برف ميبارد. آخرين برف زمستان. ديشب با شوهرم
خانهي يكي از دوستان بوديم. صبح ميآيم خانه. بابا تنهاست. اوقاتش تلخ است. از
همان اول كه از در وارد ميشوم جواب سلامم را درست نميدهد. دارد براي خودش صبحانه
درست ميكند. پنجشنبهها مسافر توي خيابان كم است و اين هم با تاكسياش سر كار نميرود.
اينكه كه الكي پاچه بگيرد اين سالها چيز عجيبي
نيست. از وقتي غدهي توي سرش را عمل كرده، انگار عملاً يك تكه از مغزش را برداشتهاند
و جايش خاليست. جايش پشكل و پِهِن و خاك اره حتي پر نكردهاند. همينطورياش كمعقل
و پرحرف و ابله بود، حالا ديگر كنترل اعصابش را هم ندارد و الكي داد و هوار راه مياندازد
. اين است كه همهمان عليالخصوص مامان سعي ميكنيم زياد باهاش دهان به دهان
نگذاريم و بحث الكي نكنيم. وقتي يك چرتي ميگويد ما اول كوتاه ميآييم. حتي وقتي
زور ميگويد.
اما اين بار ديگر نميشود به اين آساني از خيرش
گذشت.
-
مامان كو؟
-
كتكش زدم بردنش
خونهي «م».(«م» خواهر كوچكترم است)
-
وقتي آدم يه سوال
ازت ميپرسه درست جواب بده. هرچيزي رو كه نبايد بيست بار پرسيد. (عادت به شوخيهاي
بيموقع دارد)
چشمهاي ريزش را گرد ميكند و بهم چشمغره ميرود
و با صداي بلند تكرار مي كند:
دارم ميگم با مشت زدم توي سرش ضربه مغزي شد
نميدونم چه مرگش شد ديشب بردنش خونهي «م».
من هاج و واج وسط اتاق ايستادهام و به او كه
دارد توي آشپزخانه وسايل را جابجا ميكند و دور خودش الكي ميچرخد نگاه ميكنم.
-
يعني چي؟ سر چي؟
-
به بچهي «م»
ميگم آب رو نريز توي قندون، حرف گوش نميكنه. بعد كه ميزنم پشت دستش، شروع ميكنه
به عر زدن و خودش و پرت ميكنه توي بغل اين. اينم خودش و مثل هميشه انداخته وسط كه
چرا به بچه حرف زدي. يه عمره كارش همينه. هر وقت خواستيم به «بچه» حرف بزنيم، اين
خودش و انداخت وسط. منم كتكش زدم كه دفعهي آخرش باشه دخالت بيجا كنه.
گوشي را برميدارم و شمارهي «م» را ميگيرم. از
خير لباس عوض كردن ميگذارم. احتمالاً همين
الأن از راه نرسيده بايد دوباره توي برف بزنم بيرون و بروم خانهي «م». از
آن اتاق داد ميزند: الأن خوابند. بذار بعداً زنگ بزن. ديشب تا ديروقت داستان
داشتن و نخوابيدن.
عصبانيام. صدايم خواه ناخواه ميگيرد. «م» تا
صدايم را ميشنود، ميپرسد: سرما خوردي؟ ميگويم نميدانم. ميگويد قرص بخور.
-
باز چي شده؟
-
الأن نميتونم
بگم جلوي شوهرم. بعداً واست ميگم.
-
بيام؟
-
هوم؟ نميدونم.
آره. دفترچه بيمهي مامان رو هم بيار. غذا رو هم از روي گاز بذار توي يخچال.
-
باشه.
بابا ميبيند كه با قيافهي درهم دوباره دارم
حاضر ميشوم. ميگويد: تو نميخواد بري. خودم دفترچهاش رو ميبرم.
اولش فقط عصبانيام. نميدانم چكار بايد بكنم.
