شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۸

34: من نويسنده‌ام. تو را به خدا نگاهم كنيد!


تاهوما. فونت 14
انگلیسی را به صورت فارسی تایپ کردن چقدر مسخره و نامأنوس است. همین طور برعکس هم ممکن است باشد. یعنی فارسی را به صورت انگلیسی تایپ کردن. فینگلیش. اولین بار از قاف شنیدم. فکر کردم مسخره ام می کند. اما این لغت جداً همه گیر شده.
می خواهم کیک بپزم. شاید بتوانم سر سیاه این زمستانی لیمو هم پیدا کنم و کیک لیمو هم بپزم. اسانس ها اصلاً‌خاصیتی ندارند. امتحان کرده ام. فقط اسانس موز کمی بو دارد. وگرنه لیمو و پرتقال و آناناس اصلاً‌ بخاری ندارند. رنگ ها هم به درد رنگ کردن خامه برای تزیین روی کیک می خورند. راستی این بار پودر خامه گرفته ام که به جای خامه ی فرم داده شده استفاده کنم. هنوز نمی دانم چقدر شیر سرد به ازای چند قاشق پودر خامه باید مخلوط کنم.
سه تا کیک می پزم. یکی برای شوهرم که ببرد خانه شان برای خانواده اش. مدت زیادی است برایش کیک نپخته ام. یکی برای بچه ها، ح و شین و م.ت و لام و شاید میم و الف. البته این میم و الف آنهایی نیستند که چند هفته پیش نامزد کردند! این ها دو تای دیگر هستند. یکی دیگر هم برای مامان اینها. شاید هم چهار تا پختم که یکی هم بدهم خواهرم و شوهر خواهرم. شاید هم پنج تا که یکی هم بدهم به برادر بزرگه و زنش. شاید هم...
اگر به مامان باشد برای تمام فامیل سفارش می دهد. هر چه هم که بپزم خیرات می کند و هیچی برای خودمان نمی ماند.
بهتر. خودم اصلاً کیک و شیرینی دوست ندارم!
دیروز ح گفت که دارند با م.ت و بقیه یک نمایشنامه یا داستان چند قسمتی کار می کنند. آهان... قصه در مورد جنگ هشت ساله بود و از فهرست اصطلاحات زمانی جنگی که کپی گرفته بود و داشت می خواند فهمیدم. گفت م و ر و آ قرار است هر کدام قسمتی از آن را بنویسند. به من هم پیشنهاد کرد. نمی نویسم. من از این جور چیزها نمی نویسم. شاید هم نوشتم. قضیه ی طلاییه و طوفان رمل و سنگرها را. اول باید ببینم که م.ت همین را ننوشته باشد. این ها ذاتاً‌ آدم فروش و قصه دزدند. نمی شود بهشان اعتماد کرد. فقط شین توی کار خودش است و از کسی کپی نمی کند.
آن نمایشنامه برای کودکان بود و م.ت داشت می نوشت. طرح اصلی و نوشته ی خودش را داد بخوانم. به شین گفتم: کسشعر است! خندید.
طرح اصلی این بود که توی شهر مورچه ها سیل و بلا نازل شده بود و مورچه خوار پدرشان را در آورده بود و قرار بود یک کسی به نام سیمور به دادشان برسد که یافتن او هم ماجراهایی داشت. مورچه ها تمام زیر شهر را برای پیدا کردنش تونل می زنند و دست آخر مورچه خوار که می رود از روی آن عبور کند تصادفی سقوط می کند و می میرد و معلوم می شود سیمور همان سی مور به معنای سی تا مورچه بوده و اتحاد به آن ها کمک کرده، نه یک منجی آخر الزمانی. به قول فروغ «نجات دهنده در گور خفته است...» خلاصه یک جورهایی کپی برداری از روی قصه ی سیمرغ منطق الطیر است. همیشه کارشان همین است. قصه ی کودک نوشتن هم شده یک کار پر درآمد برای آدم های دلال مسلک. بیچاره بچه ها که مجبورند این خزعبلات سطح پایین و تقلیدی را به عنوان ادبیات ناب و آموزش خلاقیت هضم کنند.
آمدنی به شوهرم می گفتم:
باید دوباره نوشتن رو شروع کنم.
_ آره. باید دوباره شروع کنی.
می دانست دلم از کجا می سوزد که دوباره به فکر نوشتن افتاده ام. بهش گفتم:‌ نوشتن هیچ غرور و تفاخری برای نویسنده نداره.
این را نمی فهمد. دیروز هم نفهمید.
بهش گفتم: می دونم که همین حالا که دارم می گم من از نوشتن یا خوب نوشتن، هیچ وقت به خودم مغرور نشدم... همین حالا که دارم می گم آدمی که همین فردا صبح معلوم نیست زنده است چطور می تونه به نوشتن چند تا داستان کوتاه یا حتی گرفتن جایزه ی نوبل مغرور باشه... همین حالا که دارم از زلزله ی قریب الوقوع تهران و مرگ چند میلیونی برات می گم... همین حالا که یاد زلزله ی بم افتادم و بچه هایی که صبح از خواب بیدار شدند و دیدند توی دنیا نه پدر و مادری دارند و نه فامیلی و نه خانه ای و نه ثروتی... همین حالا که دارم از  بی فایدگی غرور و فخر فروشی برات می گم... داری فکر می کنی که اینا یا شکسته نفسیه و یا سخنرانی و یا شعار... اما به کی قسم بخورم که باور کنی حالم از نوشتن و خوب نوشتن و مشهور شدن و گفتن اینکه من نویسنده هستم توی جمع دیگران،  به هم می خورد؟
شوهرم این یکی را هرگز نمی فهمد. بعد هم هی وسط حرفم می پرد و هی موضوعات فرعی پیش می کشد و بحث را به بیراهه می کشد و باز هم اصرار دارد که تمام عمر خودم را جر بدهم برای گرفتن یک جایزه ی نوبل و بعد هم بقیه ی عمر آن را قاب کنم و بگذارم سر تاقچه و به مردم فخر بفروشم.
«نوشتن»، خود خودش به تنهایی درد است. یک درد لاعلاج. یک جور اعتیاد مثل اعتیاد به خوردن آشغال و هله هوله و پرخوری و سیگار و مواد مخدر.
نوشتن، افتخار ندارد.
نوشتن، یک بیماری است که باید با آن زندگی کرد و با آن سقط شد.

ساعت ٤:٥۳ ب.ظ ; ۱۳۸۸/۸/۳٠
    پيام هاي ديگران(13)   لینک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر