شنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۹۲

305: آرگو



سر صبحانه با پدر شوهرم سر فیلم آرگو بحث مان شد و قیافه ی همه توی هم رفت. صبحانه که چه عرض شود لنگ ظهر بود و به ساعت جدید ساعت یک محسوب می شد. نظر همگانی بر این بود که به کل بیخیال صبحانه بشویم و با یک چای تلخ به سر وقت نهار برویم. من یکی اما سرم برود صبحانه ام نرود. اگر شده بود نهار یک قاشق بخورم یا اصلاً نخورم یا حتی کوفت بخورم حاضر نبودم از صبحانه بگذرم. دکترها هرغلطی دلشان بخواهد می توانند توی تلویزیون بکنند. به نظر من صبحانه مفیدترین و اصلی ترین وعده ی غذای روزانه است. بحث نداریم. تمام.

تلویزیون داشت جانگوی رها از بند(آزاد شده؟ حالا هرچی؟) را نشان می داد و چون من دهانم سرویس شده بود و با اینترنت داغان مخابرات هفتصد مگابایت فیلم را به زبان اصلی در طول دوازده ساعت دانلود کرده بودم، شدیداً علاقمند بودم که فیلم را به صورت دوبله شده ببینم و اینقدر چشم هایم باباقوری نگیرد از بس زیرنویس تخـ.می می خوانم.
بعد یکهو نمی دانم چه شد که یکی (من یا شوهرم یا پدرشوهرم) یک غلطی کرد و بحث آرگو را وسط کشید. پدرشوهرم فیلم را ندیده بود و به خاطر تعاریف منفی ای که از فیلم شنیده بود اصرار داشت که حتماً فیلم را خودش ببیند. اینکه بنده ترانه ی پر.یود نامـ.جو و نجـ.فی را نشنیده باشم و صرفا به خاطر یک اسم ناخوشایند و سنت شکن بیایم روی ترانه قضاوت کنم یا مثلاً روی دو تا نقد مغرضانه بیایم بگویم آرگو نباید اسکار می گرفت و چون فرهادی گفته که آمور قشنگ تر است، پس آمور باید اسکار می گرفته و لاغیر... دیگر خیلی زور دارد.
پدرجان اول برو فیلم را ببین بعد بگو این فیلم به مردم ایران توهین کرده. ببینم بواسیر یک پیرزن سکته ای زمینگیر (با احترام به آمور) موضوع عام تر و انسانی تر و چالش برانگیزتری است، یا اینکه شش نفر به خاطر بدبیاری و قرار گرفتن در یک موقعیت بسیار منحصر به فرد آنطوری دهن شان سرویس بشود و هفتاد هشتاد روز هر روز صد بار مرگ را مزمزه کنند؟
در تمام طول فیلم داشتم به این فکر می کردم که این بدبخت کارگردان چطور به این آرشیوهای سی و اندی سال پیش دست پیدا کرده و چطور این صحنه ها را بدون اینکه انگ جاسو.سی بخورد فیلمبرداری کرده و چطور توانسته لوکیشن را به این خوبی شبیه سال 57 بسازد؟ اصلاً کاری به موضوع فیلم و بحث ایرانی بودن مان و حضورمان در این واقعه ی خاص تاریخی ندارم، اما شما فقط خودت را به جای کارگردان بگذار. چطور توانسته دست روی موضوعی تا این حد سیا.سی و چالش برانگیز بگذارد و با خطرات آن مواجه بشود؟ نمی توانست مثلاً بیخیال تاریخ و سیا.ست و آرشیوهای تصویری و خبرها و لوکیشن پرخرج این فیلم بشود و مثل فیلم «عشق»، برود سراغ یک پیرمرد و پیرزن و تمام فیلم را به سادگی و سهولت در فقط یک خانه فیلمبرداری کند؟ اصلاً چطور می توانید فیلم عشق را با آرگو مقایسه کنید؟ کارگردان فیلم آرگو کار بزرگی انجام داده است.
چیزی که عصبی ام کرده بود و نمی گذاشت سر و ته بحث را هم بیاورم و اتفاقاً باعث می شد به بحث دامن بزنم، پوزخندها و مسخره بازی های بی وقت شوهرم بود و قضاوت ناآگاهانه ی پدرشوهرم (با احترام به ایشان و اینکه در کل هردوی مان یک تیپ آدم هستیم و معمولاً نوع نگاهش را در تمام زمینه ها قبول دارم). دقیقاً به خاطر اینکه می شناسمش، باورم نمی شد که این آدم بیاید اینطور عامیانه و ساده درباره ی یک فیلم ندیده قضاوت کند. اینطوری. مثل پیرمردهای بی سواد توی ایستگاه های اتوبوس. آنهم آدمی که آنقدر مطالعه دارد و آنقدر توی تاریخ ادعایش می شود. به همین سادگی بگوید:
- باشه. حالا هرچی. اینا حق نداشتن به مردم ایران توهین کنن.
- مردم ایران؟ مگه ما کی هستیم؟ هنوز بلد نیستیم توی یه صف یه جا وایسیم. کافیه قحطی بشه، همین کف خیابونا همدیگه رو سر می بُریم و می خوریم. اگه میومد نشون می داد ماها آدم خوریم هم توهینی نکرده بود. این که اومده عین عکسای آرشیوی که بوده رو ساخته. عین فیلمایی که موجوده. خود خود ما رو ساخته. اگرم چند جا سوتی داده واسه این بوده که نتونسته در آزادی و امنیت جانی بیاد با گروه تحقیقش اینجا فیلم بگیره و تحقیق کنه از خود ما. چه همکاری ای باهاش شده که کم کاری کرده باشه؟ هنوز یه کارگردان ما، یه بازیگر ما، بدون ترس از ممنوع التصویر و کار شدن، جرأت نداره بیاد بگه من از این فیلم خوشم اومد. اونوقت شما میگی بد درش آورده؟ سختی کار این آدمو فقط تصور کنید.
لجم در آمده بود. از اینکه مخالف و موافق، روشنفکر و عامی، زن و مرد، کوچک و بزرگ مان موقع قضاوت یکی هستیم: کور! معطل اینکه ببینیم بقیه چه می گویند!
خودت را بگذار به جای آن شش نفر... هفتاد هشتاد روز محبوس در خانه. هر روز از تلویزیون و اخبار اعدا.م ها و وحشیگیری ها و افراط ها را می بینند و خودشان را مرده تصور می کنند. بعد به حرف یک نفر که آمده می گوید ادای تیم فیلمبرداری در بیاورید و من شما را نجات می دهم، جانشان را می گیرند کف مشت شان را می روند وسط این آدمخورها. پیرمردی که توی بازار یقه شان را می گیرد که چرا داشتید عکس می گرفتید وحشی نیست. حق دارد. آنها را مقصر قتل پسرش می داند. آدم است. اما خودت را بگذار به جای یک شهروند آمریکایی که زبان این پیرمرد را نمی فهمد و فقط فریاد کشیدن و حمله کردن و پرخاشجویی او را می بیند و به او به چشم یک قاتل بالفطره نگاه می کند که می خواهد از طنابی روی یک جرثقیل حلق آویز ببیندش: نگاه این شش نفر به مردم ایران، نگاه تمام مردم دنیا در این سی و اندی سال به ما بوده. واقعاً نباید یک بار خودمان را از چشم بقیه ببینیم؟
من اصلاً به سوژه ی فیلم کاری ندارم. این تصویری است که مردم دنیا از ما دارند. اینجایش دردآور است. و چیزی که دردآورترش می کند این است که متأسفانه کمابیش حقیقت است. ما هر بار که خشم مان آزاد بشود و قانونی جلوی مان را نگیرد، حاضریم همین تاریخ را دوباره تکرار کنیم.
همه مثل ما هستند؟ شاید.
به هرکس اینقدر فشار بیاید، وحشی می شود؟ شاید.
آمریکایی ها بروند درشان را بگذارند و واقعاً آنجا داشتند جا.سوسی ما را می کردند و بلاه بلاه بلاه؟ شاید.
اما کلیت قضیه دروغ نیست و کارگردان خیلی هم خوب از پسش برآمده.
فقط صحنه های بازسازی شده ی این فیلم را بگذارید بغل صحنه های بازسازی شده ی فیلم فصل کرگدن قبادی. «بن افلک» آمریکایی است و بهمن قبادی یک کارگردان خوب ایرانی که خودش در آن جریانات حضور داشته! اگر به خاطر حضور مونیکا بلوچی و کادربندی های قشنگ دوربین در فیلم نبود، به شخصه روی فصل کرگدن بالا می آوردم.
خوب آخرش این شد که پدرشوهرم قیافه گرفت. شوهرم دستم انداخت. برادرشوهرم هم به اعتراض رفته بود چسبیده بود به تلویزیون و داشت جانگوی رها از بند(آزاد شده؟ کوفت؟) را تماشا می کرد که یعنی دهان تان سرویس با آن بحث کوفتی تان، خیر سرمان داشتیم جانگو می دیدیم.
همان لحظه بحث را تمام کردم.
همان لحظه یک دلیل محکم برای رفتن از این کشور پیدا کردم. کشوری با فرهنگ لایه لایه. با آدم های لایه لایه. با قضاوت های لایه لایه که بوی پیاز گندیده می دهند.
اینجا از کسی حرف دلش را نمی شنوی. هر سمتگیری ای ممکن است خطرساز باشد.
هوا متشکل از یک درصد دی اکسید کربن، مونواکسید کربن، چس مثقال اکسیژن و نیتروژن، و مابقی نود درصد حرف مفت است.
* پ.ن:
عید است دیگر. چکار دارم بکنم؟ با شوهره دوره افتاده ایم خانه ی فامیل. به ندرت پایم به خانه می رسد که چیزی بنویسم.

