دور خودش چرخيد. بعد سلانه سلانه برگشت تا رسيد جلوي نيمكت زن. شروع به
صحبت با زن كرد. زن بيتوجه نگاهي بهش انداخت و بعد اطرافش را نگاه كرد. گوشياش
را كمي دستكاري كرد و انداخت توي كيفش. مرد چند دقيقه همانطور جلوي نيمكت ايستاد و
با زن حرف زد. زن كلافه و بيتوجه نشان ميداد. عاقبت مرد كنار زن در طرف ديگر
نيمكت نشست... نيم ساعت حرف زدند و در تمام مدت زن دست به سينه به روبرو خيره شده
بود و كلافه و اخمو نشان ميداد.
در ساعت 4، زن به ساعتش
نگاه كرد. بلند شد و چيزي به مرد گفت و راه افتاد به سمت بيرون پارك.
حالا ما ميتوانيم شهادت
بدهيم كه حوالي ساعت 3 تا 4 عصر زني قرمزپوش با يك مرد كچل كوتولهي نكبت در يك
پارك صحبت كرده است و بعد بي هيچ نشاني از آشنايي از او دور شده و رفته است.
آن زن من بودم.
و حالا شما ميخواهيد
بدانيد كه چرا آن موقع آنجا بودم و چرا با آن مرد نيم ساعت حرف زدم؟ حق داريد.
خودم هم به محض جدا شدن ازش... نه. حتي وقتي داشتم باهاش حرف ميزدم از خودم
پرسيدم: چرا دارم با اين مرتيكه حرف ميزنم؟ بعد تا خانه كه چند تا كوچه پايينتر
بود به كل قضيه فكر كردم... و فهميدم چرا.
بعد از يك هفته آمده بودم
خانه. نه به خاطر اينكه اينجا خانهام است و دلم برايش تنگ شده. چونكه از تاريخ
امانت كتابم شش روز ميگذرد و بايد كتابها را به كتابخانهي عمومي پارك پس ميدادم
و كتاب جديد ميگرفتم. يك چيزي دربارهي رشتهي كتابداري و كار كتابخانه كه خيلي
سريع كليات اطلاعات ليسانسم را بهم يادآوري كند چونكه احتمالاً براي يك
مصاحبه شغلي بهشان احتياج پيدا خواهم كرد.
همانطور با كفش رفتم توي
خانه و كتاب را از توي كتابخانهام برداشتم و وقتي خواستم بزنم بيرون به قصد
پارك... وسوسه شدم كه صفحات باقيماندهي پايانياش را هم بخوانم: دنياي قشنگ نو-
آلدوس هاكسلي. نشستم روي تخت و تند تند بنا كردم صفحات را مرور كردن:
اوكي. «وحشي» عاشق لنينا
شده. لنينا عشق قديمي و اسطورهاي او را درك نميكند و بنا ميكند با عناصر تمدن
جديد با او حرف زدن و رفتار كردن. رفتارهاي هر دو طرف براي هم بيمعناست و سوء
تفاهم ايجاد ميكند و دست آخر لنينا فكر ميكند كه اگر «وحشي» تمايلي به تصاحب او
ندارد يعني دوستش ندارد، و «وحشي» فكر ميكند كه اگر لنينا خواهان وصال قبل از
ازدواج و مراسم است، نشانهي هرزگي اوست. بعد او را از خود ميراند. يك آشوب آزاديخواهانه
در شهر راه مياندازد. دستگير ميشود و با دوستانش توسط بازرس كل به جزيرههاي آدمهاي
غير اجتماعي تبعيد ميشوند. البته بازرس «وحشي» را براي آزمايش نزديك خودش در يك
فضاي طبيعي خارج از شهر نگه ميدارد و دورادور او را ميپايد. وحشي خودش را به
خاطر اميالش، شكنجهي مذهبي ميكند و شلاق ميزند و رفتارهاي قرون وسطياي از خود
نشان ميدهد كه به اصطلاح تزكيهي نفس كند و روزه و سختي را تحمل ميكند. مردم و
مطبوعات بهش هجوم ميآورند و آنقدر آزارش ميدهند تا دست كم خود را به شيوهاي
شبيه صليب كشيدن، ميكُشد. اوكي...