بنا ميكنم الكي و تند تند خانه را جمع كردن و ظرفها را ريختن توي ظرفشويي و حتي
بستن بند كفشهاي كوهام كه شسته بودمشان. حتي به فكر آشغالها و سبزههاي عيد هم
هستم. پلاستيك آشغال را گره ميزنم و ميدهم دستش تا ببرد پايين. آب روي عدسهاي
خيس كرده را هم خالي ميكنم و دستمال خيس مياندازم رويشان. بعد دستكش ميكنم
دستم تا ظرفها را بشويم.
-
سر پيري، نه
خواهر برادر نگهت ميدارن، نه بچه. با اين بد تا نكن. همينه كه دو روز ديگه بايد
جمعت كنه.
-
نميخوام هيچكي
جمعم كنه.
-
همه تا جوونن
همين حرف و ميزنن.
-
زدمش تا آدم بشه
ديگه دخالت نكنه.
-
اگه ديگران از
رفتار تو ناراضي باشن، كي بايد تو رو بزنه؟ فكر نميكني تو هم خيلي از رفتارات
ايراد داره؟
-
نه. من رفتارم
ايراد نداره.
برميگردم و مستقيم زل ميزنم توي چشمش و ميگويم:
همين الأن توي مترو يه معتاده روبروم نشسته بود
داشت چرت ميزد. بعد مبايلش زنگ زده، اينم داره به يارو پشت تلفن ميگه: تا حالا
ديدي حرف من دو تا بشه؟ من حرف بزنم رو حرفم هستم!... خندم گرفته بود. همون موقع
به خودم گفتم اين بابا نميدونه چقدرمسخره
به نظر ميرسه وقتي داره اين حرفو ميزنه. هركي از نظر خودش بيعيب و نقصه. ديگران
بايد تو رو قضاوت كنن، نه اينكه خودت بگي كارم درسته. بعدم مگه قراره هركي اشتباهي
ازش سر زد، تو كتكش بزني؟
-
آره. اينقد ميزنمش
تا حرف حاليش بشه.
-
پس بگو دنيا
اينجوريه كه هركي زورش برسه زور ميگه به بقيه. وگرنه مام خيلي وقتا از رفتار تو
ناراضي هستيم. پس بايد بزنيمت؟
-
هركي از رفتار من
ناراضيه، از اين خونه بره.
-
اين زنته. رفتي
گرفتيش. چهارتا هم بچه گذاشتي روي دستش. چه منتي سرش داري كه خرجش رو ميدي؟
-
آدم بشه تا
نزنمش.
فايده ندارد. در واقع دارم خيلي ريسك ميكنم كه
در حالي كه تنها هستم و كسي نيست در صورت نياز ازم حمايت كند، باهاش بحث ميكنم. پلاستيك
زباله را ميدهم دستش و در را پشت سرش ميبندم. برميگردم پاي ظرفشويي اما...
يك چيزي هست. يكچيزي... از جنس عصبانيت نه...
يك چيزي كه دارد خفهام مي كند... پردهي آشپزخانه را ميزنم كنار. دستم را به
ديوار ميزنم و سرم را يكوري به دستم تكيه ميدهم و برف را تماشا ميكنم. بعد آن
چيز بالا و بالاتر ميآيد. به برف مربوط است؟ نميدانم؟
اشكهايم راه ميافتند. هي پاك ميكنم و هي راه
ميافتند. بغضم ميتركد و به هقهق تبديل ميشود. ميروم آرايشم را توي دستشويي ميشويم
و بعدش... باز گريهام ميگيرد...
خانم جان چرا ميايستي تا كتكات بزند؟ تو را
كه ميزند انگار مرا ميزند. هر دستي كه براي صورت تو بالا ميرود، روي صورت من مينشيند.
