شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۸

32: دخترها

 به لام معرفی می شوم. بعد اسمش را یادم می رود. صبر می کنم تا دوباره صدایش کنند و اسمش را به ذهنم بسپارم. همیشه همینطوری ام. بار اول توجهی به کسی ندارم. راستش در آن لحظه غرق جزئیاتی دیگرم. مثلاً اینکه چهارزانو روی سنگ اُپن آشپزخانه نشسته و روسری اش را از پشت سر بسته و وسط آنهمه آشغال و وسایل در هم ریخته دارد سیگار می کشد. چشم هایش مثل دوستم منیژه، گشاد و افتاده است. مثل چشم های عقب مانده ها یا پیرزن هایی که جوانی شان چشم های درشتی داشته اند که حالا پایین شان کش آمده و افتاده و داخل پلک شان معلوم است. داخل پلکش معلوم نبود. اما روی هم رفته دختر زشتی با چشم های دریده ی ترسناک بود. دهان بد ریختی داشت و پوست صورتش چاله و چوله و لک و پیس داشت. موهایش سیخ سیخی و نارنجی بود. یک حدس: چند وقت پیش که مُد بود دخترها سرهایشان را تیغ می انداختند، این هم رفته خودش را کچل کرده و حالا موهایش در آمده! بعداً فهمیدم که کشفم درست بوده.
اصلاً حرف نمی زد. لام تا کام لال بود. نمی توانستم حدس بزنم با آن سر و وضع، تهرانی است یا شهرستانی،‌ یا اصلاً‌دختر فراری که رفیق یکی از این هاست. (به طور حتم م.ت! چون شین که آماری در مورد دوست دخترهایش نمی دهد و ح هم با این تیپ آدم ها نمی پرد)
توجهم را جلب کرده بود. اصلاً‌به روز خودم نیاوردم که در موردش کنجکاوم. اما آن حرکت جسورانه ی چهارزانو روی سنگ آشپزخانه سیگار کشیدن اش توی ذوقم زده بود. به طور حتم اگر صبر می کردم بیشتر می شناختمش، پس صبر کردم. نهار سالاد الویه ای را که من و شوهرم خریده بودیم خوردیم و تا ساعت پنج عصر که خانه حسابی جمع شده بود،‌ دختره هنوز پنج کلمه حرف نزده بود. حدس زدم: عقب مانده است، یا رفتار اجتماعی بلد نیست،‌ یا زیادی از خودش متشکر است. به هر حال غریبی که نمی کرد. از شب گذشته آنجا بوده اند و در و دیوار خانه را می شسته اند و خانم هم که بهش نمی آمد با این ها رودربایستی داشته باشد.
م.ت زیاد دور و برش نمی پلکید. اصلاً‌ کاری به هم نداشتند. عصر بود که سر بساط چای ازش پرسیدم متولد چه سالی است و بچه ی کجاست. متولد 1360 بود و بچه ی خرم آباد. همشهری آن سولمازِ گُه! وقتی گفت خرم آباد،‌ به چشم های ح و شین نگاه کردم. توی چشم های شان خنده بود. می دانستند دارم به سولماز و گه بازی هایش فکر می کنم. بعد از هشت سال،‌ دیگر فکرم را می خوانند.
توی راه شوهرم ازم پرسیده بود:‌کی اونجاست؟ گفته بودم:‌ چه می دونم. شین و لابد م.ت و دخترا. توی همه ی این هشت سال،‌ ملیحه و فاطی و گلی و سولماز، برایم «دخترها» بوده اند، نه چیزی بیشتر. جزئیات شان برایم مهم نیست. چهارتا بچه شهرستان که آمده بودند توی دانشگاه شوهر پیدا کنند و تهران بمانند و نشد. دو تایشان به زور فوق لیسانس خودشان را در تهران ابقاء کردند و م.ت هم مثل آن ها. گلی هم توی سراوان شان،‌ دارد توی کانون پرورش فکری کار می کند. اما دلخوری من از این ها بعد از نامه ی ح شروع شد که توی آن فهمیدم این ها تمام مدت توی پوستین گوسفند،‌ حرف های مرا دوستانه می شنیدند و توی دوران اختلافم با ح،‌ می رفتند و می گذاشتند کف دست او. به هر حال دوستی من با ح به هم نخورد، اما آن سه تا پتیاره را هم سر همین جریان شناختم. سولماز را هم سر قضیه گُلد کوئست شناختم. با آن اظهار محبت های یک دفعه ای و دوستی های کوتاه مدتی که همه شان به پرزنت کردن من و دیگران می کشید.
گور بابای همه شان. هر چی دختر. هر چی زن.
به شوهرم می گویم:‌ اونوقت بگو چرا دوستات بیشتر پسرن و کمتر دختر. اونم از میم خانم که هر دومون رو سر کار گرفته بود و حتی بهمون نگفت که با دال نامزد کرده. مردا به هرحال توی دوستی آدم ترند و بیشتر مرام دارند.
وقتی اینهم تحلیل منفی از دختره توی ذهنم می آید،‌ در مقابل شروع به آنالیز خودم می کنم:
- خوب دیگه. تو هم مثل همه ی دخترا فقط پی خاله زنک بازی هستی. منتظری یکی رو ببینی و پشت سرش قصه ببافی و سر از کارش در بیاری.
- نخیر. اگه منم این شکلی بودم و اینطوری رفتار می کردم،‌ به دیگرون حق می دادم در موردم اینطور قضاوت کنند. لابد اونم حدس می زنه در موردش چه فکری می شه و اهمیتی هم نمی ده.
- بهش حسودیت شده. چون دوست دختر م.ت شده. چون یه زمانی م.ت تو رو دوست داشته.
- ای بابا! من که همون موقع هم حالم از م.ت به هم می خورد. من بودم که باهاش تموم کردم. اونم بعد اون همه نامردی که در حقم کرد. واسه ی این دختره هم دوست پسر بشو نیست که نیست.
- اینا همش توجیهه. داری خودتو گول می زنی. مدام داری خودتو با اون مقایسه می کنی و سعی داری بگی که به هر حال از اون خوشگل تری و رفتار اجتماعی بهتری هم داری.
- مگه اینطور نیست؟ نگاش کن مثل منگل ها می مونه. حداقل نباید یه چند کلمه حرف بزنه و بگه و بخنده؟
- زنا همه شون همینطوری اند. چشم ندارن همدیگه رو ببینن.
- اگه برام خیلی مهم بود،‌حداقل اسمش یادم می موند. اصولاً‌ هیچ زنی اونقدرا برام مهم نیست که بهش حسودی بکنم.
- برو بابا... خودشیفته...
.
.
.
و همین طور با خودم کلنجار می روم تا یارو را کاملاً‌ و از تمام جهات تحلیل کنم و بعد با اردنگی از مغزم بیرون بیندازمش.
بفرما. تمام شد. فردا صبح حتی یادم نیست که چی پوشیده بود و رشته ی تحصیلی اش چی بود.
راستی رشته ی تحصیلی اش چی بود؟ زبان اسپانیولی؟ 

ساعت ۸:۱٥ ب.ظ ; ۱۳۸۸/۸/٢۳
    پيام هاي ديگران(1)   لینک 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر