اينجا فقط واقعيت... آنطور كه من دارم ميبينم...
اينجا فقط وصفالحال... آنطور كه وصف حال حالاي من است...
اينجا فقط حرف تلخ از دل داغان برخاسته... آنطور كه حرف من است... اينطور كه دل من است...
وگرنه جز اينجا و چند دكان بيدر و پيكر ديگر، راستهي بازار را بگير و برو... جز حرف مفت و جنس چيني و لاف و كمفروشي و خودشيريني ، چيزي پيدا نميكني. بگرد.
ميروم گوگل پلاس. چرند. فيس بوك چرند. ايميل چرند. مسنجر چرند. هرجاي اين جهان مجازي بروي چرند و حرف صد من يك غاز و چسناله پر شده است. يكي ژانر چهارشـ.نبه سو.ري برداشته. يكي ژانر هفت سين. يكي هواي يار رفته كرده. آن يكي از گذر يك سال ديگر غمباد گرفته. اصلاً مي گويم بياييد مسابقهي «دست در دست هم نهيم به مهر/ كـ.سشعر و جفنگ و زِر گوييم» راه بيندازيم. هان؟ ته تهش يكيمان بايد جام جهاني زر مفت را قبضه كند و سلطان بلامنازع صحنههاي چسناله بشود و بعدش كاپ را بدهيم دستش و حلقهي گل را بيندازيم گردنش و برايش هورا بكشيم واز آن به بعد وظيفهي خطير حرف مفت زدن را به اين آدم شايسته واگذار كنيم و با خيال راحت برويم زندگيمان را بكنيم. بيچرند. بيمزخرف. بيچسناله. بيادا و اصول. هر وقت هم دلمان هوس كـ.سشعر كرد، برويم كتابش را از كتابفروشيهاي سراسر كشور بخريم و توي اتوبوس و مترو بخوانيم و به هم هديه بدهيم واز كتابخانههاي شخصي هم، كش برويم و خلاصه سير دلمان كـ.سشعر بخوانيم و بعدش ببنديم و برويم دنبال ادامهي زندگيمان. هان؟
مثلاً من استعداد شاعري ندارم. ندارم ديگر. بيشوخي. خوب ميروم هشت كتاب سهراب سپهري را ميخرم و ميخوانم مثلاً. بعد امشبي كه از مهماني تولد فلاني برميگردم، توي ماشين آژانس، يكهو از ذهنم ميگذرد: آدميزاد، طومار طولاني انتظار است... بعدش دلم هوس ميكند بيايم توي وبلاگم بنويسم كه آدميزاد چقدر، چقدر، چقدر واقعاً طومار طولاني انتظار است. ميدانيد؟
ميدانيد آدم واقعاً لازم نيست سهراب باشد، يا حتي بهش حسودياش بشود؟ بلكه ميتواند همين هشت كتاب را كه يارو با خون جگر به عمري سروده، به قيمتي منصفانه (و حتي به نظر شاعر: مفت) تهيه كند، و هي راه برود توي خيابان و با خودش بخواند: بايد امشب بروم... كفشهايم كو؟...
ميروم مهماني. بايد بروم. تولد يك الف بچه است. شوهرم زنگ ميزند ميپرسد فلان چيز را برايش بخرم؟ ميگويم كه نميدانم و هرچه دلش ميخواهد بخرد. اصلاً نميدانم به يك پسر دوازده ساله چه چيزي جز كتابهاي سيلور استاين و سيدي بازيهاي كامپيوتري ميشود هديه داد. اصلاً پسربچهها را درك نميكنم. نميدانم چي توي ذهنشان ممكن است بگذرد توي آن سن. كوچكتر كه هستند، فقط بچهاند و بچهها همه عين همند و دختر و پسر ندارند. خيلي هم كه بزرگ ميشوند ديگر تا آخر عمر فقط توي ذهنشان يك چيز ميچرخد: سـ.كس. اما در اين فاصله، درهاي هست كه نميدانم تهش چه جور جانوري زندگي ميكند.