۶ نظر:

  1. حالا رئیس جدا موضوع فیلم "آمور"، بواسیر یک پیرزن سکته‌ای زمین‌گیر هستش!؟ :))
    واجب شد برم ببینم!

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. یه همچین چیزایی. برو ببین. منم رئیس نیستم. ریس هستم. خوشوقتم.

      حذف
  2. اول از همه، عیدت مبارک. امیدوارم سال خوبی داشته باشی، ولی با این اعصابی که داری یه ذره مشکوکم:)
    من هنوز دستم به دیدن فیلم نرفته، بس که در موردش خوندم و شنیدم. اما از ظواهر معلومه که ایرونی‌های محترم و متوهمی که صب تا شب به خودشون فحش می‌دن تحمل ندارن یکی بیاد تصویر دیگه‌ای غیر از تصویر خیالی خودشون نشونشون بده. مدت‌هاست به ضعف منطق و غلبه‌ی احساس خودمون پی بردم.

    پاسخحذف
  3. اوا سلامليكن. نبودي. كجا بودي؟‌ مسافرت بودي؟‌ كوفتت بشه الهي. منم ميرم لاهيجان ميرم آستارا بعد مياي مي بيني نيستم. نگي كوفتم بشه الهي.
    آره بابا. اصلا اسكار يه طرف... آكادمي گوگوش يه طرف... قضاوت اين ملت واسه خودش يه داستان ديگه داره.

    پاسخحذف
  4. سلام. نه، پس‌فردا می‌رم سفر، اونم یه هفته. جواب تبریک نوروزی آدم رو هم که نمی‌دی:)
    دقیقا همین آکادمی یه نمونه‌ی بارزش بود. محجبه بودن یه نفر ایرادی نداره، ولی این ربطی به صدا و تکنیک خوندنش نداره. چقد حرص خوردم.

    پاسخحذف
  5. چند روز پیش به این نتیجه رسیدم تو کله ی ایرانیها عقل وجود نداره. یه مشت آدم توهم زده که یا
    چیزهای داشته و نداشتشون فقط پز میدن. اونوقت به این افتخار می کنن که مثلا عرب نیستن و آریایی و
    عجمن. اصلا مرده شور عرب و عجم رو با هم ببرن. ما که عجم بودیم چه گلی به سر خودمون زدیم که حالا انقدر بهش افتخار می کنیم؟ تو کلاس بحث میشه معلمه میگه عرب وحشی سوسمار خور. میگم نخیر ایرانی وحشی که بستنی با روکش طلا تو برج فلان میخوره و بعد پزش رو میده و با افتخار عکسش رو میذاره تو فیسبوک. خدایی کدوم کار وحشیانه تره؟ ایرانی ها از لحاظ ذهنی وحشین. سال هاست تصمیم گرفتم از این
    کشور برم و خدایی دلیل از این محکم تر براش پیدا نکردم

    پاسخحذف