كتاب را بستم و انداختم توي
كيفم و از خانه زدم بيرون. چرا همان لباسهاي نكبتي مشكيام را كه اين چند روزه
تنم بود نپوشيدم؟ چون ازشان خسته شده بودم و حالم آنقدر بد بود كه نياز به تنوع
داشتم. چشمهايم قرمز و موهايم وز كرده و سر و صورتم آويزان بود. شايد اگر كسي
صورتم را از نزديك ميديد فكر ميكرد گريه كردهام، اما من فقط از يك آنفولانزاي
يك هفتهاي جان سالم به در برده بودم و حالا بعد از چند روز بودن در فضاي بسته،
دلم ميخواست كمي هواي آزاد بخورم.
بعد از تعويض كتابها،
خواستم از همان پشت پارك كه مسيرش كوتاهتر است به سمت خانه برگردم. بعد فكرهايي
به ذهنم آمد. افكار اين چند روزهام. چيزهايي كه بايد مينوشتم كه از ياد نبرم ولي
عجالتاً كاغذ و كامپيوتر دم دستم نداشتم و بهتر بود توي گوشيام ضبطشان كنم. ضبط
صداي گوشي را روشن كردم و به سمت نيمكتهاي خالي پيچيدم و دنبال نيمكتي گشتم كه هم
آفتاب باشد و هم دور و برش خلوت.
بعد شروع شد. هرچه عمله و
بچه محصل و آدم ولگرد از آن حوالي رد شد، راهش را عمداً به سمت نيمكت من كج كرد و
وقت عبور از جلويم زل زل بهم نگاه كرد و يا متلك انداخت و اينطوري امكانات «راه
داشتن» و «پا دادن» خانم تنهاي مورد نظر را بررسي كرد.
عصبي شده بودم. به خودم
گفتم كاش ميشد بدون جر خوردن و كلي پول به باد دادن و عمر تلف كردن، از اين خرابشدهي
كثافت مريض بروم يك جايي كه وقتي به سرم زد در يك عصر زمستان چند دقيقه روي نيمكت
يك پارك عمومي بنشينم و با خودم حرف بزنم و صدايم را توي گوشيام ضبط كنم (من كه
از كسي توقعي نداشتم يا مزاحمتي براي كسي نداشتم)، هر عملهاي كه رد شد بهم خيره
نشود و نخواهد آويزانم بشود. مگر من چه خواسته بودم جز چند دقيقه تنهايي؟
بعد آن كچل كوتولهي نكبت
آمد و الكي گوشياش را گذاشت روي گوشش و وانمود كرد دارد از كسي آدرس ميپرسد و از
من پرسيد: خانوم ببخشيد پارك فلان همينجاست؟
به خيالش نديده بودم كه از
دور چطور با چشمهاي هيزش مرا ميپايد و عمداً مسيرش را انداخت از جلوي نيمكت من و
از اين بازيها در آورد كه يعني همه چيز تصادفي بوده. بعد هم همانطور كه قاعدهي
بازي است برگشت و همانطور كه داشت ميآمد دلم ميخواست به محض اينكه پرسيد: اشكالي
نداره اينجا بنشينم؟... جرش بدهم و مثل سگ بهش بپرم كه خيلي هم اشكال دارد و
اينهمه نيمكت خالي... اما مشكل دقيقاً اينجا بود كه اين را نپرسيد و به جايش يك
مقدمهچيني كرد دربارهي اينكه دانشجوي حقوق است و دارد دربارهي «حـ.جاب» پاياننامه
مينويسد و ميخواهد نظر مرا بداند...
حـ.جاب؟ هان كثافت؟ حـ.جاب؟
پس اينطوريه. به قيافتم مياد كه از همون ديوثايي باشي كه براي باز كردن در صحبت با
زني كه از خودشون خيلي بالاتره، گير ميدن به حـ.جابش. بعدش چي ميخواي بگي؟ لابد
ميخواي بري توي سوالات شخصيتر. هي نزديك و نزديكتر. هي هرهر و ترتر. هي خودمونيتر.
بعدش بزني روي پام. لپم و نيشگون بگيري. شماره تلفن و اسم و... اينه هان؟... بعدش
كه پاشم و راه بيفتم، آويزونم بشي و هي ول نكني و پا به پام بياي و كسشر بگي هان؟
همهتون عين همين.
اين چيزها در حالي از ذهنم
گذشت كه داشتم ضبط صداي گوشيام را خاموش ميكردم و گوشي را توي كيفم ميانداختم و
تصميم ميگرفتم كه چطور اين پفيوز را قهوهاي كنم. عاقبت تصميم گرفتم: باهاش حرف
ميزنم. بذار دستش بندازم بهش بخندم.