از در كه وارد ميشوم دكتر الف سلام ميكند. نميدانم به چه علت اينجا به نام الف صدايش ميزنم. شايد به خاطر اينكه پدر يك الف بچه است كه تولدش است و يا اينكه اولين دكتري كه امشب به ديدارش نائل ميآيم ايشان هستند. پس از يك ساعت به ترتيب، خواهرزنهايش دكتر ب و دكتر جيم وارد ميشوند. آخرين نفر، برادرزنش دكتر دال آينده است. و اين دكتر دال هنوز كه هنوز است دارد آزمون دكترا ميدهد و ميگويد ندادهام و هر وقت بپرسي كجاست، ميگويند رفته هواخوري و ابداً در خانه عين بختك روي منابع آزمونش نيفتاده بوده است. چرا؟ چه ميدانم. براي اينكه مردم مريضاند. براي اينكه مردم حسودند. براي اينكه مردم كيونشان ميخارد و دوست دارند حرف مفت بزنند و حرف راست نزنند. چه ميدانم اصلاً.
بعد دكترها ميفتند به هم. سر اينكه كدامشان دارد براي تربيت بچهاش بيشتر هزينه ميكند كورس ميگذارند. اين يكي مجموعهي سه فشنگدار دوما را براي پسرش گرفته. آن يكي كنت مونت فيلان را. اين يكي فرستاده كانون پرورش فكري و آن يكي فرستاده مدرسهي غير انتفاعي... اووووووووووووووووه بگير و برو تا ته چسي آمدن و چشم و هم چشمي كردن.
هواي اتاق گرم است. زن دكتر الف ابتكار زده و هيتر ديواري را روشن گذاشته، چون كه اگر خاموش بشود ديگر روشن نميشود و اگر روشن نشود، سر اين سياه زمستان توي اين برف ممكن است شب بخوابند و صبح از سرما قنديل بسته باشند. بعد من ميروم توي اتاق لباس عوض كنم ميبينم به محض اينكه به سمت آينه ميروم انگار هواي گرم ميخورد توي صورتم. ميگويم: اوه اوه ببين چه توهمي زدم. حالم خرابه ديگه... بعد دستم را توي هوا حركت ميدهم كه مطمئن بشوم بله توهم زدهام و كار از ما بهتران است... كه يكهو متوجه هيتر ميشوم. درست آنجا روبروي چشمم بالاي آينه! آنوقت ملت از سر شب دارند توي سر خودشان ميزنند كه چرا اينجا اينقدر گرم است؟ خوب مرگ!
مينشينم. تحمل ميكنم. شرف و آبرو به خرج ميدهم. حيا ميكنم. بعد يكهو ميزند به سرم و ميگذارم ميروم توي راهرو ميايستم. بهتان توهين ميشود كه مهمان كـ.سخل بشود برود توي راهرو بايستد؟ خوب بشود. به مهمان هم توهين ميشود كه به خاطر خودخواهيتان يك هيتر كوفتي را خاموش نكنيد و چند ساعت هي عرق بريزد و خودش را باد بزند و كلافه بشود. اين به آن در.
به كفشها نگاه ميكنم. كهنه. زهوار در رفته. كثيف. روي بعضي از كفشهاي زنانه هم يك گل بيريخت همينجوري چين خورده. شوهرم ميآيد دم در دنبالم. بهش ميگويم: نيگا كن. كفشاي ما از همه خوشگلتره.
- واسه اينكه نوئه.
بهش نميگويم كه نخير. فقط به خاطر نو بودن نيست و به جنس كفش و دوخت و مدل آن هم بستگي دارد و اينها سليقه ندارند و كفشهايشان جنس ارزان و آشغال است و دكترايشان سرشان را بخورد و ناپلئون گفته كه هر آدمي را از روي كفشي كه ميپوشد بشناس و اصلاً باور نداري، همين الأن برو توي اتاق و ببين دكتر الف دارد با مادرزنش به لهجهي بومي حرف ميزند و تخـ.مش نيست كه من غريبهام و همولايتياش نيستم و نميفهمم چه ميگويد...
بهش نميگويم. چون اينها فاميلش هستند. بهش برميخورد. اخمش را به هم ميكشد و طرفداري الكي ميكند. حوصلهي حرف مفت ندارم. و چون كه جز راست نبايد گفت و هر راست نشايد گفت، و چون كه شاعر دقيقاً منظورش اين بوده كه درست است كه تو از كـ.سشعر تفت دادن بدت ميآيد، اما دليل نميشود كه همهجا در بيايي راست و حسينياش را بكوبي توي صورت طرف، و چون كه توي راهرو هستم و نميخواهم با اخم برگرديم داخل و همه رويمان زوم كنند و بفهمند با هم حرفمان شده... خفه ميشوم.
دكتر... دكتر... دكتر... هميشه به خودم ميگفتم كه خنگترين بچهها و آنهايي كه خلاقيتشان از همه كمتر است ميروند ميافتند روي كتابهاي مزخرف درسي ايران بعد از انقلاب، و بي ردخور دكتر هم ميشوند. حالا دارم با چشمهاي خودم ميبينم. ميدانستم ولي نديده بودم. حالا دارم ميبينم.