خانم جان چرا يك عمر است مجيزش را ميگويي؟
چرا گذاشتي چهارتا بچه بياوري؟ چرا از همان هفتهي اول بعد از عروسي كه زد توي
گوشات برنگشتي خانهي پدرت؟
خانمجان چرا با خودت اينجور كردي؟ چرا با ما
اينجور كردي؟ چرا اين ديكتاتور زباننفهم را باد كردي و باد كردي كه حالا برود به
آسمان و پايين بيا هم نباشد؟
پانزده سالگي كه براي پسر همسايه كه از بام
دزدانه تو را ميپاييد، گيسوي سياه بلندت را در حياط خانه شانه ميزدي و براي هم
نامههاي عاشقانه مينوشتيد... هيچ فكر ميكردي كه همان پسرك عاشق همسايه يك روز
بشود اين؟ اين موجودي كه دست رويت بلند ميكند و مثل سگ با تو حرف ميزند و جلوي
هر كسي بهت توهين ميكند و سر پيري جلوي عروس و داماد آبرويت را ميبرد؟
خانم جان ساده بودي. خانوادهات دختر را زود
شوهر ميدادند و ديگر هرگز پس نميگرفتند. ميگفتند دختر با چادر سفيد ميرود و با
كفن سفيد برميگردد. بايد ميماندي و با دلخواستهات ميساختي و ميسوختي.
خانم جان دلم براي تو و خودم ميسوزد. براي همين خودم كه اگر اينقدر، اينقدر دلش
نگرفته بود حالا، محال بود اينها را جايي بنويسد كه شوهرش ميخواند. كه فردا اين
يكي هم دست بگيرد و سوء استفاده كند به نفع خودش.
دلم گرفته خانم جان... دلم خيلي گرفته... و ظرفهاي
نشسته بهانه اند. زبالهها بهانهاند. بند كفشهاي نبسته بهانهاند. بهانههايي
براي فكر نكردن به سرنوشتمان كه اينقدر شبيه هم است. شبيه اجدادمان است.
اشكهايم شره ميكند روي گونههاي سوزان از جاي
سيليهاي نسلها و نسلها و نسلها...
تو خود منی.شایدم من تو هستم. زندگیت زندگی منه. حتی پدر مادرامون یکی هستن.
پاسخحذفشهرداران کفن رسمی بر تن کردند
پاسخحذفهدیشان؟
قفل زرینی بود!
بوی نعش من و تو،
بوی نعش پدران و پسران از پس در می آمد
شهرداران گفتند:
-نسل در تکوین است
نعش ها نعره کشیدند: فریب است،فریب
مرگ در تمرین است!
.
ماهیان می دانند،
عمق هر حوض به اندازه دست هر گربه است!
.
گورزاریست زمین،
و زمان
پیر و خنگ و کر و کور.
در پس سنگر دندان ها دیگر سخنی نیست که نیست
دیرگاهیست که از هر حلقی زنجیری روییده است
و زبان ها در کام،
فاسد و گندیده است!
.
لب اگر باز کنیم
زهر و خون میریزد
.
ای اسیران چه کسی باز به پا می خیزد؟
چی کسی؟
.
راستی تهمت نیست؟
که بگوییم:پسر های طلایی اسارت هستیم؟
و نخواهیم بدانیم نگهبان حقارت هستیم؟
.
نسل ها پرپر زد!
برای روز زن نوشتی یا اتفاقی بود همزمانی این نوشته ات .و اشکهایی که بارها از گونه های من هم پایین اومده بود و کسی که در اعماق وجودم میخواست بابا بمیرد
پاسخحذفکاملا اتفاقی بود وهمون موقع که اتفاق افتاد نوشتم و یکی دوساعت بعد منتشر کردم
حذف"اشكهايم شره ميكند روي گونههاي سوزان از جاي سيليهاي نسلها و نسلها و نسلها..."
پاسخحذفهمین طور گریه میکنم و می خوانم... . این روزها کار همیشه گی ام است...ای خاک بر سر ما که فقط گریه را بلدیم و چس ناله بقول تو...آن موقع که باید خودمان را مثل تبر می کردیم تا امروز دست مان پیش کسی دراز نباشد داشتیم .. شعر می خواندیم و حالا مجبوریم به این زور گویی ها بسازیم..
هر چی بگم که نا گفتنش بهتره.زودتر در مورد حال مامان بنویس که خیلی نگرانم...می بوسمت عزیزم.
خوبه عزیزم. عادت کرده.
حذفبه قول زویا پیرزاد: عادت می کنیم.