اولش سعي كردم سين جيماش
كنم و نام رشته و دانشگاهش را بيرون بكشم و ازش پرسشنامه تحقيقي بخواهم و بهش حالي
كنم كه هالو نيستم و ميدانم كه كل ماجرا چرند است. بعد خسته شدم. فقط همين. خسته
شدم. و ولش كردم هر مزخرفي ميخواهد بپرسد.
نظرم را دربارهي حـ.جاب در
ايران و فرانسه پرسيد. نگاهش كردم. تكرار كردم: حجاب... حجاب... آخر من چه ميتوانستم
بگويم به اين... دنبال كلمهاي ميگشتم كه خودم را آزار ندهد و دروغ نباشد. دروغ؟
چرا بايد به يك حمال دروغ ميگفتم؟ مگر كه بود؟ بنا كردم با لحني صادقانه نظرم را
گفتن.
حمال از من ميپرسد: از با
حجـ.ابها بدتون مياد؟
مثل حرف زدن با يك بچه
دربارهي خدا و آفرينش بود. سوالاتش شبيه سوالات خواهرزادهي چهارسالهام بود.
همان وسط كار افتادم به غلط كردن اما ديگر دير شده بود. هرچه من خلاصه و مفيد جواب
ميدادم او باز يك جاي حرفم را ميچسبيد و با آن بحث را كش ميداد. اصلاً هم
نفهميدم كه موضعاش چيست؟ ياد يك كاريكاتور از ما.نا نيـ.ستاني افتادم كه توي آن
مردي شلوارش را به سرش كشيده بود و داشت از زيپ باز شلوار دنيا را ميديد و نام اثر
اين بود: «از اين نظر!...» گمانم ديدگاه اين آقا هم از همان نظرگاه بود!
بعد حرف به فساد در جامعه و
ازدواج جوانان و اين چيزها كشيد و من بهش گفتم كه هر غلطي ميخواهد بكند، بكند،
ولي مهريهي سنگين را قبول نكند. اينجا بود كه سعي كرد صحبت را به مسائل خصوصيتر
بكشد و من امانش ندادم و بلافاصله گفتم كه متأهل هستم و خيلي هم خوشبختم و هيچ
مشكلي هم ندارم و به هرچه ميخواهم رسيدهام و چشم حسود كور.
گمانم از همين نقطهي بحث
تا آخر را ديگر حضور قلبي نداشت! متأسفانه.
گفت كه خيلي شاكي هستم و
بهتر است مرا به يك سمينار بي ضرر و عواقبي هم برايم ندارد دعوت كند و تلفنم را
براي هماهنگيهاي بعدي بهش بدهم (حقهي شماره تلفن) و من گفتم كه خيلي ممنون،
قبلاً صرف شده... و من خيلي هنر كنم جل و پلاسم را جمع كنم و از اين خرابشده بروم
يك جهنم ديگر. اصلا.حات بماند طلبم!
حجاب؟
نه. جان من حجاب؟
داري از چي حرف ميزني شما؟
آن وسط يك مقدار هم به
اوضاع ممـ.لكت فحش و فضيحت دادم و انتقادات كوبنده كردم و خشم توفندهام را بر سر
كچل كوتولهي نكبت خالي كردم... اما اين دليل نميشد كه بخواهم نيم ساعت بيشتر مخم
را بدهم دستش و از سرما روي نيمكت پارك يخ بزنم.
نگاهي به ساعت گوشيام
انداختم و پاشدم و بيمقدمه گفتم: از آشناييتون خوشحال شدم. خدافس... و كيونم را
بهش كردم و در پشت رديف درختان پارك گم و گور شدم.
داشتم به خودم فحش ميدادم
كه چطور وقتم را با حرف زدن با يك كچل كوتولهي نكبت حمال تلف كردهام و سردم شده
و هنوز نهار هم نخوردهام. آخر چطور و چرا چنين حماقتي كردم؟ آنهم با چنين آدمي؟
اينقدر بيمايه و پست؟ بعد كمكم چراغهاي بصيـ.رت روشن شد و فهميدم چرا...
چون كه پيش از تصميمگيري
دربارهي رفتن از اين خرابشده، براي آخرينبار با نكبتترين و پستترين گربههاي
خيابانياش همكلام شدهباشم...