حرف هم بزني ميگويند ما موفقيم و دكتريم و تو يك ليسانس چسو هستي و اصلاً حتي حق نداري به ما بخندي و نقدمان كني و لابد به ما حسوديات ميشود.
حرف نميزنم. حرف بزنم، حرف مفت زدهام. جوابم را هم بدهند، حرف مفت زدهاند.
آدمهاي از بيخ و بن مذهبي و سنتي كه كمترين آداب اجتماعي را هم رعايت نميكنند و بعد خير سرشان دكتر مملكت هم هستند. همين چيزها اذيتم ميكند كه با آدمها رفت و آمد نميكنم. بس كه زر مفت ميزنند و توي حرفهايشان دروغ و لاف و خود بزرگبيني و توهين به ديگران، فوران ميكند و حالم را به هم ميزند. نه. تو را به خدا يك لحظه بنشينيد به حرفهايشان گوش كنيد و سر و تهش را جمعبندي كنيد ببينيد چيز ديگري هم ازش در ميآيد؟
من حواسم رفته به شيرينزبانيهاي بچهي دو سالهي دكتر ب كه دارد با موهاي فرفري و چشمهاي سياه درشتش آن وسط قل ميخورد و شعر ميخواند و به ازاي هر بار تلفظ حرف سين، يك بار زبانش را تا وسط بيرون ميآورد و لپهايش آويزان ميشود و عين آن گربهي كارتون توييتي، سيلوستر، ميشود.
بعدتر توي خيابان... شب... با شوهرم جلوي ماشين نشستهايم چون كه پنج نفر هستيم و آژانس قرار است اول مرا به خانه برساند و بعد آنها را. دلم گرفته. از شيشهي ماشين به شب خيره شدهام. شوهرم زير گوشم به شوخي ميگويد: خوشحالي از اينكه من شوهرت شدم؟
- نه.
- چرا؟
- به يه دليلي در اعماق قلبم كه بهت نميگم هرگز.
ميخواهد بهش بربخورد اما چون كه گفتهام «در اعماق قلبم» و اين اصطلاح، كل ديالوگ را به طنز تبديل ميكند، بيخيال ميشود و ميپذيرد كه من ميتوانم خوشحال نباشم از اينكه او شوهرم شده است.
اما من واقعاً غمگينم. و هيچ نميفهمم كه چرا ازدواج كردم و اگر ازدواج نميكردم، چه كار ديگري ميتوانستم بكنم اينجا. و هي دارم دل دل ميكنم كه رسيدم خانه بپرم پشت كامپيوترم و توي يك صفحهي سفيد word2007 بنويسم:
...آدمی زاد این حجم غمناک
روی پاشویه وقت
روز سرشاری حوض را خواب می بیند
.
.
.
آدميزاد طومار طولاني انتظار است
اي پرنده ولي تو
خال يك نقطه در صفحهي ارتجال حياتي...
پ.ن: شعر از سهراب سپهري
سلام . حالا واقعا تو به این همه دکتر ( جماعت دکاتر ) حسودیت شده واقعا ؟!
پاسخحذفچه بدونم.
پاسخحذفسلامليكن راستي.
:|
پاسخحذفبا تمام وجود غمگینم...
چرا پسرم؟
حذفمعمولی ه باشم همینجوریه... چرا نداره
حذفچی چرا ؟ چی میگی اصن؟
یروزی با پشتوانه مالی می آم و مطالب این بلاگ رو به عنوان دایرتالمعارف فرهنگ معاصر ایرانیان چاپ می کنم. واقعن همینه، آدم های بی استعداد و تک بعدی که شب و روز درس خوندن و دکتر شدن. این شب و روز درس خوندن بد نیست اما نه تو سیستم آموزشی فاسد این مملکت. طرف هنوز نمی فهمه که موی دماغش نباید یک متر بیرون زده باشه یا مسواک زدن خوبه، یا . . . اما خوب دکتره. خلاصه که ملت خرابی هستند و هستیم.
پاسخحذفبايد بچه هاي دكتراي دانشگاه ما رو ميديدي. يه مشت سهميه و معلول و داغون و خنگ و ابله.
حذفسلام ریس عزیز
پاسخحذفاین دکترها استعدادشون در اینه که بلدند چطور پوست بککننداز بیمار..همین!
بهارتان هم مبارک.