چون كه اين موجود حقير،
براي اولين بار در عمرش سعادت همكلامي با انساني با طرز فكر چند پله بالاتر از
خودش را داشته باشد.... سعادت همكلامي با انساني فراتر از تفكر جنـ.سي و
جنـ.سيتي...
چون كه اين كچل كوتولهي
نكبت بعد از اين اگر زني را تنها نشسته بر نيمكتي ديد، فكر نكند كه حتماً «راه
دارد» و «پا ميدهد» و مزاحم تنهايياش نشود...
چون كه يك حرامزادهي حقير،
يك كرم كف باتلاق، براي يك بار در زندگي حقيرانهاش از خودش بپرسد: شايد همهچيز
اين دنيا به پايينتـ.نه ختم نميشود؟ شايد زنها آنطوري كه توي مخ من فرو كردهاند،
نباشند؟
چون كه پيش از اينكه به
سَردَر اين يتيمخانه تف كنم و براي هميشه تركش كنم، دلم ميخواهد با پستترين
موجوداتش همكلام بشوم كه يادم نرود اينها كه بودند و هيچوقت دلم براي «هموطن»
تنگ نشود.
پ.ن:
اتاقم را تغيير دكوراسيون دادهام و حالا ميز كامپيوترم زير پنجره است و چشمانداز
مقابلم از طبقهي چهارم... بامهاي خاكستري و آسمان روشن بهار است.
بكگراند
كامپيوترم را هم يك مشت چمن سبز بلند گذاشتهام كه انگار ميخواهند از مانيتور
بيرون بزنند.
اگر زورم
ميرسيد روي ميز كامپيوترم هم گندم سبز ميكردم، سرتاسر. دل و رودهي مانيتورم را
هم در ميآوردم تويش آكواريوم براي ماهيهاي نكبت قرمز درست ميكردم.
حيف شد
كه از ماهي قرمز بدم مي آيد!.
خوب شد
كه زورم نميرسد!
تو که دختری... ولی اگه بگم برای من دقیقا همین اتفاق افتاده؟ باورت میشه؟
پاسخحذفنه خدایی باورت میشه؟
فکرشو کن...یه روز مثه تو توی پارک نشستم و دارم از لپ تاپم فیلم میبینم بعد یکی اول به هوای کبریت گرفتن میاد بعد میشینه کنارم با من فیلم میبینه.اونم په فیلمیو میشینه تا عاخر میبینه؟ پفیوز میشینه تا عاخر فیلم Stalker رو میبینه...
بعد بلند میشم که برم پا میشه همرام میاد...مادر قحبه شمارمو هم میگیره...
میگم موافقی خودکشی دست جمعی کنیم؟
واقعا فایده نداره دیگه...
راستی
پاسخحذفبرو تئاتر ویستک رو ببین.تا آخر اسفند هست فقد.
بلیطش یکم گرون هست (20هزار تومان) ولی ارزششو داره.
فیلمارو که ندیدی هیچکدوم از اونایی که گفتمو ولی اینو حرف گوش کن برو ببین.
عمراً. تو فكر كردي من مرفه بي درد هستم پسرك؟
حذفهرگز بيست هزار تومان به ديدن تأتر نميدم. حالا شوما بگو بي فرهنگ عامي فيلان.
عمراً.
بخش اول مطلبت رو خوب در ادامه گرهگشایی کردی.
پاسخحذفحالم از اینجور مخ زدنها به هم میخوره. توی این مملکت هم عین پشکل دانشجو ریخته که همه ماشالا پژوهشگرن. تحقیقاتی برای هیچ.
دانشجو كجا بود؟ يه تالار مطالعه داره پاركه كه بچه كنكوريا ميان توش خرخوني ميكنن. اين بابا از همون كنكورياي بدبخت بود. حالا ماهم كه هالو. گفتيم بذار بگه دلش خوش باشه.
حذفیلام با کلی ذوق من چقدر دیر اومدم اینجا خدای من
پاسخحذفاز اولم فهمیدم خودت بودی دختر قرمز پوش یعنی دلم لک زده بود برای نوشته هات من برم آرشیوت رو بخونم.
بوسسسسسس
مگه فقط مرفه های بی درد 20 تومن پول میدن که برن تئاتر؟ :(
پاسخحذفخواستم یه پیشنهاد خوب کرده باشم فقد...
خوب نرو